part9

1.2K 46 23
                                    

+مامان شال من کو
دستشو کرد تو کیفش درش  اورد لباسام همه تنم بود از دیشب حتی کفشام
سرمو کندم  گفتم:من یه کار خیلی مهم دارم
دویدم  از بهداری بیرون رفتم شالمو پوشیدم. با تمام سرعتم به سمت عمارت دویدم.  برام مهم نبود احمقانه به نظر میام اما منم باید حرف میزدم نباید همینجوری میرفت
وسط راه از نفس افتادم ایستادم دستمو روی زانو هام گذاشتم چند تا نفس عمیق کشیدم.  دوباره شروع کردم به دویدن
به عمارت نزدیک شدم جلوی در که رسیدم هم زمان ماشین فرهاد جلوم ظاهر شد دستمو جلوی صورتم گرفتم دقیقا ماشین  مماس باز بدنم ایستاد
نفس نفس میزدم
در ماشینو باز کرد اومد سمتم
خودمو پرت کردم تو بغلش گفتم:  نرو
دستشو دورم حلقه کرد
+من... من..... فکر.... میکنم... که ..... 
مامان:دختره زلیللللل شده با این قلبت چه طوری تا اینجا دویدییییی
با صدای جیغ مامان حرفم قطع شد
فرید از ماشین پیاده شد گفت: شما دوتا منو خسته کردین هیچیتون مثل ادم نیست ما الان باید ماه عسل باشیم
لبمو جوییدم
الی:دروغ میگه فردا صبح میریم
مسعود خانه همه برید تو خونه
همه رفتن سمت خونه
مسعود خان اخرین نفر کنارمون ایستاد گفت:عشق در نمیزنه
راهش کشید رفت
فرهاد:من باید برم
+چیییی
فرهاد:جدی میگم باید برم
ازم جدا شد رفت سمت ماشین
با گریه گفتم:حتیییی اگه حامله باشم؟

