part 7

1.1K 48 10
                                    

د.ا.د آرزو
توی بغلش لخت دراز کشیده بودم
+من چیزی که گفتمو شکستم
فرهاد:همون که دیگه تا زمانی که رسما مال من نشی باهام نمیخوابی؟
+اره
سرمو بوسید گفت:این کارو با من نکننننن
تند تند صورت و گردنمو بوسید
خندیدم گفتم:فرهاد  پاشو حاضر بشیم بریم مطب فریبا
فرهاد:باشه
بلند شدم  رفتم سمت کمدم شورت و سوتین پوشیدم  یه شلوار گشاد ماگ که کنارش خط سفید داشت با یه  پیرهن دکمه دار  چهارخونه زرد و سفید  کوتاهیش تا زیر باسنم بود  یه ارایش نا محسوس انجام دادم شالمو پوشیدم
+مامان بهم اجازه نداد بلا رو بیارم گفت بزار به اینجا عادت کنه. وقتی رفتی روستا راحت باشی‌ اینجا بزاریش
فرهاد:نه بابا میبریمش روستا حالا دوست داره چند روز اینجا کار داری بزارش خونه مامانت
فرهاد حاضر و اماده و مرتب بود مثل نگین میدرخشید خدایی چه طوری انقدر مرتبه
یه پیرهن  سفید  و کت و شلوار مشکی تنش بود
فرهاد:بریم؟
+اره
کمربند پیرهنمو محکم بستم تا  کمرم مشخص بشه

فرهاد:سوتینت معلومه
به خودم نگاه کردم من که دکمه هام بستس
+کجا معلومه
دستشو روی سینم کشید گفت :طرح سوتینت مشخص شد
تازه متوجه شدم چی میگه لباسم کشیده شده بود  لباس زیرم سایه انداخته بود
کمربندو تنظیم کردم 
فرهاد:خوب شد
باهم سوار ماشین شدیم ادرس بهش دادم  به سمت مطب فریبا رفتیم
+فرهاد
فرهاد:هوممم
+من از ازدواج کردن میترسم
برگشت سمتم ابروهاشو بالا داد گفت :رنگت پریده
+الان دارم بهش فکر میکنم حس میکنم که ماجرا انقدر سریع و عجیب بود من وقت نکردم به اندازه کافی عصبانی بسم
فرهاد:این همه عصبانی هستی. تازه وقت نکردی به اندازه کافی عصبانی باشی؟
+فرهادددد .... اصلا منو تو مگه عاشق همدیگه ایم ازدواج کنیم
فرهاد:ممکنه عاشق همدیگه بشیم
+عاشق نمیشم مجبور به وابستگی میشیم بعد فکر میکنیم عاشقیم
فرهاد:سرنوشت برنامه عجیب واسه زندگی می چینه قرار نیست از من یا تو اجازه بگیره. توی این مسئله خب  دوتامون اشتباه کردیم تو به من کشش داشتی منم خب.... خب...
+توم به من کشش داشتی ؟
فرهاد:آره
نفس عمیق کشید گوشه لبشو جویید گفت:اگه برگردم عقب بازم این کارو میکنم
از حرفش شوکه شدم  یه جورایی هم خوشم اومد
+مسئله اینه ایکاش بابات منو تهدید نمیکرد
فرهاد:عادتش این که یه آتو ازت بگیره
و بر علیهت استفاده کنه
پشت چراغ قرمز ایستادیم
+من فکر میکنم زن خوبی برای زندگی مشترک نمیشم
فرهاد:چرا؟؟
+نمیدونم
فرهاد:تو به خودت بدبینی ؟
+فکر میکنم !
یه پسر کوچولو که گل  میفروخت به  شیشه زد گفت :عمو گل میخری
فرهاد بدون درنگ از کیفش دوتا تراول صد تومانی در آورد و به پسرک داد اونم با خوش حالی دوتا دسته گل رز به فرهاد داد و رفت
فرهاد:بیا
دسته گل رو به سمتم گرفت بهش لبخند زدم دسته گل رو ازش گرفتم
بعد یک ربع تو ترافیک موندن بالاخره به مطب رسیدیم  پیاده شدیم  طبق معمول خواستم از پله برم که فرهاد گفت:چهار طبقه میخوای با پله بری خب اسانسور هست
دلم نمیخواست بهش بگم مشکل با فضای تنگ‌و تاریک دارم بعد میگه این دختره  پر مشکل و ایراده
+یه ورزشه من عادت دارم
فرهاد:من عادت ندارم
دستمو گرفت کشیدم  رفتیم توی اسانسور
+خب من باشگاه نمیرم برام خوبه
دکمه رو زد در اسانسور بست شد ضربان قلب منم رفت بالا
سرمو انداختم پایین نفس عمیق کشیدم اروم باش چیزی نیست الان میرسیم الان میرسیم
نتونستم تحمل کنم خودمو انداختم تو بغل فرهاد
اونم کپ کرد محکم بغلم کرد
فرهاد:خوبییی؟
+آ...ره....آرههه
فرهاد:چرا قلبت اینجوری میزنه ؟
+هیچی من خوبم
در اسانسور باز شد. رفتیم بیرون فریبا با دیدنم کپ‌کرد بعد سریع اومد جلو دستمو گرفت نشوندم روی مبل رو کرد سمت فرهاد گفت:چرا با اسانسور اوردیش ؟
بیچاره فرهاد کپ کرد
+او..ن نمیدونه
فرهاد:من چیو نمیدونم؟
فریبا یه لیوان آب دستم داد  خوردم یکم بهتر شدم
فریبا:چرا بهش نگفتی ؟
عصبی گفتم:میخوای کلکسیون مشکلاتمو بهش بگم تا باخودش بگه وایی این دختره چقدر درد و مرض داره
ناراحت رفتم توی اتاقش نشستم صبحا جز فریبا کسی نبود واسه همین داد و بیداد راه انداختم
فرهاد و فریبا اومدن داخل فرهاد کنارم نشست
فریبا:چه عجب از این طرفا بداخلاق
با انگشتام بازی کردم گفتم:میدونی که چقدر درگیر کار و بارم بودم
فریبا:خوب شد با اقا فرهاد آشنا شدی که بیای پیشم
خندیدم گفتم:دیوونه
فریبا:خب امروز یه جلسه خیلییی طولانی باهم داریم  چون که این دختر مارو که میبینی آقا فرهاد کلکسیون درد و مرض زیاد داره
به فریبا چشم غره رفتم
فریبا:شما دوتا دوست دختر دوست پسرین؟
+نه شریک جنسی همدیگه هستیم اما خب خانواده ایشون قراره بیان خواستگاری من منم قراره جواب مثبت بدم
فریبا:جدیییی؟ پس بحث عشقه؟
+نه باباش فهمید باهم رابطه داریم گفت اگه ازدواج نکنین به مامان بابات میگم
فریبا:انگار دوتا بچه بازیگوش خراب کاری کردن از پشت میز بلند شد. اومد نشست روبه روی ما
فرهاد:همه چیو میگی؟
+اینجا تنها جاییه که همه چیو میگم؟
فریبا:ببین من کاری به درست و غلط بودن این ماجرا ندارم اما از این منظر دارم میگم که بین شما یه کششی هست که بعد ازدواج  به عشق تبدیل میشه
+عادت و وابستگی  نه عشق
فریبا:عشق فرمولی از محبت ،عادت ،وابستگی،علاقه قلبیه  ...
عادت و وابستگی بد نیست عشق حالت اعتیاد گونه داره تو به این دلیل به فرهاد عادت میکنی و وابسته فرهاد میشی چون که با تمام مشکلاتی که ممکنه وجود داشته باشه و اختلاف نظرایی که ممکنه پیش بیاد  بازم اونو یه مرد مناسب و یک شریک جنسی و شریک زندگی خوب میدونی . این بحث به کنار
تو باید همه واقعیتو از مشکلاتت به فرهاد بگی و فرهادم اگه مشکلی داره باید به تو بگه شما قراره باهم ازدواج کنین پس باید بتونین همدیگه‌رو درک کنین
با بغض گفتم:اما من فقط یک هفتس که باهاشم

شجاع و زیبا Where stories live. Discover now