Twenty

223 65 16
                                    

سرم هنوز درد میکرد. قابل تحمل بود. روی تخت نشستم. سویشرتم رو پوشیدم و از روی تخت بلند شدم. چشمهام سیاهی میرفتن.

چند دقیقه طول کشید تا دیدم به حالت عادی برگرده. چند روز بود که تو بیمارستان بستری بودم؟ با اینکه فقط مقدار کمی از اون گازهای سمی بهم خورده بودند؛ اما بعد گذشت سه روز هنوزم حالم خیلی خوب نبود.

دکترم میگفت بهتره چند روز دیگه ام توی بیمارستان بمونم. اما نمیتونستم. باید میرفتم.
امروز مراسم خاکسپاری تارا بود.

کارهای ترخیصم رو زود انجام دادن. با اینکه طبق معمول دوباره وسط یه صحنه جرم پیدام شده بود؛ کسی کاری به کارم نداشت و پلیس فقط چندتا
سوال ساده و مسخره ازم پرسید و رفت. همه باهام با احترام برخورد میکردند.

وقتی بیهوش بودم اون اومده بود اینجا و سفارش کرده بود که همه چی همون طور باشه که میخوام. عملا همه ی کارهام چون پسر اون بودم؛ داشت به راحتی انجام میشد؛ و از این متنفر بودم.

اگه نخوام بهم کمک کنه باید کیو ببینم؟
واقعیت این بود که هرچقدرم که ازش متنفر بودم بازم اون پدرم بود. و اینکه روز به روز بیشتر شبیه بهش میشدم؛ بیشتر حالم رو بهم میزد.

***

تو راه سرم گیج میرفت. نتونستم سریع خودم رو برسونم. وقتی رسیدم مراسم تقریبا تموم شده بود. اکثر مردم رفته بودند اما هنوز چند نفری دور
قبری ایستاده بودند. جلوتر رفتم. زین اونجا بود. کنار قبر ایستاده بود. پشتش به من بود و شونه اش از گریه میلرزید.

جلو رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. برگشت و با بغض بهم نگاه کرد. دماغ کوچیکش قرمز شده بود و چشمهاش اونقدر پف کرده بودند که حس میکردم به زور داره میبینه. چونه اش از بغض میلرزید. حس میکردم میخواد چیزی بگه اما بغضش نمیذاره.

گاهی وقتا کلمات نمیتونن کمکی بکنن. نمیدونستم چی باید بگم. فقط شرمنده بودم. مثل همیشه. من اونجا بودم و هیچکاری نکردم. مثل همیشه. این اشکا کی قرار بود تموم شن؟ کی بالاخره اونقدری قوی میشدم که بتونم از ادمایی که برام مهم اند محافظت کنم؟

کی میتونستم به زین قول بدم که دفعه بعدی که گریه میکنه اشکاش دلیلی جز خوشحالی نخواهند داشت؟ گاهی وقتا کلمات نمیتونن کمکی بکنن. جلوتر رفتم و زین رو بغل کردم. بدون اینکه چیزی بگه خودش رو تو اغوشم رها کرد و شروع کرد به گریه کردن.

دستم رو روی موهای نرمش کشیدم. بالاخره یه روزی همه این دردا تموم میشه...

***

زین تو بغلم بود؛ سرش رو تو گردنم پنهان کرده بود و گریه میکرد. موهاش دقیقا زیر دماغم بودند و با هر بار نفس کشیدنم ملایم تکون میخوردند.

خورشید در حال غروب بود. صدای گریه میومد. از بالای سر زین نگاهی به اطراف انداختم. دیر وقت بود. مراسم خیلی وقت پیش تموم شده بود. همه رفته بودند. فقط من و زین اونجا بودیم و پسری که
کمی اون طرف تر روی زانوهاش نشسته بود.

Fe [L.S]Where stories live. Discover now