نویسنده: برلین
صدای حرف زدن سربازهای داخل اداره روی مخش بود
+ ما نمیتونیم نگهش داریم رسما هیچ مدرکی ازش نداریم
- مدرک بیشتر از اینکه در حال جا به جا کردن محموله گرفتیمش؟
+ خب کجاست اون محموله؟ اگر تا ۲۴ ساعت پیداش نکنین چیزی نداریم که اینجا نگهش داریم
- اگر اون مجرم نبود فرار نمیکرد
+ به هرحال باید دلیلی واسه موندنش اینجا باشه دیگه نه؟ پروندهاش از کف دست من تمیز تره
- هیچ سابقه ای؟
+ هیچ با اینکه به نظر بعید میاد ولی پاکه
- بسیار خب یکم وقت بدین ببینم چیکار میکنم
میو در دل پوزخندی زد... نمیتونستن چیزی پیدا کنن چون طبق اطلاعاتی که به دستش رسیده بود محموله به کانگ تحویل داده شده بود و این یعنی کار میو اینبار هم با موفقیت پیش رفته بود
کافی بود یکم دیگه این محیط مسخره رو تحمل کنه
وکیلش تو راه بود و میرسید
با شنیدن صدای آشنا چشماشو که برای استراحت روی هم گذاشته بود باز کرد
+ اینجایین قربان؟...
- کارمو انجام بده زودتر
+ بله قربان...
با رفتن وکیل میو نگاهشو به سلول کوچکی که قبل از رفتن به زندان اصلی مجرمین رو نگه میداشتن انداخت
طی ساعت گذشته ۲ بار بازجویی شده بود که هر دوبار به دلیل هوش بالای میو و صد البته پاکسازی دقیق که بعد از انجام کارهاش انجام میداد پلیسها به جایی نمیرسیدن
با دیدن پسر بچه ای که ۱۶ یا ۱۷ ساله به نظر میرسید یاد گذشته خودش افتاد... اونم در همین حدود سن داشت که به این راه کشیده شد
برای اولین بار کنجکاوی شو کنترل نکرد و از پسرک پرسید: اینجا چیکار میکنی بچه جون؟
پسر که با شنیدن صدای مرد چرتش پاره شده بود دستی به چشماش کشید و نگاهی به لباس های مرتب مرد و سر وضع تمیزش انداخت: همه مثل شما پولدارا که هرچی اراده کنین واستون فراهمه نیستن... یسریها باید بیان جیب شماها رو بزنن تا بتونن شب از گرسنگی زمین رو گاز نگیرن
+ کارهای دیگه ای جز دزدی رو امتحان کردی که یه راست رفتی سراغ این راه؟
پسرک خنده تمسخر آمیزی کرد: کی به من کار میده آخه؟ هنوز درسمم تموم نکردم
- من بهت کار میدم به شرطی که از این کار فاصله بگیری
+ تو خودت اگر بلد بودی چیکار کنی الان اینجا نبودی...
ESTÁS LEYENDO
Maze (HezartO)
Fanfic🔸️مقدمه: قصه، قصه ی مردیه ک تو هزارتوی زندگیش گم شده... خلافکاری سخت گیر که همه از اسمش میترسن... و خلافکار داستان ما هدفِ گالف کاناووت سرگرد دادگستری میشه و تمام زندگی شو میزاره تا بتونه اونو دستگیر کنه... و چی میشه اگر زندانی داستان عاشق زندان با...