Forty

267 65 115
                                    


من رو بکش.
این طوری هر سه تا مون باهم تنبیه میشیم.
من رو لو بده لویی. من رو و پدرت رو باهم...

***

خندیدم .

+مواظب باش.

با خنده برگشت و بهم نگاهی کرد.

+حواسم هست .

از روی لبه جوب پایین پرید و گفت:

+امروز خوشحال تر به نظر میرسی .. خوشحالم.

لبخند زدم و موهاش رو بهم ریختم .

+خیلی وقت بود که باهم قدم نزده بودیم؛ نه؟

+اوهوم.

+این من رو یاد بچگیامون میندازه ...

لبخند زدم .

+اره... بیا مثل اون موقع ها فقط خوشحال باشیم.

***
+اسمون رو نگاه کن زین...

به سمتم برگشت و بعد باگیجی سرش رو به سمت بالا گرفت.

+چرا؟

+چون قشنگه

بهش لبخند زدم:

+چون من اسمون رو دوست دارم و دوست دارم با هم بهش نگاه کنیم...

***

+عشق همینه لو... گریه نداره. اشکات رو پاک کن مرد گنده. میدونم دوستم داری، اما عشق همینه. لبخند زد و پوست کنار چشم های درشتش چروک خورد.

+عشق مثل اسمونه. دور اما دست نیافتنی. ارزوی دیرینه ادمیزاد پرواز بوده. شاید الان هواپیما اختراع شده باشه اما حتی الانم این ساخته های مصنوعی نمیتونن نیاز به پرواز انسان رو ارضا کنن.

خودش رو روی تخت کنارم انداخت و سرش روی پام گذاشت و گفت:

+عشق مثل اسمونه و عاشق مثل اون ادمی که قراره ارزوی پرواز رو با خودش به گور ببره.

به سقف خیره شد. طوری که حس می کردم داری از لابلای سنگها و اجرها و سقف خوابگاه اسمون رو میبینه

+عشق مثل اسمونه. دور. زیبا. دست نیافتنی.

***

با خنده گفت:

+نیم ساعته زل زدی به اسمون. خوبی؟

خندیدم:

+اره... زین تا حالا حس کردی خالی شدی؟

به لکنت افتاد

+م. من ..منظورت چیه..

خندیدم.

سرم رو به دیوار تکیه دادم. باد موهام رو روی پیشونیم میرقصوند.

+حس کنی خالی شدی... چطور توضیحش بدم انگار که فقط یه ظرف توخالی باشی، انگار فقط برای نگاه کردن افریده شده باشی...

Fe [L.S]Where stories live. Discover now