ییبو و جان از ماشین بیرون اومدند و با عجله به سمت آسانسور رفتند. ییبو دیگه نمیتونست جلوی شهوتش رو بگیره، کمر جان رو گرفت، چرخوندش و لبهای جان رو توی دهنش کشید. جان سعی کرد جلوی ییبو رو بگیره. اون رو به عقب هل داد.
بلند گفت: "صبور باش ییبو!"
ییبو اخم کرد. "دیگه نمیتونم تحمل کنم شوشو!"
جان تصمیم گرفت و گفت: "بیا بریم خونه من."
"نه خونه من!"
"خونه تو طبقه پنجمه ولی خونه من چهارمه. کدوم نزدیکتره؟"
"اما من از اون دفعه هنوز ملافه هارو عوض نکردم! فک کنم می ارزید..." نیش ییبو شل شد.
"اوه خدای من! تو خیلی چندشی! فک کنم الان اتاقت بوی سگ مرده بده!"
"اون بوی مائه شوشو میخواستم قبل از اینکه بشورمش، یه مدت نگهش دارم."
جان چشمهاش رو چرخوند. بعد دست ییبو رو کشید تا با آسانسور به طبقه ی پنجم برن.
ییبو از همون لحظهای که وارد آسانسور شدند، به همه جای بدن جان دست می کشید. باسن جان رو گرفت و گردنش رو بوسید و گاز گرفت که بخاطرش از جان پسگردنی خورد. اون پایین تنهش رو به به پایین تنه جان مالید. تا اینکه در آسانسور طبقه ی اول باز شد، پیرمردی اونجا منتظر آسانسور بود.
جان به سرعت ییبو رو که بخاطر درد پایین تنهش اخم کرده بود، به عقب هل داد.
پیرمرد بعد از اینکه نگاهی عجیب و منزجرکننده بهشون انداخت وارد آسانسور شد. جان به ییبو که به خاطر درد توی خودش جمع شده بود و برآمدگیش رو پنهان کرده بود، نگاهی انداخت.
پیرمرد طبقه سوم پیاده شد. قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه، نگاه منزجرکنندهی دیگهای بهشون انداخت.
ییبو فحش داد: "چه پیرمرد رقت انگیزی!"
جان زیر لب گفت: "من فک میکنم تو رقت انگیزتری. به خودت یه نگاه بنداز!"
"جانجان..."
"خفه شو!"
در آسانسور یک بار دیگه باز شد. اینبار در طبقه پنجم. اونها از آسانسور پیاده شدند. وقتی که ییبو کسی رو اون اطراف ندید، دوباره به جان حمله کرد.
اون جان رو بغل کرد و با ولع بوسید. جان از حرکتش استقبال کرد. اونها همدیگه رو بوسیدند و آروم ناله کردند. ییبو دستش رو سمت دستگیره در برد و چرخوندش تا باز بشه.
"اوه شوشو بالاخره اینجاییم!"
ییبو کتش رو روی زمین انداخت و پیراهنش رو درآورد و دوباره جان رو بوسید. سر جان رو گرفت و جلو کشید تا عمیقتر ببوستش و لمسش کنه. اونها حتی نتونستند تا اتاق خواب برسند. جلوی در به بوسیدن و لمس همدیگه ادامه دادند.
ییبو بین نفسای سنگینش با صدای گرفتهای گفت: "مزه خیلی خوبی میدی شوشو! معتاد لبا و دهنت شدم. همش مال منه... فقط من..!"
جان دستهاش رو دور گردن ییبو حلقه کرد. موهای مشکی ییبو رو کشید و باعث شد ییبو به خاطر کارش ناله کنه و محکمتر ببوستش.
جان با صدایی که به خاطر شهوت گرفته بود گفت: "بیا بریم تو اتاق."
اونها چرخیدند تا به سمت اتاق برن، اما ناگهان باهم از ته دل جیغ کشیدند: "اههههههههه!"
صورت هر دو مثل گچ سفید شده بود، دهنشون باز مونده بود و چشماشون نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه!
چطور این ریاکشن رو نشون ندن درحالیکه دو نفر توی اتاق نشیمن با صورت متعجب و دهن باز عشقبازیشون رو تماشا میکردند. یکیشون روی کاناپه نشسته بود و اون یکی ایستاده بود. آره آره لازم نیست حدس بزنید اونا کین. من همین الان بهتون میگم اونا لیو هایکوان و جانگ هوالین-برادر و مادر ییبو- بودند.
ییبو با تشر گفت: "چجوری اومدین تو خونه من؟!"
هایکوان درحالیکه هنوز مات و مبهوت بود، کارت سفیدی که توی دستش بود رو بهش نشون داد: "من هنوز کارت خونتو دارم."
ناگهان صدای بلندی فضای اتاق رو پر کرد. همهی چشمها به سمت صدا برگشت. اون شیائوجان بود که بخاطر شوک و خجالتزدگی غش کرده بود!
ییبو به سرعت به سمت جانی که روی زمین افتاده بود رفت: "شوشو!"
هایکوان و هوالین هم بهش اضافه شدند.
