⊹⊱ Part27 ⊰⊹

370 128 6
                                    

خانمی از لابی داد زد: "شیائو جان... مهمون داری." و توجه کارمندها رو به خودش جلب کرد.
لی، جان رو دست انداخت: "حتما شوگر بیبی‌ته"
جان آروم فحشش داد: "فاک یو...!"
لی آروم گفت: "نه ممنون. میل ندارم. همین امروز صبح بیبی بوی‌تو به فاک دادی."
جان از روی صندلی بلند شد و قبل از اینکه به سالن روبرو بره ضربه‌ای به پس کله لی زد.
وقتی خانمی که توی لابی نشسته بود با دستش به جایی اشاره کرد، جان بهش لبخند زد. به سمت مبل میهمان نگاه کرد. اونجا لیو هایکوان راحت نشسته بود. وقتی بهش نزدیک شد، تعظیم کرد: "آقای لیو."
هایکوان سرش رو برای جان تکون داد و جان رو راهنمایی کرد تا بشینه.
جان پرسید: "مشکل چیه؟ درباره خونه‌ست؟"
هایکوان لبخند زد. اون حالت نشستنش رو قبل از اینکه شروع به صحبت کنه درست کرد. جان با استرس منتظر موند.
"صبح ییبو و پدرش دعوا کردند."
جان شوکه شد. آروم گفت: "دعوا؟"
هایکوان مطلعش کرد: "آره. ییبو تصمیم پدرشو رد کرد. پدرش میخواست اونو برای تحصیل خارج بفرسته اما اون به شدت باهاش مخالفت کرد."
جان گفت: "باهاش حرف میزنم. ممکنه به حرف من گوش کنه." و لبخند زد.
هایکوان ادامه داد: "اون از خونه فرار کرده!" و باعث شد جان خشکش بزنه.
"فرار کرده؟"
هایکوان سر تکون داد.
"فقط بخاطر اینکه پدرش میخواست بفرستتش خارج؟"
"نه فقط این. یه مشکل دیگه هم هست..."
"و اون مشکل چیه؟"
هایکوان آه کشید. احساس میکرد با گفتن این موضوع به جان، قلبش آتیش میگیره.
با صدای آرومی گفت: "پدر با رابطتون موافقت نکرد..."
انگار چیز نوک تیزی به سینه‌ی جان فرو رفت. ناگهان حس کرد سینش سنگین و گلوش خشک شده. حتی یک کلمه هم نگفت.
"من نتونستم ییبو رو پیدا کنم. از دوستاش پرسیدم، اونا هم نمیدونستن ممکنه کجا باشه. توی آپارتمانشم نیست. بهت زنگ نزده؟" هایکوان پرسید.
جان سرش رو تکون داد: "نه. اصلا بهم زنگ نزد‌. فک میکردم همه چی خوب پیش رفته..."
هایکوان آه کشید: "اههه! پس الان کجاست؟ اون همیشه آدمو نگران خودش میکنه!"
جان سرش رو پایین انداخت. نمیدونست دیگه چی بگه. تا زمانیکه هایکوان رفت، چیزی نگفت.
لی که متعجب بود چرا دیدار جان با مهمونش انقدر طول کشیده، به لابی اومد و جان رو دید که هنوز روی مبل نشسته و با سردرگمی به زمین خیره شده.
به دوستش نزدیک شد و شونش رو تکون داد. با نگرانی پرسید: "جان؟ حالت خوبه؟"
جان که تازه حواسش سرجاش اومده بود، سرش رو به سمت لی که با نگرانی نگاهش میکرد، چرخوند.
"من همین حالا باید برم لی! برگه‌ی مرخصیمو بعدا پر کن. خدافظ."
از جاش بلند و به سرعت بیرون رفت.
"هی شیائو جان!"
اما جان بدون توقف سمت آسانسور دوید.
لی آه کشید و بعد هم به دفترش برگشت.
جان ماشینش رو توی زیرزمین پارک کرد. به سمت آسانسور رفت و دکمش رو فشار داد. وقتی به طبقه خودش رسید، به سرعت سمت آپارتمانش رفت.
قلبش با دیدن قامتی که کنار آپارتمانش توی خودش جمع شده بود، فشرده شد. لباش رو برای جلوگیری از ریختن اشک‌هایی که واسه خروج از چشم‌هاش تهدیدش میکردند، روی هم فشار داد.
قلبش با دیدن همچین صحنه‌ای به درد اومد. اون پسر، کسی بود که مثل چی حرصش داده بود، بی چون و چرا عاشقش شده بود و وقتی جان آسیب دید ازش مراقبت میکرد... احساس مالکیتی که نسبت بهش داشت و جوری که بیش از اندازه مواظبش بود...
حالا اون درحالیکه خودش رو مثل یک توپ جمع کرده بود، اینجا نشسته بود و به جای آپارتمان راحت یا عمارت لاکچری خودش، جلوی در آپارتمان جان منتظرش بود. اون انتخاب کرده بود که اینجا باشه...
جان آروم قدم برداشت. نمیخواست صدای قدم‌هاش پسر رو بترسونه. اما راهرو خالی و آروم بود. پسر سرش رو بالا آورد و به سمتش چرخید تا اون رو ببینه.
جان زمزمه کرد: "ییبو..."
وقتی که چشم‌های قرمز و پف کرده‌ی پسر و صورت پر از اشکش رو دید، دیگه نتونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره.
بهش نزدیک شد و محکم بغلش کرد. ییبو دوباره شروع به گریه و هق زدن کرد. جان اون رو داخل خونه برد.
کمی آب داخل لیوان ریخت و به ییبویی که لیوان رو با دست‌های لرزون میگرفت، داد.
سرش رو نوازش کرد و آروم گفت: "اشکال نداره... من اینجام..."
ییبو نالید: "من نمیخوام برم... نمیخوام ترکت کنم..."
"میدونم. منم نمیخوام."
"اما اون پیرمرد..."
"هیششش... همه چی درست میشه..."
ییبو آب خورد و لیوان رو به جان پس داد.
با سادگی ازش پرسید: "جان‌جان... میشه فقط باهم فرار کنیم؟"
جان به ییبو خیره شد. بعد هم آروم خندید. گفت: "فرار کردن بهترین راه نیست ییبو... مثل کاری که الان کردی‌. این فقط اوضاعی که همین الانشم بد هست رو بدتر میکنه. من نمیخوام فرار کنم. میخوام بجنگم. یادته؟"
ییبو به زمین نگاه کرد.
آروم گفت: "ولی اون پیرمرد روی حرفش پافشاری میکنه. من خوب میشناسمش...!"
"پس ما باید بهش نشون بدیم که با وجود زوج بودنمون میتونیم کاری کنیم بهمون افتخار کنه. مگه نه؟"
"چجوری؟"
"باید چیزی که میخواد رو بهش بدیم..."
چشمای ییبو گشاد شدند. خودش رو عقب کشید و داد زد: "نه!"
جان ییبو رو توی بغلش کشید و گفت: "بعضی وقتا باید برای به دست آوردن چیزی که حقمونه، یه چیز دیگه رو فدا کنیم."
"ولی من نمیخوام ازت دور بشم!"
"فک میکنی من میخوام؟"
ییبو به جان نگاه کرد. ازش پرسید: "یعنی مجبورم برم آمریکا؟"
"جایی که داری میری اونجاست؟"
ییبو نخودی خندید. "آره... دانشگاه استندفورد. پیرمرد گفت میخواست من برم هاروارد، اما من برای تحصیل تو اون دانشگاه واجد شرایط نبودم.... طفلکی!"
"فقط برو اونجا و درس بخون، باشه؟ پدرت برات بهترینو میخواد."
"دلت برام تنگ میشه؟"
"معلومه که میشه!"
"برام صبر میکنی؟"
جان آغوشش رو براش باز کرد. با ملایمت بهش نگاه کرد.
بهش قول داد: "اگه به خاطر من برگردی منم به خاطر تو صبر میکنم."
صورت ییبو درخشید: "پس من برمیگرم! به خاطر تو جان‌جان!" (وای نکن دیگه گلبم😭)
جان لبخند زد و صورت ییبو رو نوازش کرد. ییبو دوباره بغلش کرد و غر زد: "روزای بی تو برام مثل جهنمن جان‌جان. نمیتونم اینجوری بغلت کنم. حرصت بدم. ببوسمت. یا بکنمت هاهاها...!"
جان دستش انداخت: "کسی داره این حرفو میزنه که صبح هی بیشتر میخواست!"
ییبو شکایت کرد: "مثه سگ درد میکنه جان‌جان!"
جان بهش خیره شد: "حالا اینو میگی!"
نیش ییبو شل شد: "ولی به اندازه اولین بار تو بد نبود. چون مال من بزرگتره!"
جان به سینه ییبو ضربه زد: "خفه شو!"
ییبو قهقه زد. دو دستش رو حفاظ کرد تا از ضربه‌های جان در امان بمونه.
بعد از اینکه کتک کاریشون تموم شد ییبو گفت: "بذار امشبو اینجا بخوابم."
جان جواب داد: "باشه."
برای اذیت کردن ییبو پرسید: "میخوای دوباره بکنمت؟"
ییبو سریع گفت: "امکان نداره! همین حالاشم حس میکنم کمرم شکسته و کونم جر خورده. برای الانم بسه. فقط میخوام بغلت کنم و ببوسمت."
جان خندید. دست ییبو رو گرفت و اون رو توی بغلش کشید.

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Donde viven las historias. Descúbrelo ahora