⊹⊱ Part12 ⊰⊹

563 172 5
                                    



سلام👋
بالاخره روز موعود فرا رسید!!! بریم ببینیم چی میشه😈
----------------------------------------------

دوشنبه‌ست!
مدرسه ها و اداره ها دوباره برگشتند به همون برنامه شلوغی که داشتند.
دوستهای ییبو قبلا توی دانشگاه حاضر شده بودند و الان روی نیمکتهای دانشگاه نشسته بودند. اما... یک دو سه نفر... فقط پی شین، فانگ شین و گوچنگ اونجا نشسته بودن. پس ییبو کجاست؟!
اوه آره... اون اونجاست. داره از ماشین میاد بیرون. اما... اون ماشین کیه؟!
خب البته که اون ماشین دوست پسرشه.
بفرما! اینم از شیائو ژان که سمت صندلی کمک راننده ایستاد و در رو برای بیبی‌ش باز کرد.
گوچنگ با پشت دستش به قفسه سینه‌ی پی شین زد: "هی! اون ییبوئه! چرا با موتورش نیومده؟!"
فانگ شین با لبخند گفت: "شیائو جانم رسوندش"
پی شین گفت: "وات د هل مرد! چرا مثه پرنسسا شده!؟"
"روز خوبی داشته باشی شوشو. اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن!"
اونها میتونستند صدای جان رو درحالی که با یک لبخند رو اعصاب با ییبو حرف میزد بشنوند.
ییبو اخم کرد، گونه هاش قرمز شد و باعث شد جان نخودی بخنده. ییبو به شکل عجیبی راه میرفت. اون کمرش رو گرفته بود و پاهاش به طرز عجیب غریبی از هم باز بودند؛ درست مثل یه زن حامله راه میرفت!
جان با همون لبخند روی اعصاب گفت: "میخوای تا کلاست برسونمت؟"
ییبو جواب داد: "گورتو گم کن."
جان بازم دستش انداخت: "عووو! شوشومون الان عصبانیه!؟"
ییبو با حرص بهش نگاه کرد: "شوشو عمته! حالام از جلو چشمام خفه شو و انقدر منو شوشو صدا نکن!"
جان خندش گرفت و رو به ییبو گفت: "باشه باشه! الان میرم. اگه خواستی بیام دنبالت بهم زنگ بزن."
ییبو خواست به جان لگد بزنه ولی وقتی سعی کرد، ناله اش دراومد. لگنش بشدت درد میکرد.
جان بهش توصیه کرد: "انقد بدجنس نباش... من همینجوریشم از شنبه شب تا الان دارم معذرت میخوام. خیلی زود خوب میشه اگه انقدر حرکت نکنی. مخصوصا کارای خشن نکنی."
"فقط دهنتو ببند و گورتو از اینجا گم کن جان جان!"
ییبو این رو گفت و از درد خودش رو جمع کرد.
"باشه باشه! الان میرم. بای! و مراقب خودت باش!"
بعد هم جان سمت در راننده چرخید و سوار ماشین شد. قبل از اینکه بره دستش رو برای ییبو تکون داد.
ییبو نالید: "آخ..."
دوستهای ییبو پیشش اومدند و کنارش ایستادند.
پی شین پرسید: "ییبو پشتت چی شده؟!"
ییبو غر زد: "احمق! درد میکنه؟!"
همگی خشکشون زد و با چشمای گشاد شده بهش نگاه کردند. ییبو به خاطر عکس العملشون حس ضایعی پیدا کرد.
با بد عنقی گفت: "چیه؟!"
فانگ شین با لکنت گفت: "جـ... جدی میگی ییبو؟!"
ابروهای ییبو به هم گره خوردند.
گوچنگ سریع گفت: "پس بالاخره انجامش دادین!"
ییبو با دلخوری گفت: "شماها راجب چی دارین حرف میزنین؟!"
پی شین توضیح داد: "ییبو! کونت دیگه باکره نیست. وات د فاعک! ییبو تو شو شدی؟!"
ییبو دوستهاش رو سرزنش کرد :"خفه شو! اون ذهن کثیفتو بشور. به آبکشی نیاز داره! یه شستشوی مغزی برو!"
فانگ شین همچنان با لکنت حرف میزد: "اما... اما ییبو تو همین الان... گفتی..."
گوچنگ به کمکش اومد تا حرفش رو کامل کنه: "داش، همین الان گفتی سوراخ کونت درد میکنه!"
ییبو گیج شد. وقتی دقیقتر فکر کرد تازه فهمید منظور دوستهاش چیه.
"وای لعنت خدا بر شیطون. گاگولا! ما که ازون کارا نکردیم! من توی حموم خوردم زمین عوضیا! داشتین به چی فکر میکردین؟!"
پی شین سعی کرد حرف بزنه: "ولی اون همین الان تو رو شوشو صدا کرد!"
"اینقدر اینو نگو! من شو نیستم و امکانم نداره که بشم خب؟! حالام کمکم کنین که راه برم عوضیا."
فانگ شین و پی شین اومدند و به ییبو توی راه رفتن کمک کردند.
پی شین پرسید: "درد پشتت چطوره؟ خیلی شدیده؟"
ییبو میخواست جواب بده که پی شین حرفش رو با گفتن "شوشو" تموم کرد.
ییبو سرش رو هل داد.
پی شین به ییبو توپید: "چته بابا؟ اون موقع که بهت میگفت شوشو سرخ و سفید میشدی براش!"
ییبو گفت: " فقط خفه بمیر پِی!"
گوچنگ خوش رو وارد بحث کرد: "پی شین، شیائو جان گونگ ییبوئه پس اون میتونه بهش بگه شوشو."  و اونم پس گردنی ای از ییبو دریافت کرد...
گوچنگ معترض گفت: "ایییی... تو خیلی خشنی! شیائو جان چطوری تحملت میکنه؟!"
فانگ شین با حالت عاقل اندر صفیحی گفت: "شیائو جان که شبیه تو نیست گوچنگ. اون تونسته شازده ی خفنمون رو عاشق خودش بکنه"
ییبو گفت: "فقط دهناتونو گل بگیرین دوستان...!"
کسی هست بدونه که شنبه شب، وقتی ییبو با جانِ سگ مست از کلاب بیرون رفت چه اتفاقی افتاد؟
داستان از این قراره.
***

