⊹⊱ Part11 ⊰⊹

601 168 11
                                    

یببو داشت آماده میشد با جان بیرون بره که روی گوشیش پیامی اومد. با لبخند پیام رو خوند: "آماده ای؟ من توی محوطه منتظرتم!"
ییبو جواب داد: "آره"
از خونه اش بیرون زد و مستقیم به سمت زیرزمین رفت. اصلا سخت نبود که ماشین جان رو پیدا کنه اون بیشتر وقتا قسمت پارکینگ مخصوص خودش می ایستاد.
جان وقتی ییبو رو دید براش سوت زد و شروع کرد به تعریف ازش:
"اوه... دوس پسرم خیلی خوشتیپه!"
گونه‌های ییبو با شنیدن کلمه دوس پسر قرمز شد، قلبش همین الانش هم توی دهنش بود.
گفت: "تو خیلی خوش‌تیپ‌تری جان‌جان"
جان لبخندی زد و بوسه‌ای روی لب های ییبو زد که باعث شد ییبو خشکش بزنه. از اونجایی که اوایل هر بار سر به سر جان میذاشت اون حرصی میشد، هیچوقت انتظار نداشت جان انقدر اهل لمس کردن باشه.
جان ری‌اکشن ییبو به بوسه‎اش رو نادیده گرفت و سوار ماشین شد: "بیا بریم"
بعد از این که ییبو حواسش سر جاش اومد سوار ماشین شد و روی صندلی کمک راننده نشست.
جان بهش اطلاع داد: "از همین حالا بهت بگم... دوستای من خیلی پرسروصدا و رو مخنا!"
ییبو فقط سرش رو تکون داد. جان ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ خارج شدند.
کلاب پر از صدای بلند موسیقی، کسایی که میرقصیدند، باهم گپ میزدند و مینوشیدند بود!
جان و ییبو وارد کلاب شدند و سعی کردند دوستهای جان رو پیدا کنند. وقتی بلاخره اونها رو پیدا کردند خودمونی شروع به احوالپرسی کردند.
جان وقتی به یک مرد قد بلند با پوست روشن و ظاهری ساده رسید ذوق زده گفت: "خیلی وقته ندیدمت پل یوبین!" و همدیگه رو محکم بغل کردند. ییبو بهشون خیره شد. لی که فهمید نخودی خندید.
جانگ یانگ درحالیکه به ییبو اشاره میکرد توی موسیقی بلند داد زد: "این خوشتیپ کیه شیائو جان؟"
جان با پرویی جواب داد: "دوس پسرمه!"
جانگ یانگ که در حال نوشیدن بود، نوشیدنیش پرید توی گلوش! پل به صورت خودکار به پشتش ضربه زد. جانگ بخاطر ضربه‌ش غرولند کرد. لی خندید و ییبو دستپاچه شد!
ابروهای جانگ یانگ به هم گره خورد: "الان داری میگی که تو گی ای؟!"
"من همچین چیزی نگفتم... ولی ما داریم قرار میزاریم!"
جان به ییبو که به خاطر اینکه با دوستهاش گرم گرفته بود بدعنق شده بود نگاهی انداخت. برای همین ییبو رو به خودش نزدیک تر کرد: "اسمش وانگ ییبوعه!"
پل یوبین پرسید: "احیانا پدرت وانگ یانگ نیست؟"
ییبو متعجب گفت: "از کجا میدونی؟!"
پل پوزخند زد: "نمیدونم! فک کنم تیری تو تاریکی!"
یببو فقط سرش رو تکون داد و چیز دیگه ای نگفت.
جان پل رو نزدیک خودش کشید و آروم پرسید: "این وانگ یانگ که گفتی کیه؟"
پل معصومانه جواب داد: "منم نمیدونم!" و باعث شد جان بهش چشم غره بره.
پل دوباره گفت :"یا یادم نمیاد؟! فکر کنم که این اسمو یه جا شنیدم. خیلی معروفه. به خاطر همینه که اسمش یادم اومد. ولی نمیدونم کیه..."
پل ادای آدمهای متفکر رو در اورد و با انگشتش به چونه اش ضربه زد مثلا انگار داره درموردش فکر میکنه.
جان به خاطرش حرصی شد. پل رو به سمت دیگه‌ای هل داد و به ییبو نزدیکتر شد.
از ییبو پرسید: "میخوای یکم نوشیدنی بگیرم؟"
ییبو موافقت کرد: "حتما!"
جان لبخند زد. دست ییبو رو گرفت و به طرف بار حرکت کردند.
