Two

545 119 127
                                    

میتونم بگم که اون شبو تا صبح بیدار بودم! شب تولد هجده سالگیمو میگم؛

خب؛ نمیدونم باید بابتش خوشحال باشم یا نه، اما اون شب برای اولین بار منو پدرم هر دو یه "حس" داشتیم؛

" وحشت"

البته وحشتامون دلایل مختفی داشت؛ اما تا همین حد پیشرفت هم دلگرم کننده است. مگه نه ؟

پدرم دیشب قیافه اش واقعا طوری شده بود که اگر نمیشناختمش شرط می بستم هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه!

تصور کنین رئیس بزرگ چه حالی بهش دست داده بود، وقتی همکاراش رو به سمت سالن راهنمایی کرد... و با شیشه خورده های پخش شده روی زمین و میز نهار خوری و غذاها مواجه شد
و بعد دید "پسر دسته گلش" با دستای خونی، در حالی که جنازه سگ عزیزشو بغل کرده، وسط این شاهکار بزرگ هنری نشسته!

دیگه توضیح نمیدم. فکر کنم همین کافی باشه تا بفهمید چقدر عصبانی وحشت زده بود.

بلند شدم تا به خودم تو اینه نگاهی بندازم. چشمام به خاطر کم خوابی قرمز شده بود. لعنتی؛ هنوزم حس میکردم دستام بوی خون الکس رو میدن...

حس احمقانه ایی داشتم. مثل اینکه به بازی گرفته شدم...

سروصدایی از طبقه پایین توجه ام رو جلب کرد؛ صدای زین و لانا بود.

زیر لب زمزمه کردم:

+لعنت بهت پسر! ساعت تازه هشت صبح ! کی وقت کردی بیای اینجا!؟

مطمئن بودم دیشب خودم از تو خونه انداختمش بیرون! اما خب اون زینه دیگه! فکر کنم لانا تو کل زندگیش، زین رو بیشتر از پدرمون دیده...! کل خدمه عمارت دیگه به دیدن هر روزه اش عادت کردن...

راستش خودمم اگه یه روز با سر و صداهای اون و لانا از خواب بیدارنشم روزم شب نمیشه.مسواکمو زدم رفتم پایین؛

لانا با دیدنم زد زیر خنده و گفت:

+عاو؛ زی زی، برادرمو نگاه کن؛ فک کنم کل دیشب خرسش رو بغل کرده و گریه کرده!

زین هم صداشو نازک کردو گفت:

+گریه نکن. به پاپا جونت بگو برات یه پاپی جدید بخره.

که خب صداش با پرت شدن دمپاییم رو سرش قطع شد.

واقعا برام سواله؛ چه جوری این دو نفر میتونن از موقعی که از خواب بلند شدن، تا موقعی که بخوابن یه بند حرف بزنن؟

پشت میز کنار لانا و رو به روی زین نشستم و گفتم:

+ببینم پسر، تو حتی صبحونه هات رو، تو خونه خودت نمیخوری؟

زین با دهن نیمه پر خندید و گفت:

+مال شما بهتره!

زیر چشمی نگاهی به لانا انداختم؛ با اینکه اصلا به روی خودش نمیاورد،

Fe [L.S]Where stories live. Discover now