⊹⊱ Part30 ⊰⊹

401 118 2
                                    

نزدیک سه روزی بود که ییبو خونه جان مونده بود. (سخن نویسنده: میگم دوشنبه بود یا سه‌شنبه که ییبو رفته بود خونه؟ ولش کن. مهم نیست، من میگم سه شنبه!)
عصر جمعه جان به خونه اومد. ییبو با لبخند شیرینی که روی صورتش بود به استقبالش اومد. جان با علاقه بغلش کرد.
به آرومی گفت: "دیگه باید بفرستمت خونه..."
خنده‌ی ییبو محو شد. بینیش رو روی شونه جان فشار داد و محکمتر بغلش کرد.
زیر لب گفت: " نمیخوام برم، خونه‌ی من جاییه که قلبم اونجاست..."
جان لبخند کمرنگی زد. از بغلش دراومد و عقب کشید.
گفت:"منم دلم برات تنگ میشه..."
ییبو پیشنهادش رو گفت: "بیا برای آخرین بار بریم سر قرار، چون اگه بفرستیم خونه، اون هیتلر پیر دیگه نمیزاره همدیگه رو ببینیم!"
جان گونه‌ی ییبو رو نوازش کرد و سرشو تکون داد. ییبو قبل از اینکه با عجله به سمت اتاق بره، سریع لب های جان رو بوسید.
جان داد زد: " ییبو! برو خونه‌ی خودت لباس عوض کن! همین طبقه بالاست!" و ییبو رو از وارد شدن به اتاق بازداشت.
یببو برگشت و نیشخند زد: "آره راست میگی!"
و به سرعت از خونه‌ی جان بیرون زد و به واحد خودش رفت.
کمی بعد اون‌ها توی اتوبان با موتور ییبو با شتاب به سمت مکانی مشخص حرکت می‌کردند. همونجایی که احساساتشون رشد پیدا کرده بود و دوطرفه شده بود.
آسمون شب مایل به خاکستری بود. ستاره‌ها با کم رویی خودشون رو نشون می‌دادند و از کهکشان‌های دور چشمک میزدند. ابرهای بزرگ در خط افق دور هم جمع شده بودند و زیر اونها دریاچه‌ ای آرام با موج‌های تیره‌ جریان داشت و به بادی که گاهی سطحش رو لمس میکرد تا گرماش رو از میون سرماش بچشه، خوش‌آمد میگفت.
یببو و جان در کنار هم در سکوت زیر یکی از درخت ها نشسته بودند. نگاهشون بین امواج در گردش بود، در حالیکه افکارشون به چند هفته قبل که مقدر شده بود همدیگه رو ببینند و به باهم بودنشون ختم شده بود، سفر میکرد.
ییبو وقتی شنید جان نفسی گرفت و اون رو لرزون بیرون داد، نگاهش رو از روی برکه برداشت و به کنارش نگاه کرد. ییبو متوجه شد جان به آرومی گریه میکنه. چیزی نگفت. فقط شونه های جان رو گرفت و اون رو توی آغوشش کشید. جان سرش رو روی شونه ی ییبو گذاشت.
ییبو معشوقش رو آروم کرد‌: "من به خاطر تو برمیگردم جان جان... اینو بهت قول میدم. فقط صبورانه منتظرم بمون..."
بعد از کمی سکوت، جان گفت: "اگه تصادفا یه دختر شیرینو اونجا دیدی که دلتو برد چـ.."
اما ییبو میون حرفش پرید:
"خفه شو! این هرگز اتفاق نمیفته!"
جان به بالا و ییبویی که بهش زل زده بود، نگاه کرد: "شایدم یه پسر کیوت؟"
ییبو به تندی گفت: "تو تنها پسری هستی که دل منو برده!" بعد نگاهش رو دوباره به رودخونه داد و زمزمه کرد: "پسر پیر..."
جان بهش چشم غره رفت و سرش رو از روی شونه‌ی ییبو برداشت. بهش پرید: "جرات داری بهم بگو پیر!"
که باز هم حرفش توسط ییبو قطع شد.
"من عاشقتم..."
یببو پشت گردن جان رو گرفت و اون رو برای بوسه‌ای جلو کشید. یک بوسه‌ی عمیق و آروم. ییبو بعد از قطع کردن بوسه‌ش زمزمه کرد: "هیچکس نمیتونه عشق منو بهت عوض کنه شوشو..." و پیشونیش رو به پیشونی جان چسبوند.
جان گونه‌ ی یببو رو با انگشت شستش نوازش کرد.
