⊹⊱ Part23 ⊰⊹

448 130 7
                                    

جان بیدار شد. به اطراف نگاه کرد. با اتاق آشنا بود. حس میکرد سرش درد میکنه. از درد به خودش پیچید. بعد یادش اومد که قبل از بیهوش شدنش چه اتفاقی افتاد. صورت داغش رو با دستهاش پوشوند و زیر لب گفت: "اوهه... فاک به زندگیم...!"
از خجالت داشت آب میشد. بزرگترها موقع انجام اونجور کارا مچش رو گرفته بودند و بدترش اینکه اینکار رو با یه مرد دیگه داشت انجام میداد.
از تخت پایین اومد. آروم راه افتاد و کمی در رو باز کرد. میتونست بقیه رو در حال حرف زدن بیرون اتاق ببینه.
صدای ییبو میومد: "پس من دوشنبه سهشنبه میام خونه." انگار داشت اخم و تخم میکرد.
"تو نمیتونی اینکارو بکنی! بابات منتظرته! میخواد باهات جدی حرف بزنه!" صدای یک زن اومد. انگار مادرش بود.
ییبو با تشر گفت: "همش تقصیر توئه!" مادرش سریعا جواب داد: "حالا تقصیر من شد؟ مگه من چیکار کردم؟"
ییبو گفت: "معلومه! کی ازتون خواست یواشکی اینجا بیاین؟ و... و یواشکی بیاین عشقبازی ما رو تماشا کنین!"
جان از حرفای ییبو مورمورش شد. چشمهاش رو بست و سعی کرد خجالتش رو از بین ببره.
مادرش با هیجان بیشتری گفت: "ولی دیدن اینکه بچهم راتشو روی امگای عزیزش خالی میکنه خیلی باحال بود!"
جان اخم کرد. ولی بعدش سعی کرد جلوی خندهش رو بگیره. ییبو با اعتراض گفت: "مامان! تو دیگه خیلی کتابای فنفیکشن خوندی! این
رات و امگا رو از کجا آوردی؟ ما که گرگینه نیستیم!"
"ایااااا! ولی پروسهشون که یه جوره!"
"چه پروسهای؟"
"همین که تو بری تو راتو امگات بره تو هیت!"
"کجاش یکیه! یه آلفا توی راتش میتونه سه روز پشت سرهم امگاشو به فاک بده!"
هایکوان گفت: "ییبو... درست حرف بزن...!"
مادرشون پسر کوچکش رو به چالش کشید و گفت: "چرا؟ نکنه نمیتونی؟" حتی به هشدار هایکوان هم توجهی نکرد.
ییبو دوباره سریعا جواب داد: "معلومه که میتونم!"
دهن جان باز موند.
"پس چرا اینکارو نکردی؟" مادرش هنوز هم ییبو رو به چالش میکشید.
"اگه سه روز بکنمش جانجانم اذیت میشه!"
جان برای اینکه جلوی خندهش رو بگیره مشتش رو توی دهنش کرد.
مادرش بازم به کرم ریختن ادامه داد: "چرا اینجوریه؟ از کجا میدونی؟ نکنه جفتتون این کارو کردین؟"
جان ترسید.کل صورتش قرمز شد. با خودش فکر کرد، این مادر و پسر واقعا آدمای خبیثین. اصلا معلوم نیست بحثشون از کجا به کجا رسید. ولی بازم در مورد همچین چیزی دارن حرف میزنن. حتی مامانشم با همچین سوالایی داره اسکلش میکنه. اههه... مادر و پسر لنگهی همن.
ییبو بعد از یه خورده سکوت گفت: "راستش..." قبل از اینکه ییبو دوباره شروع کنه جان سریع در رو باز کرد.
