لیو جیانگ مینگ گلوش رو صاف کرد تا توجه کارکنانش رو به خودش جلب کنه و خود به خود به این هرج و مرج خاتمه بده.
صدای لیو جیانگ مینگ توی تمام اتاق پیچید: "خیلی خب دوستان! نمایش تموم شد! برگردین سر کارِتون!"
کارمندان بلافاصله سر کارشون برگشتند و ییبو و جان رو که سرجای خودشون بی حرکت ایستاده بودند، تنها گذاشتند.
سه فرد بزرگتر نگاهشون به سمت اونها برگشت.
وانگ یانگ با صدای بلندی پسرش رو صدا زد: "ییبو! بیا تو اتاق!"
"تو هم همینطور، شیائوجان!"
بزرگترها به اتاق ریاست رفتند. جان و ییبو هم پشت سرشون راه افتادند و وارد اتاق شدند.
اتاق ساکت بود. هیچکس جرئت شکستن سکوت رو نداشت.
بزرگترها به اون زوج چشم دوخته بودند.
جان سرش رو پایین انداخت و به زمین خیره شد. ییبو سرش رو به هر طرف از اتاق، بجز جایی که اونها بودند، میچرخوند و سوت میزد.
وانگ یانگ دست بکار شد تا این وضع ناجور رو از بین ببره.
"ییبو!"
ییبو تکونی خورد. برگشت تا به پدرش نگاه کنه و یهو ایستاد و به زور خندید. در حالیکه به سمت پدرش قدم برمیداشت گفت: "هاهاها...بابا! خیلی وقته ندیدمت. حالت چطوره؟"
صورت وانگ یانگ فورا قرمز شد ولی عصبانیتش رو کنترل کرد.
هوالین زبونش بند اومده بود و دهن جان باز مونده بود.
در همین حال لیو جیانگ مین با صورت قرمز لبخند میزد و به زور جلوی خندیدنش رو گرفته بود.
وانگ یانگ از لای دندونهای بهم فشردهاش، غرید: "چند وقت آمریکا بودی؟"
ییبو با حالتی که مثلا داره فکر میکنه، گفت: "اممم... دو سال! دقیقا همونجوری که ازم خواسته بودی!"
وانگ یانگ دیگه نتونست آرامشش رو حفظ کنه. بلند شد و فریاد زد:
"وانگ ییبو! فقط چهار ماه کوفتی گذشته!!!"
کسانی که تو اتاق بودند، با صدای وانگ یانگ از ترس تو جاشون پریدند.
هوالین دستش رو گرفت تا آرومش کنه.
بعد از اینکه ییبو از حالت شوک در اومد شروع به حرف زدن کرد:
"این فقط واسه تو چهار ماه کوفتی بود بابا... اما واسه من که از شوشوم دور بودم اندازهی ده سال گذشت...!"
ییبو به جان که چشمهاش از حرص گرد شده بودند نگاه کرد و فقط نیشخند زد.
وانگ یانگ خودش رو روی مبل پرت کرد و بین ابروهاش رو فشرد.
ییبو به سمت جان راه افتاد و کنار صندلیش ایستاد.
"بابا! تو فکر کردی اگه منو از دوست پسرم دور نگه داری میتونی گِی بودنمو درمان کنی؟ نه، بابا! هر چقدر که منو بیشتر از جان دور کنی، من بیشتر بهش فکر میکنم. تو فکر کردی اگه من هورنی بشم، میرم با دخترا میخوابم؟ نه! چون هیچ حسی به اونا ندارم."
ییبو مکث کرد. دست جان رو گرفت و چون کسی حرفی نزد ادامه داد:
"نظرت چیه من بقیهی مردا رو بکنم؟ این بدتره، مگه نه؟"
جان تکونی خورد. دستش رو از دست ییبو بیرون کشید. ییبو به طرفش برگشت و لبخند احمقانهای زد. بعد با بیحیائی تمام گفت: "مثال زدم شوشو... من که اون کارو نکردم. من فقط تو رو میکنم، نه کس دیگهای رو...!"
صورت جان به رنگ قرمز روشنی دراومد. نوک گوشهاش هم قرمز شدند.
وانگ یانگ به طرف دیگهای نگاه کرد و هوالین کاملا قرمز شد.
ییبو به جان که دیگه نمیشد فهمید صورتش چه رنگی شده، خیره شد و گفت: "درس هم نمیتونم بخونم، بابا...! هیچ انگیزهای ندارم چون انگیزمو اینجا جا گذاشتم..."
جان زیر لب آروم گفت: "بو... میشه همین الان ساکت شی؟"
ییبو به جان لبخند زد: "چون الان دارن به زبون فضاییا حرف میزنم؟"
جان به پسر زیباش چشم خیره شد و آهسته گفت: "خوبه که میفهمی..."
"باشه!"
وانگ یانگ گفت: "شیائوجان!"
جان جا خورد: "ها؟"
وانگ یانگ پرسید: "تو چی فکر میکنی؟"
جان به لکنت افتاد: "چـ...چی فکر میکنم؟ دربارهی چـ...چی؟"
وانگ یانگ گفت: "من که دیگه نمیتونم چیزی بگم، بیماریش قابل درمان نیست. پس باید مسئولیت کاری که کردی رو به عهده بگیری."
"مـ...من؟ مگه من چیکار کردم؟ اصلا من اولین کسی که شروع به اغواگری کرد نبودم... خودش بود! اون یهویی خال زیر لبم رو لیس زد!"
و به خال زیر لب پایینش اشاره میکرد.
هوالین زد زیر خنده، لیو جیانگ مین، قهقهه زد و وانگ یانگ شقیقهش رو مالید.
ییبو، ییبو بود. یه پسرک بیشرم و حیا. به جان نگاه کرد و لبخند زد.
"شوشو... چیزی نگو که هورمونامو تحریک کنه... لطفا! چون میتونم همین الان و همین اینجا تو رو بکنم!"
جان بهش خیره شد اما صورتش از خجالت قرمز شد.
فحش داد: "بی حیا!"
ییبو جواب داد: "اونا بیحیان که دارن لاس زدن ما رو میبینن...!"
جان نگاهش رو سمت بزرگترها که لاس زدنشون رو تماشا میکردند برگردوند. در واقع، ییبو تنها کسی بود که داشت با جان لاس میزد.
هوالین شروع به صحبت کرد: "شما دوتا! بس کنین!"
میدونست شوهرش تسلیم شده.
"ییبو! تو پسرمی! مهم نیست چی بشه، من هیچوقت طردت نمیکنم. بعنوان یه مادر همیشه دوستت دارم. اما تو باید مسئولیت هر کاری که انجام میدی رو به عهده بگیری. بعهدهی خودته که خودت رو همونجوری که الان هستی بپذیری و ما هم نمیتونیم مجبورت کنیم کسی باشی که نیستی، اما لطفا پسر خوبی باش.
درست رو اینجا درست حسابی ادامه بده و با نمرات خوب فارغ التحصیل شو. و یاد بگیر به عنوان یه فرزند و به عنوان وارث شرکتمون، در کنار برادرت، چجوری مسئولیتت رو بر عهده بگیری." بعد به سمت جان برگشت.
"شیائوجان! پسرم از بین اینهمه آدم، تو رو به عنوان شریک زندگیش انتخاب کرده. لطفاً مراقبش باش. میدونم که یکم عجیبغریب و احمقه، اما اون گوهر با ارزش خونوادهی ماست. دوستش داشته باش و بهش آسیب نزن. کله شقه اما خیلی احساساتیه. حتما میدونی که اون با تو مثل یه آدم با ارزش و مهم تو زندگیش رفتار میکنه. اما من مطمئنم تو آدم خوبی هستی و عاشق پسرمی. گرچه همش انکار میکنی اینقدر زیاد دوستش داری، ولی تو فقط معشوقهاش نیستی، دوستش هم هستی.
ییبو اینقدر تو رو میپرسته که یادش میره چقدر از تو جوونتره. اما مهم نیست. عشق همینه دیگه. سن فقط یه عدده."
هوالین مکث کرد. به سمت اون زوج قدم برداشت. بعد دستهاشون رو نگه داشت و بهم چسبوند. به هر دوشون نگاه کرد.
"از الان به بعد، رسماَ دعای خیرم رو پیشکش ادامهی رابطهتون میکنم. هرجوری که هستید، شما رو میپذیرم و حتی اگه تموم دنیا علیه شما بشه، کنارتون میمونم. مهم نیست چی بشه... من دوستتون دارم..."
هوالین دستهاشون رو بوسید.
ییبو با چشمهایی که از [اشک شوق] برق میزد به مادرش نگاه کرد. بلاخره قطرهای گرم از چشمهاش جاری شد.
ییبو مادرش رو بوسید و محکم بغلش کرد. "دوستت دارم، مامان..."
صدای هوالین به خاطر بغضش کمی گرفته بود. گفت: "منم دوستت دارم، پسرم."
جان بیشتر از این، نتونست اشکهاش رو نگه داره. بخاطر ملاقات همچین آدمهای خوبی سپاس گذار بود. در عجب بود چه کار خوبی تو زندگی قبلیش انجام داده که شایستهی همچین موهبتی توی زندگی الانشه.
وقتی ییبو ضربهی آرومی به شونهاش زد حواسش سر جاش اومد. به سمت ییبو که با سرش به مادرش اشاره میکرد برگشت و بعد نگاهش رو به سمت هوالین که دستهاش رو باز کرده بود تا اون رو به آغوشش دعوت کنه، برگردوند.
لبخند زد. به آغوش هوالین رفت و اون رو بغل کرد. "خیلی ممنونم مامان." جان فقط تونست همین کلمات رو بیان کنه.
هوالین زمزمه کرد: "به خانوادهمون خوش اومدی، پسرم..."
ضربهی آرومی به پشت هوالین خورد. هوالین از آغوش جان بیرون اومد و به عقب نگاه کرد. دید وانگ یانگ پشت سرش ایستاده و لبخند میزنه.
وانگ یانگ گفت: "ازت ممنونم که یه همراه عالی تو زندگیم بودی. تو یه همسر و یه مادر فوقالعاده برای بچههامی. وقتایی که من ساکتم (تو انتخاب کلمات کم میارم) به جای من حرف میزنی. خیلی خوش شانسم که ملاقاتت کردم و تا الان تو رو دارم. ازت ممنونم."
هوالین کمی روی نوک پاهاش بلند شد و شوهرش رو بغل کرد. سه نفری که تو اتاق بودند، اونها رو تماشا میکردند. اون دو برای مدتی تو آغوش هم بودند.
"هی... رمانتیک بازی دیگه بسه. اینکه داستان عشق شما دوتا نیست. این داستان عشقی منو جانجانه. شما دوتا واسه اینکه رابطهی خوبتون رو تو چشم ملت کنین، زیادی پیر شدین." ییبو یهو با بدعنقی گفت و باعث شد زوج مسنتر، از بغل هم بیرون بیان.
هوالین با اوقات تلخی گفت: "عجب پسر نمک به حرومی!"
ییبو با نیشخند گفت: "اما این حقیقته، مردم دوست ندارن ببینن شما چجوری عاشق هم شدین. اونا میخوان ببینن من چجوری عاشق شوشوم شدم...!" و به جان که هنوزم از خجالت قرمز بود نگاه کرد.
جان از لای دندوناش گفت: "خفه شو...!"
ییبو سر به سر معشوقهاش گذاشت: "تو که میدونی نمیتونم، شوشو..."
و فکر میکرد وقتهایی که جان خجالتی میشه خیلی کیوته.
وانگ یانگ پرسید: "تو مگه اونی نیستی که شوشوئه؟"
ییبو خشکش زد. خودش رو جمع و جور کرد و به سمت پدرش برگشت.
سریع انکار کرد: "نه! کی گفته؟"
وانگ یانگ صادقانه گفت: "اون موقع که از خونه فرار کردی، دیدمت که داری لنگ میزنی."
ییبو بیشرمانه گفت: "آهاااا... اون دفعه! من فقط یه بار گذاشتم شوشو، گونگ بودنو تجربه کنه. فقط یه بار! بهش اجازه نمیدم دوباره تجربش کنه."
چشمهای جان گرد شدند. به طرف ییبو برگشت و شروع به زدنش کرد. همونطور که به بازوها، سینه و پشتش ضربه می زد گفت: "تو خیلی بیشرم و حیائی! چرا باید همچین چیزایی رو جلوی پدر و مادرت بگی؟ این فقط بین ما دوتاست. ازت متنفرم!"
ییبو غرغر کرد: "شوشو... صداقت بهترین چیزه!"
"اما نه اینجوری!"
"اما من میخوام تموم عالم بدونن که چقد دوستت دارم!"
"با خجالتزده کردنم؟"
"چرا خجالتزده بشی؟ از اینکه مردم بفهمن تو یه شوشوئی؟ اینکه تو یه باتمی خیلی تابلوئه، شوشو...!"
"ازت متنفرم."
"من بیشتر دوستت دارم. نه! من تو رو از همه بیشتر دوست دارم."
"مرتیکه بیمزه"
"اما تو دوست داری مزهاشو بچشی!" (دیوث... 😂)
"بی حیا!"
"فقط واسه تو."
"من دارم میرم."
"وایسا! منم باهات میام!"
جان از اتاق بیرون زد. ییبو فوراً بلند شد و دنبالش کرد.
گفت: "بابا، مامان، خداحافظ! شوشو بیشتر از این نمیتونه جلوی هورموناشو بگیره. چهار ماه تمام از من دور بوده. اینکه خودش به خودش حال* داده براش کافی نبوده." (*منظورش اینه که جق زده. ادیتور از صد و پنجاه ناحیه پارهست)
ییبو داد زد: "شوشو! منو جا نذار."
اون سه نفر از بهت و تعجب دهنشون باز مونده بود.
ESTÁS LEYENDO
༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶
Fanfic⇜ کاپل: ییجان ⇜ ژانر: فلاف، کمدی، رمنس، اسمات ⇜ نویسنده: ailovexiaowang@ ⇜ مترجم: 来日方长 ⇜ روزهای آپ: یکشنبهها و سهشنبهها داخل چنل @YiZhanSyndrome و روز بعدش اینجا ⇜ خلاصه: شیائو جان یه مشاور املاکه که به عنوان یه مرد ۲۶ ساله مجرد زندگی خوب و آر...