⊹⊱ Part33 ⊰⊹

361 113 9
                                    

سخن نویسنده:
لعنت! خیلیا رو به گریه انداختم. پشیمونم! این داستان قرار بود کمدی باشه پس چرا یهو انگست شد؟ ولی صب کنین! الان چیکار کنم دوباره مثل اولش بشه؟ 😅

------------------------------------------------

ییبو کارت پروازش رو چک کرد. کوله پشتیش رو روی دوشش انداخت و به سمت والدین و برادرش رفت.
هوالین نصیحتش کرد. "اونجا پسر خوبی باش آ-بو...! دردسر درست نکن و مثل اینجا دوستای خوبی واسه خودت پیدا کن...!"
ییبو جواب داد: "من خوبم مامان...!"
هوالین با روحیه گفت: "جان جانت اینجا جاش امنه! خودم چار چشمی مواظبم کسی ازت نقاپتش!"
ییبو لبخند زد.
وانگ یانگ سرزنشش کرد: "هوالین...!"
هوالین سریع گفت: "چیه مگه؟ باید از دامادمم محافظت کنم!"
وانگ یانگ درمونده گفت: "تو! اهههه...! دیگه نمیتونم تحمل کنم! ییبو فقط برو!" و از اونجا دور شد.
ییبو مادرش رو بغل کرد. "دلم برات تنگ میشه مامان...!"
هوالین به پسرش دلداری داد و کمرش رو نوازش کرد. "خیلی زود جان‌جانتو میبینی..."
ییبو نالید، "دو سال لعنتیه مامان...!" و از بغلش بیرون اومد.
"همش دو ساله پسرم!"
ییبو با لب‌های آویزون گفت: "من همینجوریش هم که میرفت سر کار بعد دو ساعت دلم براش تنگ میشد!"
هوالین روی بازوش زد. "ایش! تو دیگه تهشی!"
هایکوان صداش زد. "ییبو..."
ییبو به سمتش برگشت. هایکوان رو دید که دستش رو دراز کرد و یک جعبه‌ی سفید بهش داد.
هایکوان گفت: "تو ماشین جاش گذاشته بودی."
ییبو به جعبه خیره شد. بعد رو به هایکوان کرد‌. با خواهش گفت: "های گه... من نتونستم اینو به جان بدم. میشه از طرف من اینو بهش بدی؟"
هایکوان لبخند زد. به ییبو نگاه کرد و سرش رو تکون داد. ییبو لبخند زد.
"ممنون! فک کنم دیگه باید قبل از اینکه گِیت پرواز بسته شه برم."
و برادرش رو بغل کرد.
"خداحافظ بابا!" ییبو سمت پدرش که کنار پیشخوان ثبت پرواز ایستاده بود دست تکون داد‌.
سمت ورودی بررسی اطلاعات پرواز رفت و وارد شد. بعد از اینکه کارش تموم شد و از پیشخوان ثبت مهاجرت عبور کرد گوشیش لرزید. تماس از فانگ شین بود. ییبو لبخند زد. گوشیش رو جواب داد. اون تماس تصویری بود.
فانگ شین داد زد: "هی، ییبو!"
ییبو وقتی پی شین و گوچنگ رو هم روی صفحه دید دستش رو تکون داد. "هی، بچه‌ها!"
پی شین بلند گفت: "ییبو! ببخشید نتونستیم بدرقه‌ات کنیم! امروز کوییز داشتیم."
"میدونی، امتحانه اینقد رو مخش رفت که آخرش موهاش ریخت! میبینی؟" گوچنگ زد زیر خنده و سر پی شین رو پایین آورد تا به ییبو نشون بده که بالای سر پی شین کچلی گرفته.
پی شین زور زد تا خودش رو از دست گوچنگ آزاد کنه و با غرولند گفت: "فاک یو! همش به خاطر توئه! من بهت گفتم یه خورده از موهای پانکمو بچینی ولی تو همشو چیدی! حروم زاده!"
