قسمت شانزدهم

174 49 53
                                    

نویسنده: برلین

گالف داخل رستوران منتظر نشسته بود و برای خودش سالاد سفارش داده بود

چرا همیشه اونی ک باید منتظر میموند گالف بود؟

دیگ ب این مسئله فکر نکرد و وقتش رو صرف چشم چرونی و دید زدن رستوران کرد... رستوران تم قهوه ای داشت و وقتی وارد میشدی بوی چوب سوخته سرتاسر مشامت رو پر میکرد... میز و صندلی‌ها همه قهوه ای سوخته و فضای تاریکی و ایجاد کرده بودن

با باز شدن در و صدای دیلینگی که از آویز بالای رستوران بلند شد،

حواس گالف به در پرت شد

با دیدن جونگسوک و نگاهی که جویای گالف بود، گالف دستشو تکون داد... جونگسوک به سمت میز رفت و بابت تاخیرش عذرخواهی کرد

+ دلم برات تنگ شده بود

- ی بار گفتی

+ بد خلقی نکن دیگ

گالف شونه‌هاشو بالا انداخت و جوابی نداد

- واسه من اینجوری لباس پوشیدی؟

گالف نگاهی ب خودش کرد لباسش واقعا تو چشم بود... چرا این لباس رو پوشیده بود؟

لبخند دستپاچه ای زد و گفت: نه من برای همه قرارهام اینجوری لباس میپوشم

- آها

بعد از سفارش غذا جونگسوک راجب هفته ای ک نبود حرف زد، اینکه مجبور شده برای ماموریتی بانکوک رو ترک کنه...

گالف برای تک تک حرفاش سری تکون میداد ولی میتونست قسم بخوره که یک کلمه از حرف‌هاشم نفهمیده

تا اینک دست جونگسوک روی دستش قرار گرفت... گالف که به دنیای واقعی برگشته بود نگاهش کرد

+ گالف

- بله؟!

+ اینجایی؟

- آره داشتم گوش میدادم

جونگسوک با اینکه میدونست گالف داره دروغ میگ پیگیر نشد

بعد از آوردن غذا مدتی به خوردن مشغول شدن و کسی چیزی نگفت

جونگسوک بعد از غذا سعی کرد گالف رو به حرف بیاره، گالف خبری نداشت بهش بده ولی جونگ با گفتن اینکه گالف کلا جز چند کلمه حرفی نمیزنه مدام گله میکرد... گالف شروع کرد ب گفتن اینکه دوست‌هاش رو ندیده و چقدر براشون دلتنگه و چند خاطره کوچیک براش تعریف کرد

+ گالف

- هوم؟

+ گالف

- بله؟

+ گالف

- چته خب حرف بزن حوصله ندارم

+ میخوام...

Maze (HezartO)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora