⊹⊱ Part10 ⊰⊹

614 172 21
                                    




یک صبح شنبه‌ی کسل کننده برای ییبو و جان... ساعت ۹:۳۰ بود ولی اونها هنوز هم به هم پیچیده و در تخت بودند، ییبو خودش رو به جان چسبونده بود و یک پاش روی جان بود. جان توی خواب وول خورد، روی سینه و شکمش احساس سنگینی کرد. چشمهاش رو سمت نوری که از پرده میومد ریز کرد. بعد به پایین نگاه کرد و ییبو رو در حالیکه مثل فرشته ها خوابیده بود پیدا کرد. (البته اگر بشه به این حالت خوابیدنش گفت فرشته وار. ولی به نظر جان اینطوری بوده😂)

وقتی یادش اومد شب قبل چی شد، لبخند زد. موهای ییبو رو نوازش کرد و بوسیدش که باعث شد ییبو تکون بخوره.

جان آروم صداش زد، "بو؟ ییبو؟"

ییبو نالید، "هممممم..."

"صبح شده دیگه..."

"۵ دقه ی دیگه."

"میخوام صبحونه درست کنم."

"نمیخوام..."

"ولی من میخوام."

"پس منو بخور."

جان خشکش زد. بعد نخودی خندید.‌ ییبو چشمهاش رو باز کرد و به جان خیره شد. ییبو عاشق این بود که لبخند جان رو ببینه. لبخندش واقعا خیره کننده است. وقتی لبخند میزد و دندونهای خرگوشیش مشخص میشد خیلی جذاب میشد.‌

جان گفت: "دیشب خوردمت."

ییبو قرمز شد و از روی جان کنار رفت.

جان اذیتش کرد: "پس تو هم میتونی خجالت بکشی؟"

ییبو با بیشرمی گفت: "بیا امشب دوباره انجامش بدیم!"

"هاا؟" جان ماتش برد.

یییو بهش خیره شد و منحرفانه لبخند زد. برای متقاعد کردن جان گفت: "بیا این دفعه رابطه واقعی داشته باشیم!"

"پس کی گونگ میشه؟"

"معلومه که من!"

جان از روی تخت بلند شد. "امکان نداره!"

ییبو گفت: "من میتونم انجامش بدم جان جان. بهتر از تو!"

جان ییبو رو دست انداخت: "کسی اینو میگه که دیشب وقتی بهش بلوجاب دادم، مثل یه هرزه ناله میکرد."

ییبو مطمئن گفت: "نه! من میتونم انجامش بدم!"

"همینجوری به رویا دیدن ادامه بده بو!"

جان از اتاق بیرون رفت و ییبو رو با لبهای آویزون تنها گذاشت.

توی اتاق نشیمن لی رو دید که از قبل لباسهاش رو پوشیده بود. پرسید: "الان داری میری؟

لی با نیشخند آزاردهنده‌ای گفت: "آره. یی‌فِی وقتی فهمید چه زجری از جلسات عشق بازیتون کشیدم، باهام آشتی کرد."

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now