جان با صدای بلند به متصدی بار گفت: "جو! یکی از اون قدیمی هاشو بده!"
متصدی بار با لبخند بهش نگاه کرد و با اشاره بهش گفت: "ویسکیِ رای؟ درسته؟"
جان با نیشخند گفت: "خوب منو می‌شناسی!"
ییبو پرسید: "جان جان... رای تنده مگه نه؟!"
جان لبخند زد: "آره ... و من عاشق تندی ام!"
"هی بچه... من برات لیموناد میارم!"
متصدی بار پرسید: "هی جان چطوری تونستی یه بچه زیر سن قانونیو بیاری اینجا؟!"
پوزخندش باعث میشد ییبو عصبی بشه. جان نخودی خندید.
ییبو بهش توپید: "من زیر سن قانونی نیستم و بهم نگو بچه! من ۲۰ سالمه و به زودی ۲۱ ساله میشم! پس من همین الانشم بزرگسال محسوب میشم!"
متصدی بار شروع به خندیدن کرد. جان رو به ییبو گفت: "عصبانی نشو! اون فقط داشت دستت مینداخت."
و با مهربونی چونه ییبو رو نوازش کرد. ییبو به خاطر مهربونی و ملایمت جان ذوق زده شد.
"بیا اینجا بچه... بهت یه چیز سبک میدم.‌ الکلش خیلی قوی نیست!" متصدی بار این رو گفت و لیوانی رو جلوی ییبو گذاشت.
ییبو گفت: "ممنون" و یک جرعه از کوکتلش رو نوشید.
یببو گفت: "انگار به اون مرده خیلی نزدیکی... اون کیه؟ یوبین!"
جان گفت: "پنج تایی‌مون دوستای دانشگاهی هستیم. امروز آن نتونست بیاد. یه اتفاقی برای دوست دخترش افتاده بود. یوبین هم که قند عسل کوچولومونه. بچه مثبتمون اونه" (هه هه جان‌جان *ریز اسپویل از صدسال دیگه)
همون لحظه پل یوبین اومد و شروع به دست انداختنشون کرد: "کاپل جدیدمون دارن خوب باهم خوش می‌گذروننا..!"
جان غرولند کنان گفت: "از اینجا برو...!"
یوبین لبخند زد. جان پرسید: "مرد تو کجاست پس؟!"
یوبین گفت : "برای یه هفته رفته خارج کشور."
ییبو وسط حرفشون پرید: "تـ... تو گی ای؟!"
یوبین نگاهی به ییبو انداخت و لبخند زد: "مشخص نیست؟!"
ییبو ناشیانه خندید و پشت گردنش رو مالید و گفت: "جان گفتش که تو آدم خیلی خوبی هستی..!"
یوبین نگاهی به جان که داشت بلند میخندید انداخت.
جان ابروهاش رو بالا انداخت و رو به یوبین گفت: "نیستی؟!"
ییبو سرفه ای کرد و گفت: "من فکر میکنم اون یه منحرفه!"
یوبین بهش پرید: "وات د فاک بچه؟!"
جان یکجا نوشیدنیش رو بالا کشید که باعث شد مزه ی تندش گلوش رو بسوزونه. نوشیدنی از حفره بینی‌اش بالا رفت و از سوراخ دماغش بیرون زد.
در حالیکه یوبین فقط میخندید ییبو بازوی جان رو نگه داشت و پرسید: "جان جان... خوبی؟!"
جان گفت: "خوبم خوبم..!" و دهن و بینیش رو با دستمالی که متصدی بار بهش داد پاک کرد. ‌
ییبو هم دور دهن جان رو تمیز کرد اما نزدیک لب هاش متوقف شد. جان بهش زل زد. ییبو با چشمهایی پر از نیاز بهش نگاه کرد. صورت جان رو گرفت و خودش رو نزدیکتر کشید.
یوبین وسطشون پرید و گفت: "کارتون تموم شد؟!" (ای بر خرمگس...)
جان نگاه چپی به یوبین انداخت و ییبو درحالیکه آه می‌کشید عقب کشید. یوبین پوزخندی زد و سربه سرشون گذاشت،
"برید خونه یا حداقل یه اتاق تو هتل بگیرید گایز..!"
جان نالید: "خفه شو!"
ییبو برای خودش بهونه ای جور کرد: "من میرم دست‌شویی!"
جان سری تکون داد و ییبو به سمت دستشویی حرکت کرد.
یوبین وقتی ییبو از دیدرس خارج شد از جان پرسید: "چجوری باهاش دوست شدی؟"
جان آهی کشید. بعد نخودی خندید. جواب داد: "یه داستان رو مخ خنده دار داره..."
