Sixteen

235 74 64
                                    

دستام بی حس شده بودند. پاهام هم همین طور. بوی تند خون و اهن داشت حالمو بهم میزد.

گلوم میسوخت طوری که انگار چندین سال بی وقفه داد زده باشم. چشمهام رو به زور باز کردم. حس میکردم صدساله که خوابیدم.

چشمهام میسوختن. اتاقی که توش بودم تاریک بود. چند ثانیه طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کنه و بتونم ببینم. نمیتونستم تکون بخورم. با وحشت تلاش کردم از سر جام بلند شم اما حس میکردم با زنجیر محکم به صندلی بسته شدم.

از وقتی که یادم میومد از اینکه یه جا زندانی بشم و نتونم تکون بخورم وحشت داشتم اما الان هرچقدر که بیشتر برای ازاد کردن خودم تلاش میکردم زنجیر ها بیشتر به بدنم فشار میاوردن.

اطرافم رو نگاه کردم. شبیه اتاق بیمارستان بود. اما خیلی کثیفتر و خیلی خونی تر.

دقیقا رو به روم یه تخت بیمارستانی بود. تشکش توی چندجا پاره شده بود و لکه های بزرگ قرمز و قهوه ای کثیفش کرده بودند. اطراف اتاق با تپه
های کوچکی از مواد لزجی که نمیتونستم تشخیص بدم چی هستن پر شده بودند.

به خاطر بوی حال بهم زن اهن و خون و تعفن حالت تهوع بهم دست داده بود. هیچ کاری نمیتونستم بکنم. تنها صداهایی که میشنیدم؛ صدای چکه کردن قطره های مایعی بود که از سقف میریخت و صدای مهتابی کم نوری که بالای سرم روشن و خاموش میشد و اتاق رو به زور یکم روشن میکرد.

چی کار باید میکردم؟ چه جوری به اینجا اومده بودم؟ اینجا کجا بود؟ چرا به صندلی بسته شده بودم؟ اینکه نمیتونستم حتی چند میلی متر خودم رو تکون بدم؛ حس خفقان بدی رو توم به وجود اورده بود که اجازه نمیداد تمرکز کنم.

چشمهام رو بستم و تلاش کردم به این که نمیتونم تکون بخورم فکر نکنم چون هرچقدر بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر میترسیدم و بیشتر احساس خفگی میکردم بهش فکر نکن.. بهش فکر نکن... تمرکز کن پسر... الان تنها چیزی که بهش نیاز داری تمرکز و درست فکر کردنه...

صدای ناگهانی محکم کشیده شدن یه چیز فلزی روی زمین، اونقدر من رو ترسوند که اگه محکم به صندلی بسته نشده بودم حتما طوری از جام میپریدم که از روی صندلی بیوفتم اما به خاطر اون زنجیر های سرد فلزی فقط به اندازه چند میلی متر تکون خوردم. به خاطر تکون ناگهانی حس میکردم زنجیر ها توی بدنم فرو رفتن.

گرمای خون رو کنار سردی زنجیر ها حس میکردم. صدای پا میشنیدم. تق تق... تق تق... یک نفر اروم و شمرده داشت قدم میزد و چیزی رو روی زمین میکشید. صدا نزدیکتر میشد و واضح تر. صدا طوری بود که حس میکردم اون فرد داره یک کیسه ی شنی رو روی زمین میکشه.

صدا نزدیک و نزدیک ترشد و بعد متوقف شد. دری
که گوشه ی اتاق بود با صدای بدی باز شد و سایه مردی که پشت در ایستاده بود روی زمین افتاد. مرد اروم وارد شد. همون طور که شمرده و با احتیاط قدم برمیداشت شی نسبتا بزرگی رو هم روی زمین میکشد. جلوتر اومد و روبه روی تخت کثیف ایستاد. خم شد و چیزی که دنبال خودش میکشید رو بلند کرد و روی تخت گذاشت.

Fe [L.S]Where stories live. Discover now