بوی الکل همه جا پیچیده بود. نورهای رنگی مغازه های کوچک از توی چاله های اب کنار خیابون توی چشمم منعکس میشدند . نگاهی به ساختمون قدیمی انداختم و وارد شدم.
بار کثیف و خلوتی بود. اکثر میزها خالی بودند. مرد چاق و کچلی که به نظر میرسید مسته، پشت پیشخوان نشسته بود و مینوشید. جلوتر رفتم .
+می خوام ارگون رو ببینم.
خندید. سکسکه ای کرد و بعد از اینکه لیوانش رو محکم روی پیشخوان کوبید با صدای نسبتا بلندی گفت:
+کمتر کسی با این اسم دنبالش میاد... تو رو اون اشغال فرستاده اره؟
+نه... از طرف خواهرش اومدم.
مرد از جاش تکونی خورد و از روی صندلی با زحمت بلند شد. همون طور که تلو تلو خوران از پشت پیشخوان بیرون میاومدم گفت:
+حیف شد... میخواستم بگم اگه اون اشغال فرستادتت، بهش بگی کارها رو زودتر تموم کنه... خیلی وقته این طرفا نیومده...
سکسه ای کرد و ادامه داد:
+اگه ارگون نبود فکر میکردم که برای همیشه ولمون کرده...
+نمیترسی ازش؟ اگه به گوشش برسه که این طوری راجع بهش حرف میزنی...
خندید و دستش رو محکم به شونه ام کوبید و در حالی که به سمت ته سالن راهنماییم می کرد گفت:
+معلومه نمیشناسیش بچه.... نباید به اخم های تو هم رفته و دستای خونیش نگاه کنی... اون هنوزم همون پسر بچه پی پدر و مادر و مهربونه که فقط یکم دستاش خونی تر شده... شاید تا گلو تو خون فرو رفته باشه باشه، ولی تا زمانی که زنده است همون پسر کوچولوی غرغرو و مهربون باقی میمونه...
در حالی که داشت تعادلش رو از دست می داد ایستاد و به دیوار تکیه داد و پله هایی کمی اون طرف تر رو بهم نشون داد:
+اون پایینه... حواستو جمع کن جدیدا خیلی اعصاب نداره.
***
پله های چوبی قدیمی زیر پام سر و صدا میکردند و بوی چوب نم گرفته ریه هام رو پر کرده بود. راه پله تاریک بود و به اتاقک سرد و خفه ای میرسید.
وارد اتاق شدم. یک تخت کوچک گوشه اتاق بود. همه جا بهم ریخته بود. لباس ها این طرف و اون طرف اتاق پرت شده بودند. گوشه اتاق پر بود ازمواد غذایی فاسد شده و روی میز وسط اتاق با کلی شیشه و ظروف ازمایشگاهی و مواد شیمیایی پر شده بود .
پسری با مو های سبز نعناعی گوشه ای از تخت لم داده بود و به سقف خیره شده بود. به محض اینکه موارد اتاق شدم بدون تکون خوردن از جاش و حتی نگاه کردن بهم گفت:
+با کی کار داری؟
+مگه به جز تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟
YOU ARE READING
Fe [L.S]
Fanfictionدستاش رو جلو آورد و بهم نشون داد . -«این دست هارو نگاه کن ... بوی خون رو حس میکنی ؟ میدونی خون رو چی پاک میکنه ؟ » سرمو تکون دادم . -«فقط خون ، میتونه خون رو پاک کنه ...چرخه انتقام هیچوقت به پایان نمیرسه . نفرت تکثیر میشه و یه روزی میرسه که از زم...