بوی نعناع و نور مستقیم خورشید رو روی چشمهام حس میکردم.با کلافگی چشمهام رو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
فقط یه نگاه به اطرافم کافی بود تا یادم بیاد کجام. اینجا راهروی خوابگاه بود و من در حالی که
پشت در اتاقمون نشسته بودم؛ خوابم برده بود و حالا هری با یه فنجون چای نعناع بالای سرم ایستاده بود و داشت با تعجب بهم نگاه میکرد.یه قلوپ از چای نوشید و گفت:
+اینجا چی کار میکنی؟ مگه نرفته بودی خونه ی دوستت بمونی؟ چرا اونجا نیستی.
در حالی که تلاش میکردم با یه نفس عمیق نفسش که بوی نعناع میداد رو توی سینه ام حبس کنم؛ گفتم:
+فرار کردم.
اول با تعجب لیوانش رو پایین تر اورد و از بالای عینک گردی که بعضی وقتا موقع مطالعه به چشمش میزد بهم نگاهی انداخت و بعد زد زیر خنده.
صدای خنده اش تو راهروی نسبتا خالی میپیچید. نگاهی به چشماش که از خنده مچاله شده بودند انداختم و قلبم یه ضربان جا انداخت .
همون طور که میخندید گفت:
+بیا تو؛ چای نعناع دم کردم.
***
+چرا فرار کردی؟ مگه میخواست بهت تجاوز کنه؟ من فکر میکردم اگه شماها باهم باشید تو تاپی و اون باتم!
با شنیدن حرفش چای تو گلوم پرید و در حالی که قرمز شده بودم چای رو به بیرون تف کردم و گفتم:
+نه نههه. ما اون طوری نیستیم.در حالی که داشت چایی که تف کرده بودم رو با دستمال از روی جلد کتابش پاک میکرد پرسید:
+مگه اون دوستت نداره؟
سرفه کنان جواب دادم:
+چرا... ولی...
مکث کردم. من نمیدونستم اون دقیقا من رو چه جوری دوست داشت. سکوت کردم و در حالی که تو فکر فرو رفته بودم دیگه چیزی نگفتم و به لیوان چای ام خیره شدم.
هری هم دیگه چیزی نگفت. در حقیقت با عصبانیت
به قطره ی چای نعناعی که روی برگه کتابش ریخته شده بود خیره شده بود. با ترس گفتم:+عم متاسفم...
+که فرار کردی؟
+نه چون کتابتو کثیف کردم.
و بعد در حالی که با تعجب بهش خیره شده بودم پرسیدم:
+چرا بابت فرار کردنم از تو باید معذرت خواهی کنم؟
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با لحن خشک و جدی همیشگیش که حالا عصبانیت هم قاطیش شده بود گفت:
+چون مثل ترسو ها فرار کردی و برگشتی اینجا و داری زندگی من رو به گند میکشی.
در حالی که داشتم فکر میکردم که چطور یه کتاب قدیمی شیمی رو معادل زندگیش میدونه یه قلوپ دیگه از چایم خوردم و جا به جا شدم و یکم عقب
تر نشستم. اون واقعا وقتی عصبانی میشد ترسناک میشد. ترجیح میدادم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم.
YOU ARE READING
Fe [L.S]
Fanfictionدستاش رو جلو آورد و بهم نشون داد . -«این دست هارو نگاه کن ... بوی خون رو حس میکنی ؟ میدونی خون رو چی پاک میکنه ؟ » سرمو تکون دادم . -«فقط خون ، میتونه خون رو پاک کنه ...چرخه انتقام هیچوقت به پایان نمیرسه . نفرت تکثیر میشه و یه روزی میرسه که از زم...