ییبو گفت: "اگه فقط اون پیرمرد نبود..."
اما توسط جان ساکت شد: "شششش... اگه اون نبود عشقمون ارزش جنگیدن نداشت... اون پدرته... صلاح تو رو میخواد!"
صورت ییبو قرمز شد. نه اونجوری که فکر میکنید! اون از خجالت قرمز نشد، بلکه اینبار از فرط گریه بود.
قرمزیش دقیقا مثل وقتی بود که دفعه‌ی اول بخاطر حسودی، قاطی کرده بود.
مایعی شفاف و گرم از چشمهاش پایین ریخت و شست جان رو با حسی گرم و مرطوب، بوسید.
جان به ییبو دلداری داد: "نمیدونم چجوری گریه‌ت رو بند بیارم... فقط میتونم بشینم باهات گریه کنم که حس نکنی تنهایی. هر موقع حس کردی تنهایی، منو به یادت بیار که قلبم با قلبت پیوند خورده. باشه؟" (قلبم پاره پاره شد.)
ییبو با صدای باب اسفنجی گفت:"اوکی، پاتریک!" و باعث شد جان عقب بپره.
چطوری اینکارو نکنه درحالیکه کلی سعی کرده بود برای لوس کوچولوش کلمات تسکین‌دهنده پیدا کنه و به همین سادگی جواب گرفته بود؛ اونم با صدای باب اسفنجی. محض رضای خدا!
جان با حرص در حالیکه ییبو داشت میخندید به بازوش مشت زد: "تو یه عوضی کوچولویی!"
"و من هم پاتریک نیستم! عههه! "
یببو بین خنده‌هاش پرسید: "پاتریک بودن چشه؟"
جان داد زد: "اون خیلی خنگ و تنه لشه... شماره یک کودناست... و... اون صورتیه!"
ییبو گفت: " من صورتی دوست دارم!"
جان دست از زدن ییبو برداشت و به جاش بهش نگاه کرد: " جدا دوس داری؟"
ییبو با علاقه بهش نگاهش کرد اما برقی از کرم ریختن هم توی نگاهش بود.
"نوک سینه‌هات و سوراخت صورتین و من عاشقشونم!" و زد زیر خنده.
چشمهای جان گشاد شدند. خواست دوباره ییبو رو بزنه اما ییبو همین الانشم شروع به دویدن کرده بود. جان بلند شد و دنبالش کرد و بازی گرگم به هوا شروع شد‌
جان وقتی بلاخره تونست ییبو که با سرعت خیلی زیادی از دستش فرار میکرد رو بگیره، از خوشحالی بالا پرید: "گرفتمت!"
ییبو روی شکمش به زمین افتاد و جان هم روی ییبو افتاد.
ییبو نالید:" آخ!"
"عیح!" صدای افتادن جان مثل گربه ای بود که گیر افتاده.
ییبو چرخید و باعث شد جان به بغلش بیفته. وقتی ییبو دوباره چرخید، روی جانی که زبونش بند اومده بود قرار گرفت. جان میتونست نیشخند ییبو رو از روشنایی خاکستری رنگ آسمون که روی صورتش می درخشید ببینه.
"شوشو... چند روز میشه که انجامش ندادیم؟! بدجوری میخوامت..." صدای ییبو بیشتر شبیه ناله ای عمیق بود.
چشمهای جان گشاد شدند:" چـ...چی؟ اینجا؟"
ییبو نیشخند زد: "کجا دیگه؟"
جان داد زد: "نه!"
یببو با اخم گفت: "چرا نه؟"
" اینجا... اومممم... آخه... اینجا.... اوممم..."
ییبو به جان کمک کرد که کلمه درست رو پیدا کنه: "زیادی بازه؟"
جان نالید: "آ... آره"
ییبو به اطراف نگاه کرد و باز نگاهش رو سمت جان برگردوند. دوباره پوزخند زد.
"انگاری فقط ما دونفر اینجاییم! این وقت روز چی بشه که کسی بیاد اینجا... تازه، شبم هست! فکر نکنم کسی بیاد..."
"نه!"
ییبو ابروهاش رو با لبخند وسوسه‌انگیزی بالا انداخت و گفت: " شوشو... بی‌خیال! بعد از این، باید برم خونه و دیگه اجازه ندارم تا هفته بعدی که پرواز دارم ببینمت! هوم؟"
جان به ییبو نگاه کرد و مسابقه ی خیره شدن شروع شد‌ ییبو ملتمسانه به جان نگاه میکرد در حالیکه جان با گیجی به ییبو نگاه میکرد.
جان فحش داد: " ایش... لعنتی!" و زیپ شلوارش رو پایین کشید.
ییبو لبخند گشادی زد. از روی جان بلند شد و اون هم زیپ شلوارش رو پایین کشید. خم شد تا جان رو ببوسه و خودش رو روی جان انداخت.
شلوارهاشون که دکمه‌ش باز شده بود و زیپش پایین کشیده شده بود، روی زانوهاشون افتاده بود و فقط باکسر به تن داشتند.
وقتی ییبو زبون جان رو مکید، جان ناله کرد و باعث شد ییبو راست کنه و عضوش بزرگ بشه. اون شروع به مالیدن برامدگی جان از روی لباس کرد.
جان نالهٔ بلندی سر داد: "آهه! "
ییبو نالید و لبهاش رو روی گردن جان گذاشت. اونجا رو مکید و دندونهاش رو داخلش فرو برد و باعث شد جان فریاد بزنه: "آههه... فاک! ییبو هیکی نذار!"
"اما من دوست دارم بدنتو پر از لاو مارکای خودم ببینم، بانی...!" صدای ییبو از شهوت زیاد خشدار شده بود. گاز دیگه‌ای از گردن جان گرفت و پایین به سمت سینه‌ش رفت. اون غنچه‌ی صورتی رو محکم لیس زد و مکید و بازیگوشانه، اون ها رو فشار داد و پیچوند و مارک‌های دیگه ای رو سرتاسر سینه‌ی جان گذاشت.
ییبو بدنش رو بلند کرد و وقتی به شاهکاری که کشیده بود نگاه کرد، رضایتمندانه لبخند زد.
زیر لب گفت:" زیباست..."
جان به سینه‌ش نگاه کرد و به خودش لرزید. سرش رو به عقب پرت کرد.
ییبو لباس زیر جان رو پایین کشید.
نالید: "آههه... داداش کوچولوی جان‌جان، دلم خیلی برات تنگ شده بود! تو خیلی کیوتی!"
"خفه خون بگیر!"
ییبو گفت: "بهتره وقتی دارم داداش کوچولوتو مزه میکنم، تو دهنتو ببندی شوشو...! " و دیک جان رو وارد دهنش کرد و در همین حال با دستهاش شروع به بازی با تخمهاش کرد.
جان درحالی که ییبو دیک سفت شده‌ش رو لیس می زد و می مکید نالید: "اوههه... همینه!"
جان داد زد: "عاشقتم! اوه! عاشق دهن و دیکتم!"
ییبو نوک سینه‌هاش رو چرخوند‌.
جان وقتی متوجه حسودی ییبو شد، بلند داد زد:"آخخخ! خودتو بیشتر دوست دارم، وانگ ییبو!"
هاه! این بچه وقتی اسم خودشو نگفتم و اسم اعضای بدنش رو گفتم، حتی به خودشم حسودی کرد! جان به افکار خودش خندید. و دید ییبو با شنیدن صدای خنده‌ش، بهش چشم غره رفت.
"عاشقتم بیبی!... عاشقتم...اخ! شت! آروم باش بیبی! این گنجینه‌ی ارزشمندمه"(دیکشو میگه😂)
ییبو وقتی چند کلمه آخر جان رو شنید خندید و اتفاقی دیکش رو گاز گرفت.
جان داد زد: "اوه! فاک! تو پسره‌ی تخس! چرا همیشه دیکمو گاز می‌گیری؟!"
ییبو بهش پوزخند زد و گفت: "آخه نمیتونم از پَِست بر بیام، تازه دیکتم تهشه!" (داره از سایزش تعریف میکنه🙂😂)
جان بینی ییبو رو نیشگون گرفت و باعث شد ییبو غرغر کنه.
جان آروم گفت: "فقط همین الان انجامش بده! زیاد وقت نداریم"
ییبو بدون اتلاف وقت، شروع به کردن جان کرد. اون پروسهٔ تشریفات عشقبازی رو با شوشوش انجام داد.
صداهای شهوت‌آمیز، سکوت شبانگاهی دریاچه رو پر کرده بود. پشت اونها یک جنگل کاج بود. ناله‌هایی که از دهانشون در خارج میشد، با ارکستر پرندگان شب آمیخته شده بودند و ملودی وحشتناکی رو برای هر کسی که میشنیدش بوجود میاورد.
صداهایی مثل، صدای بوسه‌های شلخته و برخورد پوستشون به همدیگه، هر بار که ییبو به غده‌ی پروستات جان ضربه میزد...

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now