گوچنگ بلندتر خندید.
فانگ شین گفت: "دلمون اینجا برات تنگ میشه ییبو..."
ییبو جواب داد: "من بیشتر دلم براتون تنگ میشه بچه ها..."
گوچنگ که به حالت چهره‌ی ییبو مشکوک شده بود گفت: "هی! چرا داری اونجوری لبخند میزنی؟ این چند روز آخر همش گرفته بودی!"
فانگ شین پرسید: "از اینکه داری میری آمریکا خوشحالی؟ مطمئنی؟ خوشحالی که شیائو جانو اینجا ول میکنی؟"
ییبو دستش رو تکون داد. "همتون خفه شین! مسخره‌اس!"
پی شین یهو گفت: "من اون قیافه رو میشناسم! تو سرش پر از نقشه‌های شومه!"
ییبو خندید. "تو منو خیلی خوب میشناسی پِی! عاشقتم!"
پی شین پوکر گفت: "چندش! حرفمو پس میگیرم!"
گوچنگ پرسید: "چه نقشه‌ی شومی تو سرت داری ییبو؟"
"الان بهتون نمیگم. اگه زودتر از موعد بهتون بگم دیگه سورپرایز نمیشین. همینقد بگم که باعث میشه پیرمردمون خون بالا بیاره. هاهاهاها...!" ییبو زد زیر خنده و باعث شد کسانی که اطرافش بودن بهش خیره شن ولی ییبو بهشون توجهی نکرد.
پی شین بهش یادآوری کرد، "کله‌خربازی در نیاری پسر!"
ییبو گفت: "نه بابا... کسیو به فنا نمیدم بچه‌ها...!"
"از کجا ایده‌ی این نقشه به سرت زد؟" گوچنگ با تاکید روی کلمه‌ی نقشه پرسید.
ییبو اعتراف کرد: "راستش مامانم الهام بخشم بود."
پی شین نالید: "اوه پسر..." و باعث شد دو دوست دیگه‌اش بهش نگاه کنن.
فانگ شین ازش پرسید: "چی شده؟"
پی شین داد زد: "مگه یادتون نیس دفعه‌ی آخر که مامانش الهام بخشش بود چی شد؟"
فانگ شین گیج پرسید: "چی شد مگه؟"
پی شین به دوستاش یادآوری کرد، "اون روزی که وسط هفته چِت کردیم و یهو استاد گفت میخواد ازمون کوییز بگیره و هیچکدوممون نخونده بودیم‌. خماره خمار بودیم؟"
گوچنگ گفت: "آره! آره! یادم اومد!"
پی شین از دوستاش پرسید: "بعدش یادتونه ییبو چی گفت؟"
ییبو فقط به وراجی‌های دوست‌هاش نگاه میکرد.
گوچنگ جواب داد: "هی! با تشکر از مامانم، یه چیزی بهم الهام شد!"
فانگ شین با صدای آرومی اضافه کرد: "بیاین کلاسو بپیچونیم..."
ییبو همراه گوچنگ و پی شین زدند زیر خنده. فانگ شین فقط سرش رو تکون داد و لبخند کمرنگی زد.
پی شین گفت: "خدا داند باز با الهام گرفتن از مامانش چه نقشه‌ای تو سرشه...!"
گوچنگ اضافه کرد: "صد در صد از اون خوباش نیست!"
فانگ شین بهش یادآوری کرد: "فقط کله‌خر بازی در نیار، بو...!"
ییبو گفت: "نگران نباش. من خط قرمزامو میشناسم فانگ! هی بچه ها! هواپیمام داره بلند میشه. باید برم! وقتی اونجا رسیدم بهتون زنگ میزنم! خداحافظ!"
دوست‌هاش بلند گفتند: "خداحافظ ییبو! خداحافظ!"
فانگ شین گفت: "مراقب خودت باش!"
ییبو سر تکون داد و گوشیش رو خاموش کرد.