همه‌ی افراد داخل اتاق نشیمن به سمت جان برگشتند. جان حس کرد معذب شده. سرش رو تکون داد و با خجالت لبخند زد. "جانجان! تو بیدار شدی!" ییبو سریع پیش جان رفت و سمت کاناپه بردش. هوالین پرسید: "حالت بهتره؟" جان هنوز هم معذب بود، با خجالت لبخند زد و سرش رو تکون داد. پشت
گردنش رو مالید تا استرسش رو کم کنه.
هوالین بدون اینکه حرفی بزنه به جان خیره شده بود و لبخند میزد و این ییبو رو حرصی میکرد.
ییبو نیشدار گفت: "مامان! اینقد بهش زل نزن و مثل خنگا لبخند نزن!" مادرش یکه خورد. روی دست پسرش زد.
گفت: "پسرهی بی ادب! چطور جرات میکنی با مامانت اینجوری حرف بزنی؟"
جان برای اینکه توجه بقیه رو جلب کنه گلوش رو صاف کرد.
گفت: "اممم... واسه اتفاقی که یکم قبلتر افتاد... راستش میخواستم معذرت‌خواهی کنم..."
هوالین ناشیانه خندید و گفت: "آهه! تو کسی نیستی که باید معذرت بخواد در واقع این ما بودیم که بدون اطلاع و اجازت اومدیم خونهت...!"
جان سرش رو تکون داد.
ییبو سریع گفت: "آیگو! جانجان، به هر حال اینکه تقصیر ما نبود! نمیخواد معذرتخواهی کنی...! خداروشکر من رفتنم از خونه رو عقب انداختم...! به خاطر این اشتباهشون الان وقت بیشتری دارم که باهات بگذرونم."
هوالین سریع گفت: "کی گفته میتونی عقبش بندازی؟" ییبو سریع گفت: "کارای شما!" هوالین به عقب تکیه داد. هایکوان که تا حالا ساکت بود گفت: "فک کنم بهتره که دیگه بریم..." "چی؟ نه! چرا عجله داری هایکوان؟" هایکوان گفت: "مامان، ما اول باید بریم دفتر...!"
"دفتر؟ واسه چی؟ امروز که شنبهس هایکوان! غیر از نگهبانا هیشکی اونجا نیست...!"
"مامان، ما مالک اونجاییم. مجبوریم هر وقت که نیاز شد بریم اونجا!" هایکوان مادرش رو از روی مبل بلند کرد.
هوالین با کله‌شقی گفت: "اهه! صب کن! من هنوزم دلم برای پسرم و دامادم تنگه!"
"مامان! فقط برو باشه؟ بازم سه شنبهی بعد منو میبینی. به بابا سلام برسون. بگو دلم برای پای منبر رفتناش تنگ شده!" ییبو مادرش رو هل داد تا بره.
هایکوان مادرش رو سمت درب خروجی راهنمایی کرد. ییبو داد زد: "خداحافظ مامان! خداحافظ گِه!" هایکوان و هوالین بلاخره رفتند. ییبو سمت جان برگشت. پرسید: "شوشو... حالت خوبه؟ سرت درد میکنه؟" جان جواب داد: "من خوبم ییبو... ممنون." "بابت مامانم معذرت میخوام. گفته بودم که یه خوره عجیب غریب میزنه."
"خوب نیست در مورد والدینت اینجوری حرف بزنی." "ولی اون واقعا عتیقهس." "یه جوری میگی انگار خودت نیستی." "من عتیقهم؟" "تو عجیب غریبی." "اوهه... احساس غرور میکنم!" جان با حالت عجیبی بهش نگاه کرد. ییبو که معنی نگاه جان رو فهمیده بود با پوزخند گفت: "چون من متفاوتم!"
جان گفت: "فضایی!"
ییبو وقتی دید جان بلند شد پرسید: "داری کجا میری؟"
جان گفت: "یه خورده قهوه درست کنم. گفته بودی فنجونای جدید خریدی!"
"اوه آره...خریدم. ولی هنوز تو جعبهن. هنوزم وقت نکردم از تو جعبهها درشون بیارم."
جان سرش رو تکون داد.
