Fourteen

236 73 43
                                    


+فرداشب... نه پس فردا میام زینی؛ پسفردا میام خونه ات و چند روز میمونم... لازم نیست نگران باشی.

+منو مسخره میکنی یا خودتو؟ همین الان....

+دهنتو ببند و از این جا برو زین

+من...

+فقط برو... پسفردا میبینمت.

شاید حق داشت که انتظار چنین برخورد تندی رو نداشته باشه....

اما حضورش اینجا، اونم زمانی که فرومن از هر لحظه ی دیگه ای بهم نزدیک تر بود؛ اشتباه ترین تصمیم ممکن بود.

بغض کرده بود اما وقتی دوباره تیکه کاغذ مچاله شده ی توی جیبم رو لمس کردم مطمئن شدم این بهترین راهه.

چونه اش میلرزید. میدونستم اگه فقط
یکم دیگه سرش داد بزنم بغضش میترکه. چیزی نگفتم. چیزی نگفت. سویشرتشو از روی صندلی برداشت و رفت.

با بسته شدن در، نفس عمیقی کشیدم و روی تختم ولو شدم. نمیخواستم زین اینجا بیاد حداقل نه تا زمانی که فرومن اینجا داشت بدون هیچ دردسری به ادم کشی هاش ادامه میداد.

نگاهی به هری انداختم که تمام این مدت مثل مجسمه روی تختش نشسته بود و چای نعناع اش رو میخورد و با تعجب به اطراف نگاه میکرد.

برگه ی مچاله شده ی کوچیکی رو از توی جیبم در اوردم و بهش نگاه انداختم. ممکن بود این واقعا یه سرنخ باشه؟ از فرومن همچین سوتی ای بعید بود....
نکنه این هم مثل کتابی که توی اتاق لانا پیدا کرده بودم فقط منجر به شروع یه اشتباه جدید بشه.

اشتباه؟ حتی اگر اشباه کنم هم باید این بازیو
تموم کنم... چیزی برای از دست دادن نداشتم...تنها چیزی که نگران از دست دادنش بودم لبخند دوستی بود که چند دقیقه قبل با بی رحمی تمام سرش داد زده بودم و از توی اتاقم بیرن انداخته بودم.

به خاطر زین هم که شده این بازی باید تموم میشد. من باید تمومش میکردم.

برگه رو تو دستم مچاله کردم و توی جیبم انداختم. سرمو بالا اوردم و به هری نگاه کردم.

پرسیدم:

+میگم... فرداشب بیکاری؟

+باید درس بخونم.... چطور؟

+به کمکت نیاز دارم.
***

بالاخره رسیدیم. از تاکسی پیدا شدم و نگاهی به اطراف انداختم. یه ساختمون بزرگ و قدیمی... همون طور که انتظارشو داشتم. بالاخره هری هم
با اخم های تو هم رفته از ماشین پیاده شد. نگاهی بهش انداختم.

کلی غر زده بود تا خلاصه قبول کنه باهام بیاد. حتی اگر هیچ اتفاقی هم نمیوفتاد باید مطمئن میشدم که اون فرومن نیست.

هرچند.... نگاهی بهش انداختم. طبق معمول یه تیشرت اورسایز مشکی و یه شلوار جذب ساده پوشیده بود و موهاش توی صورتش پخش شده بود. با چشمایی که از تعجب دو برابر حالت عادی باز شده بودند داشت به دور و اطراف نگاه میکرد. اگه از نزدیک بهش نگاه میکردی مثل یه بچه به نظر میرسید.

Fe [L.S]Where stories live. Discover now