***
جان با لی روی نیمکت زیر درخت ناهار میخورد.
لی نگاهی به جعبه‌ی ناهار جان انداخت و گفت: "امروز واسه ناهارت چی داری؟"
جان جواب نداد و یه تیکه سبزیجات برداشت.
لی اخم کرد. "خدایی جان...! بازم توفو و سبزیجات؟"
جان زیر لب گفت: "حوصله‌ی غذا پختن نداشتم لی...!"
"پس غذا درست نکن! میتونیم بریم کافه تریای اداره ناهار بخوریم. واسه خودت یه غذای خوب بگیر جان!"
"اشتها ندارم..."
"خفه شو! انقدر زامبی بازی درنیار! خیلی چندشه میدونی؟ حالمو بهم میزنی!"
جان نخودی خندید.
لی بهش خیره شد. "بلاخره خندیدی!"
یکم برنج توی دهنش چپوند. "میدونی شوگر بیبیت درمورد تو بهم چی گفت؟"
جان به لی نگاه کرد و گفت: "چی؟"
لی جواب داد: "اون عاشق لبخندته."
جان آب دهنش رو قورت دا د و ضعیف خندید.
لی به چرت و پرت گفتن ادامه داد. "اون گفت لبخندت کل دنیاشه. هر وقت لبخندتو میبینه انگار سینه‌ش سبک میشه و یه باری از روش برداشته میشه و دوباره عاشقت میشه."
جان نامطمئن گفت: "مطمئنی اینهمه باهات حرف زد؟"
لی معصومانه گفت: "نوچ!"
جان بهش خیره شد و آه کشید.
لی اضافه کرد: "ولی اینا رو به داداشش گفته!"
جان کنجکاو پرسید: "تو چجوری داداششو میشناسی؟"
"لیو هایکوان قبلا همکلاسی دبیرستان یی‌فِی بوده و اون به یی‌فِی راجع به ییبو گفته، چون یی‌فِی تو رو هم میشناخته..."
جان ساکت شد و یه تیکه دیگه سبزیجات برداشت.
لی گفت: "بیشتر بخور. نمیشه که وقتی دوس پسرت برگشت پوست و استخون شده باشی." و کمی گوشت و میگو از جعبه‌ی ناهارش توی جعبه‌ی ناهار جان گذاشت.
"نه. کافیه دیگه لی...!" و جعبه‌ی ناهارش رو عقب کشید.
"تو باید بیشتر بخوری جان. حداقل باید حواسم به ناهار خوردنت باشه. معلوم نیس شبا چی برای شام میخوری. نمیخوام مریض شی!"
"حالم خوبه لی... واقعا میگم."
جان بقیه‌ی ناهارش رو خورد و همون موقع یک نفر جعبه‌ی کوچک سفیدی روی میز و جلوش گذاشت. جان از خوردن دست برداشت. به جعبه‌ی کوچک پیش روش نگاه کرد بعد به شخصی که اون رو اونجا گذاشته بود نگاه کرد.
هایکوان شروع به صحبت کرد: "ییبو نتونست اینو بهت بده چون برای بدرقه کردنش نیومدی. اینو بهم داد که به تو بدم."
جان با خجالت لبخند زد‌.
"من باید برم. ببخشید."
هایکوان بلند شد و به لی نگاه کرد و قبل از اینکه بره براش سر تکون داد.
لی ناشیانه بهش لبخند زد و اون هم براش سر تکون داد. بعد هایکوان رفت.
چشم‌های جان به جعبه‌ی پیش روش خیره شد.
لی ازش پرسید: "این چیه؟"
جان زمزمه کرد: "حلقه‌ی کاپلیمون..."
لی بهش با دهان باز نگاهش کرد.
جان کمی دیگه به جعبه خیره شد و بعد اون رو برداشت و بدون اینکه حتی به داخلش نگاهی بندازه اون رو توی جیب شلوارش انداخت.

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now