ییبو سعی میکرد تا بتونه درست رانندگی کنه اونم درحالیکه جان دستهاش رو روی بدنش میکشید. گاهی هم چنگ میزد و ناخن میکشید.
ییبو سرزنش‌وار گفت: "جان‌جان! آروم بگیر. دارم رانندگی میکنم."
جان جواب داد: "هِی، لی! سرم داد نزن. دفعه دیگه که یی‌فی از خونه انداختت بیرون دیگه توی خونم رات نمیدما."
ییبو خندید: "آفرین! راش نده!"
جان سر تا پای ییبو رو برانداز کرد و جیغ زد: "تو که لی نیستی!"
ییبو اعتراض کرد: "جان جان توی گوشم جیغ نزن درد میگیره. و آره! من لی نیستم."
جان صورت ییبو رو گرفت و بررسیش کرد: "پس تو کی هستی؟!"
ییبو داد زد: "جان من باید راهو ببینم انقدر صورتمو اینور اونور نکن."
جان صورت ییبو رو به طرف دیگه هل داد: "عههه... تو که پسر خوشگل خودمی!"
وقتی ییبو شنید جان اون رو پسر خوشگل خودش میدونه سرخ شد.
جان نالید: "ولی میخوای منو بکنی!"
"معلومه که میخوام."
" ولی منم میخوام گونگ باشم!"
"نوچ. نمیتونی!"
"چرا اونوقت؟!"
"چون برای گونگ بودن زیادی کیوتی!"
"نه! من کیوت نیستم!"
"چرا. هستی!"
"من خیلیم جذابم."
"من جذابم، تو کیوتی!"
جان نالید و باعث قهقهه ی ییبو شد.
"بزار بوست کنم!"
"دارم رانندگی میکنم!"
"جلومون چراغ قرمزه. ماشینو نگه دار و بوسم کن!"
درسته. یکم جلوتر چراغ، قرمز شد و ییبو ماشین رو نگه داشت. ییبو وقتی جان اون رو جلو کشید و بوسیدش یکه خورد. ییبو صورت جان رو قاب گرفت و اون هم با اشتیاق جان رو بوسید. وقتی ییبو زبونش رو وارد دهن جان کرد جان ناله ای کرد.
وقتی بوسه رو شکستند جان نق زد: "میخوام به فاکت بدم!"
ییبو دوباره جان رو با گرسنگی بوسید: "نه! من به فاکت میدم بیبی...!"
جان ییبو رو به عقب هل داد و غر زد:
"اومم... این عادلانه نیست!"
ییبو جواب داد: "چرا هست."
جان لبهاش رو آویزون کرد. دستش رو بلند کرد و به جلو اشاره کرد: "برو! چراغ سبز شده!"
ییبو دوباره شروع به رانندگی کرد و بالاخره تونست با کلی بدبختی به خونه برسه. موهاش کاملا بهم ریخته و لباسهاش چروک شده بودند. اون تونست در رو باز کنه و داخل خونه بشه. جان رو روی مبل انداخت و خودش با خستگی روی زمین نشست.
"خیلی گرمه!"
جان نالید و شروع به درآوردن لباسهاش کرد.
ییبو به جان که داشت لباساش رو درمیاورد نگاه کرد. جان اول پیراهنش رو درآورد و بعد کفشاش. حالاهم نوبت جورابها و شلوارش بود و در آخر هم فقط یک باکسر تنش موند.
جان به سمت اتاقش راه افتاد: "خیلی گرمه. میخوام دوش بگیرم."
