Twenty Five

218 66 54
                                    

تصویر مرد تنهایی که ایستاده و گریه می کنه زیادی غم انگیزه. تا مرگ ما را از هم جدا کند... به مرگ فکر می کنم. به اینکه چقدر نزدیکه و چقدر راحت سایه اش رو رو سر زندگیم حس می کنم. به اینکه چطور انقدر راحت پیرمرد رو با خودش برد. به لحظه مرگ فکر می کنم.

به اینکه همه چیزایی که به خاطرشون دووم میاریم تا چه حد، ساده تموم می شن. به اینکه توی اون لحظه؛ لحظه ی مردن؛ چقدر راحت همه چیز ارزششو از دست میده.

به مرگ فکر می کنم و به ادمایی که به راحتی می تونن با مرگ زندگی کنن. به ادمایی که سایه ای که دنبال خودشون می برن؛ سایه ی مرگه نه سایه ی خودشون. به فرومن فکر می کنم؛ به دست های خونیش. به خودم فکر می کنم. به برکه های خون کف اتاق بیمارستان. به لحظه جون دادن
سامر فکر می کنم. به نفرت فکر می کنم.

به اینکه نفرت تا چه حد میتونه ادم رو تو تاریکی هل بده.
به این فکر می کنم که تا چه حد عشق و نفرت شبیه به هم اند. به حرف های پیرمرد راجع به عشق و نفرت فکر می کنم. بغض می کنم. اون پیرمردمهربون مستحق چنین مرگی نبود. به زندگی فکر می کنم. به این فکر می کنم که زندگی به کدوم یکی از ماها پایانی درخور و شایسته ی خودمون هدیه میده؟ به بی رحمی دنیا فکر می کنم.

به جنازه زخمی لانا فکر می کنم. قطره اشکی از روی گونه ام سر می خوره. چه جور پایانی رو دوست دارم؟! دوست دارم با دستی روی قلبم بمیرم؛ دوست دارم عاشق بمیرم...
عشق و نفرت به یه اندازه ادم رو کور میکنن....
تصویر مرد تنهایی که ایستاده و گریه میکنه زیادی غم انگیزه.

جلوتر میرم. مهم نیس بقیه چه فکری کنن. هری رو به سمت خودم میکشم و سفت بغلش می کنم .
از مرگ می ترسم. می ترسم قبل از من عزیزانمو لمس کنه. سر هری رو روی شونه ام میذارم و چشمام رو می بندم و میذارم باد مغزم رو با بوی موهاش پر کنه .

از مرگ می ترسم. اما اگه قرار باشه بمیرم؛ ترجیح میدم با یه دست روی قلبم بمیرم.
***

اون می ترسید. اون تنها بود. می تونستم سنگینی تنهاییش رو با اشکایی که روی شونه هام می ریخت حس کنم. می خواستم قبل از اینکه جنازه رو از توی کلیسا بیرون بیارن؛ از اونجا دور شده باشیم. نمی خواستم هری اونو ببینه. من قبال جنازه لانا رو دیده بودم و می دونستم که فرومن تا چه
حد تو وحشتناک تر کردن همه چیز ماهره .

دستش رو کشیدم و دنبال خودم کشوندمش. بارون می بارید. برام مهم نبود. از بین همه ی اون قطره هایی که روی زمین میریختن فقط اشک های هری رو می دیدم. دستش رو محکم تر گرفتم. می خواستم بهش بگم گریه نکن؛ من پیشتم؛ هیچ وقت دستات رو ول نمی کنم... اما به نظر نمی رسید
که براش اهمیتی داشته باشه... به نظر نمی رسید براش اهمیتی داشته باشم.

***

قطره های بارون از روی شیشه سر می خوردند. شیشه بخار گرفته بود. می تونستم نور ماشین هایی که توی خیابون بودند رو ببینم. سرم رو به صندلی تکیه دادم. چشمام رو بستم. صدای ماشین هایی که باسرعت رد میشدند و
اب بارونی رو که توی چاله ها جمع شده بودند رو به اطراف می پاشیدند؛ می شنیدم. صدای بارون رو می شنیدم.

Fe [L.S]Where stories live. Discover now