دستش روی دستگیره در خشک شد برگشت سمتم  انگار به گوشاش  اعتماد نداشت
فرهاد:چی گفتی؟
+دکتر... گفت..... ممکنه.... بار...دار... باشم
همه حرفامو با هق‌هق گفتم
اومد سمتم صورتمو تو دستش گرفت گفت:شوخی میکنی ؟ دروغ میگی که من نرم
+نه به خدا  راستشو‌ میگم دکتر گفت ۲۰درصد ممکنه باردار باشم باید صبر کنم ببینم پریود میشم یا نه    اما .. اما... اگه میخوای بری برو
لباش روی لبام قرار گرفت  محکم لبامو‌ بوسید 
این تنها راهی بود میتونستم نگهش دارم من امید به باردار بودنم نداشتم
اونم الان
فرهاد:برو تو منم الان میام
  وسط راه خسته شدم  نشستم روی پله ها. این همه مسافتو دویدم  تا جلوشو بگیرم
فرید و الهه اومدن کنارم نشستن
الی:بهش گفتی دوستش داری ؟
+نه
الی:چرا؟ مرض داری ؟
فرید:نه کرم داره و یه غرور‌ احمقانه
+خواستم بهش بگم ولی یه‌ چیز دیگه از دهنم در اومد
الی:چییی
+بهش گفتم دکتر گفته احتمالش هست که باردار باشم
فرید:چییییییییی
+فرید  اروممممم
فرید:باردارییییی مگه قرص نخوردی؟
الی:قرصا فاسد بوده و الان ده روزه میگذره اینام مثل ندید بدید ها فسخ و فجور کردم هر جا وقت گیر اوردن  کارو یک سره کردن
فرید:الان زوده واسه فهمیدنش
+اره زوده. دکترم گفت احتمالش کمه باردار باشم ولی احتمالش هست  باید ببینم عادت ماهانم ۲م این ماه شروع میشه یا نه
فرید:دقیقا میشه کی
+دو هفته دیگه
فرید:یا خداااا اگههههههه حامله باشیییییی
مامان:چیییییی حامللللله باششششیییی ؟
هر سه تامون  ترسیدیم بلند شدیم
مامان اومد جلو. یکی خوابوند تو گوشم
بابا:آتی اروم باش
با خجالت سرمو انداختم پایین   صورتم میسوخت
مامان:اشتباهی که من کردمو توم تکرار کردی  فقط امیدوارم مثل من ضربشو نبینی مامان انقدر عصبی بود که حد نداشت
+من مقصر نبودم قرصا تاریخ مصرف گذشته بودن
مامان:کی گفته اصلا تو با یه مرد نا محرم بخوابی. هاااااا
یکی دیگه زد تو گوشم تعادلمو از دست  دادم افتادم روی زمین
مامان:توم مثل پدرت شدی
دستی دور کمرم حلقه شد بلندم کرد
فرهاد:آتنا خانوم لطفا آروم باشید
بابا:انتظار دارین مدال افتخار گردنتون بندازیم به خاطر کاری که  کردین  رو سفیدم کردی آرزو رو سفیدم کردی این بود جواب همه  اعتمادم به تو
دست مامانو گرفت برد سمت ماشین
+مامان
مامان:من مامان تو نیستم
  انگار همه چی مثل یه فیلم جلوی چشمم رد شد من ۹ ساله دم در خونه گریه میکردم مامان منو با خودت ببر اونم با گریه رفت 
فرید دوید سمتشون  گلی دستای سردمو گرفت  گفت:دخترم درستش میکنیم..... فرهاد ببرش تو یه چیزی بده بخوره دختر بیچاره جون ‌نداره
مثل ادم اهنی کشیده شدم سمت خونه
منو نشوند پشت میز غذا ها رو روی میز می‌چید
بلند شدم رفتم سمت اتاق درو بستم‌ رفتم توی تراس   گوشه تراس نشستم زانو هامو بغل کردم اون روز توی دادگاه واسم تداعی شد
من فقط نه سالم بود. دادگاه وقت بعدی به مادر پدرم داد
وقتی  اومدیم بیرون پدرم دستمو گرفت انداختم توی ماشین من کلی جیغ زدم که میخوام برم پش مامانم اما اون با پشت دست زد تو دهنم گفت:بهتره دهنتو ببندی موجود رو اعصاب
اون منو  ماه ها توی اون خونه بی روح و سردش  زندونی کرد  دادگاه بعدی حضانتو از مامانم گرفتن
مامانم اومد و همه وسایلشو برداشت و رفت. من موندم و یه خونه سرد و بی روح که  هر شب صدای ناله های زنای مختلف تو خونه میپیچید
من روز‌ ها بدون غذا بودم. تا این که عموم بهم لطف کرد و از پدرم به خاطر بد سرپرستیش شکایت کرد و دادگاه تشکیل شد و منو به مامانم دادن
در تراس باز شد   فرهاد اومد کنارم ایستاد گفت: چرا اومدی اینجا
+مامانم رفت ؟
نشست کنارم  گفت:فرید داره باهاشون  حرف میزنه
+فرهاد
فرهاد:بله
+اگه ما بچه دار بشیم تو کتکش میزنی ؟
فرهاد:چییی نه
با چشمای اشکی بهش نگاه کردم  گفتم :اگه حتی ما از هم جدا بشیم اذیتش نمیکنی ؟
فرهاد:این حرفا چیه چرا باید این اتفاقا بیفته
+من مامان بدی میشم ؟
فرهاد محکم بغلم کرد گفت:هیشششش اروم باشششش هیچ اتفاق بدی نمیفته
میخوای برام حرف بزنی بگی چی تو رو انقدر داغون کرده
توی بغلش نشستم سرمو روی سینش گذاشتم شروع کردم به تعریف کردن تمام سرگذشت مزخرفی که داشتم
نمیدونم چقدر حرف زدم وقتی به خودم اومدم دیدم لباس فرهاد  از اشکای من خیس شده بود
به فرهاد نگاه کردم توی چشماش اشک حلقه زده بود چشماشو یک بار بست و باز‌  کرد پیشونیمو‌ بوسید گفت:تموم
+اره
فرهاد:ما از دیروز هیچی نخوردیم
بلند شدم  فرهادم بلند شد گفتم:لباست خیسه
فرهاد:اشکالی نداره
+میدونم بدت میاد
محکم بغلم کرد گفت :اصلا اهمیت نداره
باهم رفتیم توی آشپز خونه   خودش لقمه میگرفت به من میداد بعد خودش میخورد
بعد از این که سیر شدم  گفتم:میشه ....میشه.....
پشیمون شدم گفتم:هیچی ولش کن
دستمو گرفت گفت :حرفتو بزن
+پیشم بخواب
فرهاد:همین؟
+اره فقط من برم حموم دوش بگیرم
فرهاد:باشه برو از حمام بالا استفاده کن
+فرقی نداره
فرهاد:بزرگ تره و راحتره
یه لیوان اب خوردم
بلند شدم رفتم توی اتاق
حوله و لباسامو برداشتم رفتم طبقه بالا در حمومو باز کردم   وارد شدم
لباسامو  در اوردم    رفتم زیر دوش اب گرم چشمامو بستم تا همه خستگیا از تنم بیرون بره
بعد از دوش گرفتن  یک ساعته و لباس پوشیدن. برگشتم به نشیمن برقا رفته  چرا هیچ کس نیست
+فرهاددد
کسی جواب نداد
+گلییییی
در اتاقا رو باز کردم خبری از کسی نبود
در خونه باز شد
خدمتکار  با یه چراغ دستش اومد تو گفت:خانوم حالتون خوبه؟
+اره بقیه کجان؟
جواب دادهمه رفتن عمارت گلی بانو   انگار دستور مادرتون بود  که حتی اقا فرهادو مجبور کردن بره  گفتن به شما بگم  این چراغو‌ بگیرید باز بیرون طوفان شده. برقا رفته
چراغو  ازش گرفتم کفش پوشیدم کلاه سویشرتمو رو سرم کشیدم
بلا رو بغل کردم رفتم بیرون
حلیمه پشت سرم اومد گفت:خانوم کجاااا توی باد و بارون   شما مریض احوالید
+باید تکلیفمو  روشن کنم
حلیمه:خانوم خواهش میکنم  بلایی سرتون بیاد جوابشونو چی بدم

شجاع و زیبا Where stories live. Discover now