قسمت بیست و سوم

169 46 115
                                    

نویسنده: برلین

صبح روز بعد گالف با حس سنگینی چیزی روی کمرش از خواب بیدار شد به سختی لای پلک‌هاش رو باز کرد ک پای چپ میو رو روی کمرش دید

چرخی زد و مقابل صورت میو قرار گرفت

وقتی میخوابید خبری از مرد سختگیر در مسائل کاری نبود... قلب گالف فشرده شد برای چه هدفی پا در این عمارت مخوف گذاشته بود و الان وضعش چطوری بود...

هرجوری فکر میکرد عاشقی در برنامه‌اش نبود... وقتی فکر میکرد میو در مورد پلیس بودنش چه واکنشی قراره نشون بده بدنش رو لرزی فرا میگرفت

چشماشو از درد بست و نفس عمیقی کشید... میو با حس کردن اینکه گالف بیدار شده اونو نزدیک تر کشید و سر گالف رو روی سینه اش گذاشت

گالف با خودش زمزمه کرد: م و بیشتر از این عاشق خودت نکن... نزار روزی ک مجبورم ترکت کنم تکه ای از وجودمو جا بزارم... هرچند من همین الان هم خودمو گم کردم... خودمو بین این بازو های محکم گم کردم... اگر روزی آغوشت رو از دست بدم چجوری زندگی کنم؟

گالف از فکرهایی که در سرش جولان میداد اشک تو چشماش جمع شده بود ولی به سختی بغض گلوش رو قورت داد و سعی کرد تا وقتی که میتونه از این آغوش لذت ببره حتی اگر عمر این آغوش کوتاه تر از عمر گل لاله ای باشه که پذیرای اولین صبح دلدادگی شون بود...

بعد از گذشت ۱ ساعت هردو برای صرف صبحانه دست در دست هم از پله‌ها پایین رفتن

+ چرا عسل نداریم؟

- آقا دوست ندارن

+ این آقاتون خیلی سوسول تشریف دارن هرچی دوست ندارن سرو نمیکنین شما

- نه قربان

+ من عسل میخوام

++ میگم پسره یا دختر؟

گان با تعجب و گیجی به گالف نگاه کرد: ها؟

++ انقدر شدید هوس عسل کردی حالا پسره یا دختر؟

+ هرهرهر خندیدیم... ببین کی ب کی داره تیکه میندازه

گالف صندلی نزدیک گان رو بیرون گشید و گفت: بابت کارهایی ک تا الان کردی تیکه انداختن تنها یه قسمت کوچیک از تلافی ایه ک برات در نظر دارم

+ وای وای خیلی ترسیدم... انقدر منو نخندون

میو دست ب سینه ب این دو ک عین بچه‌های ۴ ساله به هم میپریدن نگاه میکرد، سرفه ای کرد که توجه دو نفر رو جلب کرد: چتونه شما دوتا؟ بزارین ۲ دیقه بگذره بعد بپرین بهم... عین سگ و گربه میمونین

+ این پیشی تو جمعش کن میو وگرنه گازش میگیرم

گالف چشم غره ای بهش رفت ولی سر و صدایی ک شکمش ایجاد کرد مانع پاسخ دادت به تیکه گان شد

Maze (HezartO)Where stories live. Discover now