Thirty Six

203 58 38
                                    

چشمامو باز نکردم و ارزو کردم اشتباه کرده باشم.
ارزو کردم هرچی دیدم فقط یه کابوس بوده باشه.
نمیخواستم چشمام رو باز کنم و ببینم اون اینجاست؛ من اینجام و اون همون کسیه که من عاشقشم و ازش متنفرم.

نمیتونستم چشمام رو باز کنم .
اما وقتی چشمام رو میبستم؛
هری رو میدیدم؛
زندگیم رو میدیدم؛

میدیدم که چه طور همه کسایی که یه ربطی به هری دارن و ممکنه اون رو لو بدن؛ دونه دونه کشته میشن و میدیدم چطور تمام این مدت اون جلوی چشمم بوده و من نمیدیدمش...

مثل اتشی که داره تمام زندگیت رو میسوزونه؛
اون همه این مدت جلوی چشمام بود و من نمیخواستم ببینمش.

عشق ادم ها رو کور میکنه؛
نمیتونستم چشمام رو باز کنم؛
اما وقتی چشمام رو می بستم هم؛
هری رو میدیدم.
***
روی قفسه سینه ام احساس سنگینی می کردم.اگه هیچ کدوم از این ها هیچ ارزشی نداشته باشن چی؟ اگه انتقام فقط یک کلمه پوچ و بی معنی باشه چی؟ اگه نتونم تو دنیایی که هری توش نیست تا لبخند بزنه، زندگی کنم چی؟

لبخند... فقط کافی بود چند ثانیه چشم هام رو ببندم تا تصویر هری دوباره بیاد جلوی چشمم!

اون ایستاده بود؛ نور خورشید از لابلای پرده رد میشد و به پوست سفید و بی نقصش می تابید. لبخند میزد و چشم های درشت و براقش که زیر نور خورشید روشن تر میشدند؛ و چروک های ریزی کنارشون می افتاد. فقط کافی بود چند ثانیه چشمام رو ببندم تا دوباره هری رو ببینم که داره
لبخند میزنه و به این فکر بیوفتم که اصلا این زندگی ارزشش رو داره؟ اگه نتونم بدون لبخنداش دووم بیارم چی؟

***
چطور میتونستم باور کنم هری معصوم من فرومنیه که خواهرم رو کشته؟چطور می تونستم باور کنم علت همه اون قتل ها اون بوده؟ چطور میتونستم باور کنم زین دست اش رو به خاطر اون از دست داده؟ روی قفسه سینه ام احساس سنگینی میکردم.

این حقیقت ها برای فهمیدن؛ زیادی سنگین بودن و من حس میکردم قلبم دیگه بیشتر از این نمیکشه. من حس میکردم بدنم دیگه بیشتر از این نمی کشه... پاهام برای راه رفتن زیادی ناتوان بودند. چشمام برای دیدن زیادی نا امید بودند.
قلبم برای تپیدن زیادی شکسته بود. و من برای ادامه دادن زیادی خسته بودم.

***

چشمام رو باز کردم. اون طرف اتاق روی تختش نشسته بود و موهای پریشونش روی صورتش ریخته بودند. داشت کتابش رو میخوند. زیبا و بی نقص بود.

ای کاش هیچی نمی دونستم و میتونستم از جام بلند شم و برم محکم بغلش کنم. دستم رو توی موهای بهم ریختش ببرم و سرش رو به قفسه سینه ام بچسبونم و ریه هام رو با عطر تنش پر کنم. ای کاش میتونستم پیشونیش رو ببوسم و به چشم های سبزش خیره شم و بهش بگم که خنده هاش چقدر می تونن زندگیم رو رنگی کنن.

Fe [L.S]Where stories live. Discover now