Thirty Eight

216 61 48
                                    

باد سردی موهام رو به هم می ریخت. سویشرتم رو محکمتر به دورم پیچیدم. خیلی وقت بود که اینجا نشسته بودم. حالا شب داشت تموم می شد و همه ادم ها از پارک رفته بودند. باد سرد تاب خالی رو به روم رو، هل می داد .

من سردم بود. هوا سرد بود. قلبم یخ زده بود. دیگه چیزی رو حس نمیکردم من ناراحت نبودم. متعجب نبودم. شگفت زده و سرگردون نبودم. نفرت همه وجودم رو پر نکرده بود. قلب مچاله شده ام چیزی حس نمی کرد .

نه گشنه ام بود و نه خسته بودم. سرم درد نمیکرد و حالت تهوع نداشتم. من فقط خشکم زده بود. فقط دلم تنگ شده بود .

من فقط خسته بودم . اتشی همه ارزوهام رو سوزونده بود و جز خاکستر حالا دیگه چیزی ازم نمونده بود .

***

خورشید داشت کم کم طلوع می کرد. گرگ و میش من رو یاد هری می انداخت. مثل مه اول صبح و اسمون نارنجی بود. کوتاه بود. عشقش قشنگ بود. اونقدری محو تماشاش شده بودم که نفهمیده بودم که کی همه چیز تموم شده ...

دلم برای اون عشق خالصانه ای که داشتم تنگ شده بود. دلم برای هوای سرد صبح زود تنگ شده بود. دلم برای نارنجی خورشید تنگ شده بود .

دلم برای هری تنگ شده بود

حالا چه بلایی سر قلبم می اومد؟

شاید قلب رو برای شکستن افریده باشن؟!

من فقط دلم تنگ شده بود ...
خیلی تنگ شده بود.

***

ای کاش عجله نمیکردم. ای کاش حتی ثانیه ای از مدت کوتاه که بدون هیچ عذاب وجدانی میتونستم عاشقت باشم رو هدر نمیدادم. ای کاش فرومن رو رها می کردم و می ذاشتم عشق وجودم رو به اتش بکشه. ای کاش اون موقعی که می تونستم، بیشتر بهت میگفتم دوستت دارم . ای کاش بیشتر بغلت میکردم . ای کاش بهت میگفتم لبخندات من رو یاد
خواهرم میاندازن. ای کاش می گفتم چقدر برام ارامشبخشی. ای کاش...

نمی دونستم بالاخره فرومن خودش رو بهم نشون می ده. نمیدونستم لازم نیست انقدر تلاش کنم تا بشناسمش . نمیدونستم همه این اوقات جلوی چشمام بوده .

اگه میدونستم، فقط برای یک ثانیه هم که شده، چشمام رو میبستم. همه خاطرات بد رو فراموش میکردم و اجازه میدادم عشق من رو جلو ببره من باختم . من امیدم رو باختم. من فکر میکردم زندگی مثل دو روی یک سکه است. مهم نیست چی بشه، وقتی سکه رو به بالا پرتاب کنی یا شیر میاد یا خط... یا میبری و میبازی.

اما این انصافانه نبود... زندگی سکه ایه که هر دو طرفش باختنه ... زندگی قمار و جادو و سرنوشت نیست.
زندگی فقط یک تصمیمه. تصمیم بین بد و بدتر. بین سوختن و غرق شدن، این نا امید کننده بود. من بچه بودم. من هیچی رو نمیدونستم. حالا بیشتر میدونم. بزرگتر شدم. و نا امید تر...

Fe [L.S]Where stories live. Discover now