ییبو هنوز وسط نشیمن ایستاده بود و صدای جان رو شنید که به چیزی خورد.
جان داد زد: " اَه... آینه چرا این وسطه؟!"
یکم بعد صدای دوش آب اومد. ییبو سرش روچرخوند و به در بسته اتاق نگاه کرد. از جاش بلند شد و سمت اتاق جان رفت و به در بسته نشده ی حموم نزدیک شد. جان اونجا بود درحالیکه آب روی پوست نرمش سر میخورد.
ییبو پیراهنش رو درآورد و به جان که سعی داشت پشتش رو صابون بکشه ملحق شد.
اون درحالیکه اسفنج توی دست جان رو میگرفت با صدای عمیق و آرومش پرسید: "میخوای کمکت کنم؟!"
جان با شنیدن صدایی که ناگهان از پشت سرش اومد با ترس از جا پرید و ناخوداگاه ییبو رو محکم هل داد و باعث شد اون بیفته و پشتش محکم به زمین بخوره.
"وای خدای من!" با تعجب داد زد و سعی کرد به ییبو کمک کنه بایسته.
"من واقعا معذرت میخوام. تو منو تا سر حد مرگ ترسوندی! دفعه دیگه اینکارو نکن."
بعد هم دست ییبو رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه.
ییبو نالید: "جان جان... مثه سگ درد میکنه!"
جان سرزنشش کرد: "تقصیر خودته!"
ییبو شاکی گفت: "من درد دارم بعد تو میگی تقصیر خودته؟!"
"چون هست! چرا وقتی دارم دوش میگیرم دزدکی میای تو!"
"اما توئم دیشب همینکارو کردی!"
"اما تو من نیستی! من یه پیشی ترسوئم مگه نمیدونی؟!"
" نه نمیدونستم..." (دفع قبل خودش همینو نگفت؟)
"خب حالا دیگه میدونی!"
جان ییبو رو با خودش به اتاقش برد و خشکش کرد. بعد هم خودش رو خشک کرد.
ییبو درحالیکه جان براش لباس میاورد تا بپوشه نالید: "پشتم خیلی درد میکنه..."
جان لباسها رو به ییبو داد و لبخند روی اعصابی زد.
"بیا اینجوری فکر کنیم که امشب واقعا اون کارو کردیم. نتیجشم این بوده که تو شویی و من گونگ!"
"نخیر اصلا قبول نیست. من خوردم زمین."
"اوهوم درسته ولی پوزیشنی که داشتی طوری بود که زیر من بودی و حالام اونی که پشتش درد میکنه تویی."
ییبو لبهاش رو آویزون کرد: "ولی من یه واقعیشو میخوام..."
جان لپ ییبو رو گرفت و گفت: "دفعه دیگه. الان پشتت درد میکنه. با این درد چجوری میخوای منو بکنی؟!"
صورت ییبو فورا درخشید. گفت: "خب پس با این حساب بالاخره قبول کردی من گونگم؟!"
"من اینو نگفتم. فقط بیا ببینیم کی سلطه‌طلب‌تره خب؟ شوشو؟"
جان ریز خندید و پیژامه‌اش رو پوشید. ییبو هم که لبهاش همچنان آویزون بود لباس خوابش رو پوشید.

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now