یوبین با اصرار گفت: "جریانشو برام بگو!"
‌جان شروع کرد و برای یوبین نحوه ی آشناییش با ییبو رو تعریف کرد و یوبین سراپا گوش بهش گوش کرد.
‌ یوبین با تشر بهش گفت: "بنظرت عجیب نیست که اون اولین مشتریت اونم توی اولین روز فروش خونه بوده و آپارتمانو بدون بررسی وضعیتش خریده؟ و اینکه انقدر خرپوله که تموم پولشو خودش داده! تمام پول رو پیش پیش داده تازه برای خرید همچین آپارتمانی هیچ سرپرستی هم نداشته! حداقلش باید با وکیلش برای به نام کردن آپارتمان صبحت میکرد!"
‌"من نمیدونم. تا زمانی که مشتریم پولمو بده اهمیتی نمیدم! در واقع اون زمان منم نمیخواستم خودمو با اون پسر رو اعصاب درگیر کنم...!"
‌جان نوشیدنیش رو مزه مزه کرد.
‌یوبین پرسید: "پس انجامش دادین؟!"
‌"چیو انجام دادیم؟"
‌"معلومه دیگه فاکیدن، پسر! پس چیو میگم دیگه؟!"
‌"نه!"
‌"نه؟!"
‌جان سر تکون داد.
‌"مطمئنی!؟"
‌جان برای تایید سر تکون داد.
‌"مثه چی داره دروغ میگه!" ناگهان لی بینشون ظاهر شد و پشت سرش هم جانگ یانگ بود.
‌جان آهی کشید و آروم گفت: "گمشو لی..."
‌ لی با غرغر گفت: "دیشب همش صداهای خاکبرسری داشتن! ناله هاشون نذاشت من کپه مرگمو بزارم."
‌جانگ یانگ توی سر لی زد و گفت: "و تو خونه ی جان چه غلطی میکردی؟!"
‌لی سرش رو عقب کشید و گفت: "یی‌فی منو دوباره بیرون پرت کرد...!"
‌جانگ یانگ خندید و گفت: "حقته!"
‌"بگیر اینو بخور!" یوبین با دادن لیوان وودکا به جان جلوی جروبحث دوستهاش رو گرفت.
‌جان اول به لیوان زل زد و بعد به یوبینی که لبخند میزد نگاه کرد.
‌"من نمیخوام. بعداً مست میشم!" جان لیوان رو به عقب هل داد.
یوبین گفت: "این دقیقا کاریه که باید انجام بدیم!"
"چرا؟! من رانندگی میکنم! و ییبو رو هم با خودم میبرم.  نمیخوام تصادف کنم اونم وقتی که این حروم زاده نمیخواد به خودش زحمت بده منو ببره خونه!" و انگشت اشاره‌اش رو به سمت لی گرفت.
لی گفت:"مگه دوس پسرت باهات نیست؟ اون میتونه رانندگی کنه. نمیتونه؟!"
جان جواب داد: "نمی‌دونم. اون هر روز سوار موتور میشه..!"
جانگ یانگ یهو گفت: "هی جان! فقط اون وودکای کوفتی رو بخور اون موقع میتونی تاپ اون کیوتی باشی!"
جان بهش زل زد.
جانگ یانگ به لی اشاره کرد و گفت: "لی بو ون بهم گفته که هنوز انجامش ندادین ‌چون در مورد این که کی تاپه و کی باتمه همش بحث میکنین!" و لی دستش رو پس زد.
لی شاکی گفت: "چرا امروز همه انگشتشونو سمت من میگیرن؟!"
جان با لبهای آویزون گفت: "ندیده بودم تاپ بودن و وودکا به هم ربطی داشته باشن!"
یوبین گفت :"معلومه که دارن!"
جان پرسید : "چطوری؟!"
یوبین جواب داد : "وقتی مست باشی اون نمیکنتت!"
"از کجا میدونی ؟! اون ممکنه از فرصت استفاده کنه و وقتی ضعیف و آسیب‌پذیرم بکنتم!"
لی بهش توپید: "تو؟ مست؟ آسیب پذیر؟! کصشره جان! دارم بهت میگم وحشی میشی!"
جان نالید: "خفه شو! اینقد شر به پا نکن!"
"دارم راستشو میگم! چون همیشه من اون بدبختیم که هر موقع خر مست میشی مجبورم برسونمت خونه!"
جان هین کشید و بریده بریده گفت: "اوه ماااای گااااد! نگو که من تا حالا تو رو کر..."