هوالین دست جان رو گرفت: "چش شد؟"
ییبو دست مادرش رو کنار زد: "مامان! نکن! بهش دست نزن!"
مادرش بهش فحش داد: "تو! پسرهی بیتربیت! چقد روش غیرت داری!"
ییبو نالید: "مامان! داری پسر خودتو فحش میدی!"
مادرش جواب داد: "چون تو یه پسر نمک به حرومی!"
"اما جانجان مال منه!"
" نمیخوام ازت بدزدمش که! فقط میخوام کمک کنم."
"ولی نمیتونی بهش دست بزنی!"
"اگه بهش دست نزنم چجوری کمکش کنم؟!"
"مامان! اون لباس نداره. هیچکسی نمیتونه بهش دست بزنه، به جز من!"
هوالین دهنش رو بست. صورتش قرمز شد. حیرت زده شده بود آخه چطور کوچیکترین پسرش میتونه انقدر درباره دوست پسرش احساس مالکیت داشته باشه، درحالیکه وقتی با دوست دختراش بود اصلا خودش رو برای محافظت از اونها در برابر مردای دیگه به زحمت نمینداخت.
هوالین با خودش فکر کرد: "پسرم دیگه آقا شده! خودِ واقعیشو پیدا کرده. عشق واقعیشو پیدا کرده. آهههه! چقد سخته ببینی کوچولوت بزرگ شده و باید بذاری از پیشت بره..."
ییبو جان رو تا اتاقش برد. وقتی دید اتاقش تمیز شده جا خورد. ملافههای تختش با ملافههای نو و تمیز جایگزین و کاملا مرتب شده بودند. ولی الان نمیتونست به این چیزها فکر کنه.
اون جان رو روی تخت گذاشت. تیشرتی تمیز تنش کرد و پتو رو روش کشید. موهاش رو کنار زد و نوازششون کرد.
زمزمه کرد: "معذرت میخوام... خودمم انتظارشو نداشتم!" و بعد هم نخودی خندید.
از اتاق بیرون رفت تا مادر و برادرش رو ببینه.
با لحنی جدی پرسید: "حالا بهم بگین چرا بدون اینکه زودتر بهم اطلاع بدین اینجایین؟"
هایکوان آهی کشید و گفت: "مامان خیلی برای دیدنت بیقراری میکرد. نمیتونست منتظر بمونه. وقتی نتونست توی خونه پیدات کنه خیلی عصبی شد."
هوالین اضافه کرد: "اما الان میفهمم چرا دیگه نمیخوای خونه بمونی."
ییبو دستهاش رو زیر بغلش زد: "چرا جفتتون انقد ساکت بودین؟ اگه یکم سروصدا میکردین ما زودتر متوجه حضورتون میشدیم... و جانجان غش نمیکرد."
هایکوان معترض گفت: "چه صدایی میتونستیم از خودمون دربیاریم؟ ما هردومون غافل گیر شده بودیم!"
ییبو چشمهاش رو چرخوند: " آره آره نتیجه غافلگیر شدن و دید زدن یواشکیتون این شد که ما قبض روح شدیم و از ته دل جیغ زدیم!"
هوالین پادرمیونی کرد: "اوه انقد سخت نگیر. حالا درباره جانجانت بگو. چند وقته باهمین؟"
ییبو سرش رو پایین انداخت: "حدود سه هفته" و به سمت کاناپه رفت و کنار هایکوان نشست. مادرشون روی مبل تک نفره نشست.
هوالین گفت: "شگفتانگیزه! یادم میاد قبلا نمیتونستی با دخترا مدت طولانی تو رابطه باشی، آخراش دیگه کلا علاقهای بهشون نداشتی. اما حالا میبینم حسابی عاشق این پسره شدی."
هایکوان وارد بحث شد: "اون فقط برای اینکه بهش نزدیکتر شه، آپارتمان خودشو خرید! من حتی نمیدونستم با شیائوجان معامله کرده."
هوالین به کوچیکترین پسرش نگاه کرد و لبخند رو اعصابی زد.
به پسرش اطلاع داد: "اهه، آره راستی بو! من قبلا ملافههاتو با یه دست نو عوض کردم و گذاشتمشون توی ماشین لباسشویی تا شسته شن. اتاقت خیلی نامرتب بود و بوی کارای بدبد میداد. پس برات تمیزش کردم."
ییبو نمیدونست چیکار کنه. ازش ممنون باشه یا گریه کنه! سرش رو توی شونه برادرش فرو برد و نالید. هایکوان ریز خندید و به شونش زد درحالیکه مادرش با حالت سوالی بهشون نگاه میکرد.
YOU ARE READING
༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶
Fanfiction⇜ کاپل: ییجان ⇜ ژانر: فلاف، کمدی، رمنس، اسمات ⇜ نویسنده: ailovexiaowang@ ⇜ مترجم: 来日方长 ⇜ روزهای آپ: یکشنبهها و سهشنبهها داخل چنل @YiZhanSyndrome و روز بعدش اینجا ⇜ خلاصه: شیائو جان یه مشاور املاکه که به عنوان یه مرد ۲۶ ساله مجرد زندگی خوب و آر...