⊹⊱ Part31 ⊰⊹

368 130 6
                                    

ییبو، جان رو به خونه رسوند. جان به خاطر رابطه ای که داشت یکم لنگ میزد ولی اینبار خیلی بهتر از دفعه ی اول بود‌.
ییبو از جان که به چهارچوب در تکیه داده بود پرسید: "مطمئنی نمیخوای بمونم؟"
جان آروم سرش رو تکون داد شیرین ترین لبخندش رو به ییبو هدیه کرد تا بهش اطمینان خاطر بده حالش خوبه.
آروم گفت: "هرچی بیشتر بمونی برام سخت تر میشه باید بزارم بری..." (اوخی بچم)
ییبو بلافاصله جان رو بغل کرد.
با صدای لرزون زمزمه کرد: "ازم بخواه نرم، که همینجا بمونم. من اصلا به اینکه اون هیتلر پیر عصبانی بشه بخواد و از خونه بندازتم بیرون یا از خونواده طردم کنه اهمیتی نمیدم."
جان سرش رو تکون داد. لبخند کم رنگی زد. از بغل ییبو بیرون اومد و بهش زل زد‌‌.
گفت: "اگه این کار رو بکنی، اونوقت هیچ امیدی به درست کردن رابطمون نیست. میخوام بری و به خاطر من برگردی."
ییبو گفت: "جان جان‌..."
جان آروم بازوهای ییبو رو مالش داد. به زحمت جلوی خودش رو گرفت که بیشتر از این جلوی ییبو گریه نکنه.
"برو... همینجوریشم خیلی دیر شده. اینکه بخوای این وقت شب برونی برای سلامتیت خوب نیست..."
"جان..."
جان ییبو رو هل داد: "برو. لطفا! برام سختترش نکن!" (پسرم🥺)
"من نمیخوام برم..."
"نه! تو باید بری! حالا برو! دارم درو میبندم!"
جان دوباره ییبو رو که هنوز سر جای خودش ایستاده بود هل داد و سریعا در رو پشت سرش بست. اون دیگه نمیتونست اشک پهاش رو نگه داره. از روی در سُر خورد و درحالی که زانوهاش رو بغل گرفته بود گریه کرد.
ییبو که هنوز هم جلوی در ایستاده بود، پیشونیش و هر دو دستش رو روی در گذاشت و گفت: "شوشو! من به خاطر تو برمیگردم! برام صبر کن! من با حلقه‌ی ازدواج برمیگردم!" (اوکی مترجم به خاطر این تیکه مرد!🚶)
جان با شنیدن این حرفها خنده‌ش گرفت ولی نمیتونست بخنده. فقط زیر لب گفت: "بچه‌ی احمق...! حتی نرفته اون حلقه‌های سفارشی رو بگیره و الان اینجا حرف از حلقه‌های عروسی میزنه!"
ییبو به آرومی به راه افتاد و از در فاصله گرفت. طبقه‌ی چهارم رو ترک کرد و به طبقه‌ی اول، جایی که موتورش رو پارک کرده بود، رفت.
باد به آرومی میوزید. نسیم ملایمی از میان کت چرمی‌ای که ییبو پوشیده بود عبور میکرد. ییبو کلاهش رو روی سرش گذاشت و موتورش رو روشن کرد. نگاهی به ساختمانی که قلبش رو اونجا جا گذاشته بود انداخت. صدای موتور در شب سرد، سکوت محوطه‌ی مسکونی رو شکست، ییبو با موتورش وارد بزرگراه شد و با قلبی شکسته، سرعتش رو بالا برد.

***

روزها پی در پی میگذشتند. ییبو و جان کارهای روتین و همیشگیشون رو ادامه میدادند. ییبو به دانشکده میرفت و با دوستانش وقت میگذروند و جان هم سرگرم برنامه‌ها، نوشتن گزارشات، ملاقات با مشتری‌ها و خریدارها، رانندگی در اطراف شهر برای دیدن و نشون دادن خونه‌ها و سایر املاک بود.
یکبار وقتی که داشت یکی از آپارتمانها رو که کنار خونه‌ی خونواده‌ی گوچنگ بود نشون میداد، به ییبو و دوستاش برخورد کرد.
"جان جان...!"
ییبو اون رو وقتی که مشغول صحبت و نشون دادن گوشه به گوشه‌ی خونه بود صدا کرد. اون موقع ییبو داشت اتفاقی از کنار خونه ای که درِ اون باز بود عبور میکرد و جان رو اونجا دید.
جان برگشت و به ییبو نگاه کرد. قلبش با دیدن ییبو که انگار توی همین چند روز جداییشون، کلی وزن کم کرده بود، درد گرفت. (ادیتور مُرد)
یییو بهش لبخند زد. بارقه‌ای از خوشحالی توی چشمهاش درخشید. اما زیاد طول نکشید. جان واکنشی نشون نداد و فقط سمت خریدار برگشت و اون رو با خودش به داخل خونه برد.
صورت ییبو‌ پژمرده شد. اون به خاطر واکنش جان نسبت به خودش خیلی ناراحت شد. جان بهش سلام نکرد. حتی بهش لبخند هم نزد که نشون بده مثل ییبو، چقدر دلش براش تنگ شده.
ییبو روی زمین نشست. به دیوار تکیه داد و زانوهاش رو بغل گرفت و سرش رو میون پاهاش پنهان کرد. گوچنگ و فانگ شین سریع جلوی ییبو نشستند.
گو چنگ سعی کرد بهش دلداری بده: "هی، ییبو...! اون حتما برای این کارش دلیلی داشته. ناراحت نباش...!"
ییبو سعی کرد جلوی گریه اش رو بگیره: "اون بهم بی‌محلی کرد. ولی چرا؟!"
فانگ شین ایستاد: "فک نمیکنم بهت بی‌محلی کرده باشه. ببین! رابطه‌ی شما دوتا به خاطر یه شخص سومی توی خطره، نه به خاطر اینکه تو مشکلی داشته باشی. شاید داره تلاش میکنه بتونه اونقدر قوی شه که بذاره بری...!"
ییبو سرش رو بلند کرد و به دو دوستش نگاه کرد.
ییبو نالید: "من واقعا دوستش دارم. نمیخوام ولش کنم ولی اون همش منو پس میزنه!"
گوچنگ با تندی گفت: "آیش! ییبو! زرنگ باش! اونکه پَسِت نمیزنه. اون میخواد تو نهایت تلاشتو بکنی. میخواد موفق باشی! تو رو خدا وقتی رفتی آمریکا از این اداها نیا. ما اونجا نیستیم که بخوایم جمعت کنیم!"
یییو بهش خیره شد. به پای گوچنگ لگد زد. فانگ شین نخودی خندید و وقتی فهمید حال دوستش خوبه خیالش راحت شد.
فانگ شین به ییبو کمک کرد بایسته و به خونه‌ی گو چنگ برند: "خب دیگه! بیاین بریم تو خونه. این بیرون باد سردی میاد!"
اونها وارد خونه شدند و در رو پشت سرشون بستند.
جان مشتری رو تا بیرون خونه همراهی کرد. اونها به همدیگه تعظیم کردند و از هم دیگه تشکر کردند.
جان گفت: "ممنون. اگه پیشرفتی حاصل شد، باهام تماس بگیرین!"
مشتری بعد از اینکه با جان خداحافظی کرد خونه رو ترک کرد.
جان نفسش رو با خوشحالی بیرون داد. به جایی که ییبو رو اونجا دیده بود خیره شد. کنار دیوار روی پاهاش سر خورد. صورتش رو با دستهاش پوشوند آروم گریه کرد.
با خودش زمزمه کرد: "دلم برات تنگ شده..."
من باید قوی باشم تا تشویقت کنم بتونی بری. من این کار رو برای تو میکنم. برای خودمون. مطمئنم تو به خاطر من برمیگردی. مهم نیست چقدر طول بکشه، چقدر دور باشی... تو همیشه پیشم برمیگردی. من با هر مانعی که سر راهمون قرار بگیره رو برو میشم، اونا رو به چالش میکشم و اونها رو از میون برمیدارم...

------------------------------------------------------------

سلام سلام!
یه مدت باهاتون حرف نزده بودم دلم تنگ شد.
دیدین چیشد؟ :( بگید شماهم دلتون دوبل برای ییبوی گونگ شو میسوزه... یا من تنها زیادی عاشق این بچم؟
شماها خوبین؟ بوهای خوبی که نمیاد... انگار بوی... بوی ماه مهره! گاد بلس عاس...
امیدوارم همگی امسال موفق باشین و همچنین ازین پارت لذت برده باشین^^

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now