ییبو گفت: "و من فقط قهوهی فوری دارم اگه برات مشکلی نیس."
جان جواب داد: "اونم خوبه!" و به سمت آشپزخونه رفت.
اون چهار سِت فنجون دید. آهی کشید و سرش رو تکون داد.
زیر لب گفت: "چه اسرافی... من همش چهار تا لیوان دستهدار تو خونهام دارم. اون بیست و چهار تا فنجون خریده؟ مثلا انگار همش مهمون داره..."
جعبهی بالایی رو باز کرد. با دیدن محتویاتش ماتش برد. فقط یک دونه فنجون باقی مونده بود. داخل جاظرفی رو نگاه کرد. اثری از فنجون و بشقابای شسته شده نبود. توی خونه هم هیچ فنجون استفاده شدهای ندید. فقط یک فنجون بغل میز توی اتاق ییبو بود که اون هم پر از قهوهی سرد بود.
جان شونههاشو بالا انداخت. نمیخواست دوباره با ییبو جر و بحث کنه. دیگه جون یکی بدو کردن باهاش رو نداشت. فنجون رو شست و یک بسته قهوهی فوری از کابیت در آورد و داخل فنجون ریخت. وقتی سطل آشغال رو باز کرد تا پاکتش رو دور بریزه خشکش زد. نه! زبونش بند اومد! داخل سطل آشغال چند تا فنجون و بشقاب استفاده شده دید. نگاهی به اتاق نشیمن که ییبو الان داشت اونجا تلویزیون تماشا میکرد انداخت. دوباره سرش رو تکون داد.
فنجونها و بشقابها رو از سطل آشغال درآورد و شست. بعد هم اونها رو داخل ظرفشویی مرتب گذاشت.
بعد از اینکه قهوهاش رو درست کرد به اتاق نشیمن برگشت. دید ییبو روی کاناپه ولو شده. خوابش برده بود. قهوهاش رو روی میز گذاشت و به کاناپه نزدیکتر شد. لبهی کاناپه نشست و ییبوی خوابیده رو تماشا کرد.
لبخند با محبتی زد. گونهی ییبو رو نوازش کرد. به نظر خسته ولی ستودنی بود. وقتی خواب بود صورتش مثل یک بچهی معصوم و بیگناه بود.
جان با خودش گفت: "فضاییِ عجیب غریب... فضایی ستودنی. از وقتی وارد زندگیم شدی همه چیز تغییر کرده. زندگیم دیگه یه روتین روزانهی خسته کننده نیست... وقتی دور و برم نیستی دلم برات تنگ میشه..."
ییبو توی خواب تکونی خورد. چشمهاش رو باز کرد و به خاطر نور لامپ دوباره چشمهاش ریز کرد.
آهسته زمزمه کرد: "شوشو؟" جان آرومش کرد: "فقط بخواب... خیلی خسته بنظر میرسی..."
"اههه... دلم برات تنگ شده...!" ییبو جان رو سمت خودش کشید تا زمانیکه جان روش افتاد. بعد هم محکم بغلش کرد و بوسیدش.
ییبو گفت: "میگم اون موقع به کجاش رسیده بودیم؟" و برای اذیت کردنش نیشخند زد. جان لبخندی زد و سریع روی لبهای ییبو بوسهای زد.
ییبو نیشخند زد، "میشه ادامهی کاری که عقب افتاد رو بریم؟" جان گفت: "برو اول دوش بگیر..." "باهم دوش بگیریم؟" "نخیرم. من تو اون یکی اتاق دوش میگیرم." ییبو اخم کرد و نالید. جان تهدیدش کرد: "اینقد لوس بازی درنیار! وگرنه انجامش نمیدم!" "اوو! باشه! باشه!" ییبو از روی کاناپه پرید و سمت اتاقش دوید. جان لبخند زد و برای بار نمیدونم چندم، سرش رو تکون داد. زیر لب گفت: "این بچه..."


༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now