قسمت سی و ششم

135 44 39
                                    

نویسنده: برلین

وقتی به عمارت برگشتند گالف لبخندی زد و در و باز کرد سکوتی که همه جا را در گرفته بود در وهله ی اول باعث کنجکاوی هردو شد

میو نگاهی به گالف کرد و گفت : ای بابا اینا کجان ؟

گان و صدا زد تا اینکه از پشت راه پله ها میلی در حالی که عروسک خرگوشش و اروم روی زمین میکشید و لپ هاش سرخ شده بودن نزدیک شد

گالف دست هاش و باز کرد و دخترک که امروز برعکس همیشه سکوت کرده بود و در اغوش گرفت

بوی موهای دخترک را نفس کشید و از اغوش هم بیرون اومدن

میو لپ دخترک و کشید و گفت : چه خبر دایی ؟

میلی خواست حرفی بزنه که گان با استرس میون حرفش پرید

+ عه اومدین ؟ بیاین بشینین بگم برامون یه قهوه بیارن ...میلی عزیزم میخوای بری اتاقت ؟

گالف مشکوک نگاهی به گان انداخت و میو با چشم هاش پرسید : چه خبره ؟

میلی سری تکون داد و قبل از رفتن دست گالف و تو دستای کوچولوش گرفت و گفت : تو گالفی هستی … از پسش بر میای مگه نه ؟

گالف گیج به میلی نگاه کرد و لحظه ای استرسی فراگیر در سرتاسر وجودش پخش شد

حسی تلخ که تپش های قلبش و بالا برد و باعث شد پاهاش ضعف کنن

میو متوجه حال گالف شد و اون و به نزدیک ترین صندلی رسوند

در عین حال متوجه شد که گان بی وقفه دست هاشو درهم میکنه و لب هاش و گاز میگیره و این رفتار فقط وقتی از اون سر میزد

که بخواد حرفی رو بزنه که براش سخته

میو حالا کمی نگران شده بود که با ورود اف ، گان سریع خودش و به پارتنرش رسوند و دست شو گرفت

همگی در پذیرایی نشستن تا زمانی که قهوه ها نرسیده بود گان پیوسته از ارتباط چشمی با گالف خودداری میکرد

و حرفی نمیزد

تا اینکه صبر گالف تموم شد و گفت : نمیخواین بگین دلیل این رفتار های عجیب غریبتون چیه ؟

گان نگاهی به اف کرد و لیوان قهوه شو برداشت و به خاطر لرزش دستش کمی از قهوه  روی پای راستش ریخت که از سوزشش چشم هاش و بست

اف کلافه پوفی کشید و سعی کرد شلوار و از پوست پای گان فاصله بده

- اگر نمیتونی بگی من میگم ... میترسم تا وقتی که بخوای این خبر و بدی خودتم از دست بری

گان دستپاچه شد و چیزی نگفت

گالف چشم هاشو چرخوند و به خاطر استرسی که داشت پاهاش رو پیوسته تکون میداد

Maze (HezartO)Where stories live. Discover now