لی پس کله جان زد: "کردن به کونم! بدتر از اون! تو چنگم میزنی و موهامو مثل یک هرزه می‌کشی!"
جان درحالیکه سرش رو می مالید ناباورانه به لی نگاه کرد و بعد معذب خندید.
"هاااهااا... خداروشکر! خیلی ترسیده بودم که نکنه چندشی مثل تو رو کرده باشم!"
لی به پای جان لگد زد. با غرغر گفت: "برای همینه که یی‌فی ازت متنفره!"
اون دو نفر ‌دیگه هم شروع به خنده کردند.
جان وودکایی که یوبین بهش داده بود رو با یک نفس بالا داد. لیوان رو روی میز کوبید و از طعم تلخ شیرین و حس سوزش ناشی از اون نوشیدنی به خودش پیچید.
یوبین رو به متصدی بلند داد زد: "جو! یه لیوان دیگه!"
متصدی انگشت شستش رو به نشونه ی تایید بالا آورد.
یوبین یک لیوان دیگه جلوی جان گذاشت و گفت: "بیشتر بخور!"
جان درحالیکه لیوان رو از یوبین می‌گرفت ازش پرسید: "چطوری می‌دونی اگه مست باشم اون تاپم نمیشه؟!"
"وقتی نوشیدنی پرید تو گلوت دیدم چجوری حواسش بهت بود. اگه طوریت بشه اون نگران میشه!"
"میشه؟!"
یوبین سر تکون داد و جان دوباره وودکا رو یک نفس نوشید. احساس گیجی میکرد. چشهاش رو بست و دوباره باز کرد. حالا دیدش تار بود. جان دید یوبین دو تا شده و شروع به خندیدن کرد.
یهو گفت: "هی پل! نمیدونستم تو یه قُل دیگه ام داری!" و دوباره زد زیر خنده.
لی زیرلبی غرغر کرد: "فک کنم حالا دیگه میتونیم بریم سر موضوع گونگ-شو..."
یوبین یک لیوان دیگه به جان داد و گفت: "آخرین شات!" جان لیوان رو گرفت و سر کشید.
الان جان درحالیکه چرت و پرت میگفت روی میز افتاده بود.
"من یه دوس پسر دارم که همزمان هم خوش‌تیپه و هم کیوته! اون میخواد سِمه من باشه ولی من نمیخوام اوکه‌ش باشم. من خوشتیپ و مردونه‌م! حتی با اینکه مثل اون سیکس‌پک ندارم...."
لی بهش تشر زد: "خفه شو جان! میخوای آبروی خودتو ببری؟" اما با خنده ی دو دوست دیگه اشون بحثش رو تموم کرد.
"داره میادش!" جانگ یانگ وقتی ییبو‌ رو دید که به سمت میز میاد بهشون اطلاع داد.
وقتی ییبو به میز رسید و به وضعیت جان که الان مست بود نگاه کرد شوکه شد.
پرسید: "چه اتفاقی براش افتاده؟ مست کرده؟!" و سعی کرد جان رو بلند کنه.
یوبین جواب داد: "فکر کنم..."
لی پرسید: "یببو بلدی رانندگی کنی؟!"
ییبو به طرف لی برگشت و گفت: "آر... آره بلدم"
جانگ یانگ گفت: "خب پس الان تو ببرش خونه.‌ فک کنم با ما موندن براش، وقتی که مست و پاتیله فایده ای نداشته باشه."
ییبو موافقت کرد: "اوکی. من برش می‌گردونم خونه!"
با کمک لی، ییبو جان رو از روی میز بلند کرد و دستش رو دور شونه اش انداخت. دست راستشو رو دور کمر جان انداخت و با اون یکی دست شونه اش رو چسبید.
"بیا بریم خونه جان جان!" ییبو درحالیکه بدن جان ‌رو نگه داشته بود شروع به راه رفتن کرد.
سه دوست جان رفتن اونها رو تماشا کردند.
لی زیر لب زمزمه کرد: "خدایی حرفی ندارم بزنم، اون بچه خیلی مواظبشه...!"




----------------------------------------------

های👋
اممم امروز میخوام یه چیزیو بگم که امیدوار بودم خودتون دربارش کنجکاو شین ولی حالا طوری نیست خودم میگم.
درباره تیممون باید بگم که ما 6 نفر (فعلا) هستیم که 来日方长 رو تشکیل میدیم. اسممون ازونجایی میاد که داخل VCR بی‌وقفه میگه:
青山不改,绿水长流,后会有期,来日方长
 

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now