قسمت چهل و دوم

105 31 33
                                    

نویسنده: برلین

خب خب رسیدیم به دو پارت آخر هزارتو... پارت بعدی پارت اخره و طولانی تر خواهد بود... واسه پایانش اماده این؟...
لطفا بازم نظراتتونو باهام در‌ میون بزارین 
و در اخر بگم ک چون پارت اخره احتمالابیشتر طول بکشه و ممکنه چهارشنبه ی بعد اماده نشه... به هرحال ممنونم ک میخونینش من سعیم و میکنم ک چهارشنبه ی بعدی پارت اخرو بدم ولی ازتون میخوام ک ووت بدین و کامنت بزارین و حمایت کنین تا هزارتوام به خونه اش بفرستیم...
لاو یو عال برلین💖

میلی دوان دوان خودش و به اتاق آفگان رساند و با شنیدن صدای آخ گان بی هوا در اتاق و باز کرد 

به نظرش چیزی درست پیش نمیرفت چرا که گان از روی تخت پرت شده بود و پای آف روی هوا بود و از همه بدتر بالاتنه ی گان کاملا لخت بود و آف خودش را زیر پتو قایم میکرد

از نظر میلی یه جای کار میلنگید

با لحن کودکانه ی خود پرسید: میخواستین برین استخر؟

چرا گان افتاده پایین؟ داشتین قایم باشک بازی میکردین؟

بدون من؟

خیلی نامردین ...

گان که تازه به خودش آمده بود و برای اینکه زودتر لباس زیرش را پوشیده به درگاه بودا پناه برده بود سعی کرد ناحیه ی دردناک باسنش را مالش دهد 

میلی همچنان منتظر جوابی از جانب این دو پسر بود و در نهایت گان به حرف امد: میگم برات برو بیرون ی لحظه 

- چرا برم؟

+ میگم برو بیرون 

- اگر برم چن تا بستنی میخری؟

گان به سمتش خیز برداشت:برو تا نزدمت !

[*فلش بک]

پس از ورودشون به عمارت با سکوت عجیبی مواجه شدن که براشون غيرقابل درک و باور بود

عمارتی که هروز با صدا های خنده ها و شیطنت های دختر کوچک هروزه پر بود اون شب به شکل رعب آوری انگار در سکوت فرو رفته بود!

اف:انگار هیچ کس نیست

گان:اهوم بیا بریم یچی بخوریم من گشنمه

اف:باشه

گان شروع کرد به زمزمه کردن آهنگ و راهشو به سمت آشپزخانه کج کرد در یخچالو باز کرد و با دیدن توت فرنگی درشت و خوشرنگی چشماش شروع کرد به برق زدن

گان:اوییی توت فرنگی!

گازی بهش زد تیکه های ریز قرمز توت فرنگی لباشو تزئین کردن...

اف ک به صندلی کناریش تکیه داده بود. و داشت دلبریای بیبیشو زیر نظر می‌گرفت لباشو تو دهنش جمع کرد ولی اونقدر فکراش داشت عمیق پیش می‌رفت که صندلی نزدیک بود بی افته و باعث شد اف به خودش بیاد

Maze (HezartO)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt