Twenty Four

206 59 52
                                    

هوا گرم بود. پنجره هارو بسته بود و شوفاژ رو هم روشن کرده بود و پتو رو تا گردنش بالا کشیده بود. هنوز خواب بود. شبا تا دیر وقت بیدار میموند و کتاب میخوند. چه درسی و چه غیر درسی. دیشب وقتی رسیدم خونه داشت شیمی تجزیه میخوند. روی تختش چهار زانو نشسته بود و پتو رو رو خودش کشیده بود؛ به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و دو دستی کتاب قطور رو روبه روی صورتش نگه داشته بود .

تخت هری رو به روی تخت منه. دیشب  نذاشت بخوابم. اون رو به روی من نشسته بود. رو به روی من درس میخوند و نفس میکشید. روبهروی من هرازگاهی روی دفترش خم میشد و چیزی مینوشت. حرکت دستش روی کاغذ؛ حرکت دستش وقتی با خودکارش مینوشت؛ حرکت انگشتاش وقتی کتاب رو ورق میزد؛ اخمی که موقع تمرکز کردن رویپیشونیش میشست؛ حرکت نگاهش روی خط های کتاب؛ وقتی که خودکار
رو تو دستش میچرخوند؛ وقتی که تو فکر غرق میشد؛ وقتی که خسته میشدو خمیازه میکشید و حتی بوی نفسش ؛ همه ی اینها حواسم رو پرت میکردند رو به روش روی تختم دراز کشیده بودم و در حالی که از خستگی در حال بیهوش شدن بودم با لجبازی به خودم قول میدادم " فقط یه دقیقه دیگه...
فقط یه دقیقه دیگه نگاهش میکنم و بعد میخوابم"

اما وقتی به خودم اومدم که دیدم نزدیک به یک ساعتی میشه که جین خوابش برده و من هنوز چشم از روش برنداشتم.

همون طور که نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود. عینک گردش از روی بینیش یکم سر خورده بود و پایین تر از حد عادی قرار گرفته بود. یه دسته از موهاش روی صورتش پخش شده بودند و با هر بار نفس کشیدنش اروم جا به جا میشدند. اگر همون جوری میخوابید
گردنش درد میگرفت.

بلند شدم و نزدیک تختش رفتم. دستش رو از روی کتابش برداشتم و اروم دستم رو پشت گردنش گذاشت تا بتونم کمکش کنم دراز بکشه. سرش رو روی بالشش گذاشتم. نفسش رو میتونستم رو یصورتم حس کنم. کاش دنیا می ایستاد. کاش فرومن نبود.

کاش هیچ غمی نداشتم. کاش هیچ هدفی نداشتم. کاش هیچ ادمی رو نمیشناختم. ای کاش حافظه ام پاک میشد. ای کاش همه دنیا نابود میشد و فقط این اتاق باقی میموند. کاش تا ابد میتونستم تو این حالت بمونم. با حسرت دستم رو از زیر
گردنش بیرون کشیدم و پتو رو روش کشیدم. میترسیدم اگه زیاد بهش خیره شم از خواب بپره .

به تخت خودم برگشتم در حالی که ارزو میکردم کاش میتونستم یکم بیشترنفسهاش رو روی پوستم حس کنم.

***

تو تختم چرخیدم و به سقف خیره شدم. با اینکه دیشب کم خوابیده بودم؛ هوا اونقدری گرم بود که نمیتونستم بخوابم. کل شب خواب لانا رو میدیدم که تا شروع به خندیدن میکرد تبدیل به هری می شد.

نکنه واقعا عاشقش شدم. چی کار باید میکردم؟
برگشتم و بهش نگاهی انداختم. دهنش نیمه باز مونده بود و موهاش تو صورتش پخش شده بودند. کش و قوسی به بدنش داد و بدون اینکهچشماش رو باز کنه روی تخت نشست. پتو رو از روی خودش کنار زد و چشماش رو باز کرد و قبل اینکه بخوام متوجه بشم که با یک لبخند احمقانه
بهش خیره شدم؛ چشمش به من خورد.

Fe [L.S]Where stories live. Discover now