نویسنده: برلین
وقتی به عمارت برگشتند گالف لبخندی زد و در و باز کرد سکوتی که همه جا را در گرفته بود در وهله ی اول باعث کنجکاوی هردو شد
میو نگاهی به گالف کرد و گفت : ای بابا اینا کجان ؟
گان و صدا زد تا اینکه از پشت راه پله ها میلی در حالی که عروسک خرگوشش و اروم روی زمین میکشید و لپ هاش سرخ شده بودن نزدیک شد
گالف دست هاش و باز کرد و دخترک که امروز برعکس همیشه سکوت کرده بود و در اغوش گرفت
بوی موهای دخترک را نفس کشید و از اغوش هم بیرون اومدن
میو لپ دخترک و کشید و گفت : چه خبر دایی ؟
میلی خواست حرفی بزنه که گان با استرس میون حرفش پرید
+ عه اومدین ؟ بیاین بشینین بگم برامون یه قهوه بیارن ...میلی عزیزم میخوای بری اتاقت ؟
گالف مشکوک نگاهی به گان انداخت و میو با چشم هاش پرسید : چه خبره ؟
میلی سری تکون داد و قبل از رفتن دست گالف و تو دستای کوچولوش گرفت و گفت : تو گالفی هستی … از پسش بر میای مگه نه ؟
گالف گیج به میلی نگاه کرد و لحظه ای استرسی فراگیر در سرتاسر وجودش پخش شد
حسی تلخ که تپش های قلبش و بالا برد و باعث شد پاهاش ضعف کنن
میو متوجه حال گالف شد و اون و به نزدیک ترین صندلی رسوند
در عین حال متوجه شد که گان بی وقفه دست هاشو درهم میکنه و لب هاش و گاز میگیره و این رفتار فقط وقتی از اون سر میزد
که بخواد حرفی رو بزنه که براش سخته
میو حالا کمی نگران شده بود که با ورود اف ، گان سریع خودش و به پارتنرش رسوند و دست شو گرفت
همگی در پذیرایی نشستن تا زمانی که قهوه ها نرسیده بود گان پیوسته از ارتباط چشمی با گالف خودداری میکرد
و حرفی نمیزد
تا اینکه صبر گالف تموم شد و گفت : نمیخواین بگین دلیل این رفتار های عجیب غریبتون چیه ؟
گان نگاهی به اف کرد و لیوان قهوه شو برداشت و به خاطر لرزش دستش کمی از قهوه روی پای راستش ریخت که از سوزشش چشم هاش و بست
اف کلافه پوفی کشید و سعی کرد شلوار و از پوست پای گان فاصله بده
- اگر نمیتونی بگی من میگم ... میترسم تا وقتی که بخوای این خبر و بدی خودتم از دست بری
گان دستپاچه شد و چیزی نگفت
گالف چشم هاشو چرخوند و به خاطر استرسی که داشت پاهاش رو پیوسته تکون میداد
YOU ARE READING
Maze (HezartO)
Fanfiction🔸️مقدمه: قصه، قصه ی مردیه ک تو هزارتوی زندگیش گم شده... خلافکاری سخت گیر که همه از اسمش میترسن... و خلافکار داستان ما هدفِ گالف کاناووت سرگرد دادگستری میشه و تمام زندگی شو میزاره تا بتونه اونو دستگیر کنه... و چی میشه اگر زندانی داستان عاشق زندان با...