بعد از اینکه ییبو رفت دوش بگیره، جان لیوان قهوه رو برداشت تا جرعهای ازش بنوشه.
سریع زبونش رو بیرون آورد و گفت: "عوق، این دیگه چه قهوهی کوفتییه! مزش افتضاحه..."
لیوان رو روی میز گذاشت. بعد بلند شد. اما همین که خواست اونجا رو ترک کنه و به اتاق دیگهای بره، برگشت و به لیوان قهوه نگاه کرد. لیوان رو برداشت و به آشپزخونه برد تا اون رو بشوره. اگر همینجوری لیوان معصوم رو اونجا رها میکرد، سرنوشتی مثل لیوانهای قبلی که راهی سطل زباله شده بودند در انتظارش بود.
جان وارد اتاقِ کناری اتاقِ ییبو شد. از توی کمد بزرگ اونجا، یک حولهی تمیز برداشت. اون رو با خودش به حمام برد. بعد از دوش گرفتن، از اتاق بیرون اومد و به اتاق ییبو رفت و اونجا با ییبویی روبرو شد که با یک حولهی تنپوشِ سفید روی تخت نشسته بود. موهاش هنوز خیس بودند و پاهاش رو روی تخت دراز کرده بود. ییبو با دیدن جان که وارد اتاق میشد لبخند زد. دستهاش رو باز کرد تا جان رو به آغوشش دعوت کنه. جان مثل یک پسر خوب به حرفش گوش کرد. به سمتش رفت و روی پاهای ییبو نشست.
ییبو دستهاش رو دور بدن لاغر و کشیده جان پیچید و گفت: "شوشوی من خیلی زیباست...!"
جان چیزی نگفت. در عوض به آرومی یقهی تنپوش ییبو رو باز کرد و ترقوهی ییبو نمایان شد. سرش رو پایین برد و شروع به بوسه زدن روی ترقوهاش و اطرافش کرد.
نفسهای ییبو سنگین شد. نالهی آرومی سر داد. بدن جان رو بیشتر توی آغوشش فشرد.
جان صورت ییبو رو نگه داشت و به آرومی تمام صورتش رو غرق بوسه کرد. بدن ییبو با هر حرکتی که جان انجام میداد، تکون میخورد.
ییبو به جان اجازه داد طعم دهنش رو بچشه، دهنش رو باز کرد و گذاشت جان زبونش رو وارد دهنش کنه.
نفسهاشون سنگین و نامنظم شد و شدت گرفت و نالههاشون فضا رو پر کرد.
ییبو تنپوش جان رو کنار زد، و سینهی صاف و شونههای برهنهش نمایان شدند. ییبو عقب کشید و بوسه رو شکست: "آه... شوشو... تو خیلی سکسی بنظر میرسی."
وقتی ییبو شروع به بوسیدن سینهی جان کرد، جان ناله کرد. ییبو با نوک صورتی سینهش بازی کرد، اون رو مکید، محکم لیسید و اون یکی نوک سینهش رو بین انگشتهاش فشار داد.
جان بزرگ شدن دیک ییبو رو که به لگنش فشار می آورد زیرش حس کرد. باسنش رو تکون داد تا روی دیک ییبو کشیده بشه. این حرکتش باعث شد ییبو بلند ناله کنه.
"آه... شوشو..."
"حس خوبی داره؟"
"فوقالعادهست! آه... بیا اینجا!"
ییبو سر جان رو پایین کشید و دوباره با ولع شروع به بوسیدنش کرد. جان تنپوش ییبو رو از تنش پایین کشید، جوری که فقط قسمتهای پایینی بدنش پوشیده موند. دستهاش رو روی سینه و شکم ییبو حرکت داد. نوک سفت سینهی ییبو رو مالید و کشید، جوری که باعث شد ییبو به خودش بلرزه و همزمان ناله کنه.
ییبو تنپوش جان رو باز کرد، اون رو از تنش جدا کرد و تن لخت جان نمایان شد.
جان توی آغوش ییبو میلرزید. ییبو بلند شد و توی یک حرکت جان رو روی تخت انداخت. درحالیکه روی جان خیمه زده بود، با صدایی بم زمزمه کرد: "میخوامت بیبی... هیچوقت ازت سیر نمیشم! تو اعتیاد شیرین منی..!"
جان اغواگرانه زمزمه کرد: "من متعلق به توام."
بدنش رو حرکت داد و دستهاش رو دور گردن ییبو انداخت.
ییبو سرش رو توی انحنای گردن و سینهی جان برد و نقطه نقطهی پوست بدنش رو گاز گرفت و لیسید. جان با صدای بلند ناله میکرد.
ییبو تنپوشش رو درآورد و به گوشهای انداخت. بعد طوری روی بدن جان قرار گرفت که حتی هوا هم نمیتونست از فاصلهی بینشون رد بشه. دیکهای سختشدهشون به هم برخورد میکردند. ییبو شروع به تکون دادن لگنش کرد. سرش رو بلند کرد و به صورت زیبای جان نگاه کرد. جان چشمهاش رو بسته بود، و دهنش نیمه باز بود و از لذت ناله میکرد.
دیدن این منظره باعث سختتر شدن دیک ییبو شد.
ییبو زمزمه کرد: "دوستت دارم، جانجان..."
جان در پاسخ به حرفهای ییبو ناله کرد.
ییبو خندید و سرعت حرکتش رو بالا برد. جان هم همزمان با ییبو حرکت میکرد.
ییبو کشو رو بیرون کشید، ژل روان کننده و کاندوم رو بیرون آورد.
جان با چشمهاش حرکات ییبو رو دنبال کرد. ییبو اونها رو به جان نشون داد، پوزخند زد و گفت: "من اینا رو از قبل آماده کردم...؟"
جان لبخند زد و گفت: "خوبه، پس دیگه نیازی به روغن بچه نیست."
ییبو لبهای جان رو بوسید و بعد بلند شد. پاهای جان رو از هم باز کرد. باسنش رو برای پیدا کردن سوراخ ورودی صورتیش بالا آورد. سرش رو به سوراخ جان نزدیکتر کرد و اون رو لیس زد. جان لرزید.
ییبو سرش رو بالا آورد، به جان نگاه کرد و پرسید: "هنوز درد داره؟"
جان جواب داد: "یکم."
ییبو قول داد: "نگران نباش، آروم انجامش میدم."
جان سرش رو تکون داد. مطمئن نبود ییبو سر قولش میمونه یا نه. ییبو مقدار زیادی ژل روی سوراخ جان ریخت، بعد انگشتش رو به آرومی وارد سوراخ باسن جان کرد تا آمادهش کنه.
جان با حس لمس ییبو، با صدای بلند ناله کرد. این براش همزمان حس درد و لذت داشت.
با حس سوزش و دردی که سوراخش داشت میخواست عقب بکشه اما لذتی که داشت باعث میشد بخواد اینکار ادامه پیدا کنه. برای همین به ییبو اجازه داد تا هر کاری که دوست داره انجام بده.
جان غر زد: "آخ!...باسنم میسوزه."
ییبو به بالا نگاه کرد. انگشتش رو با ریتم داخل و خارج کرد و سعی کرد نقطهی شیرین جان رو پیدا کنه.
جان با حس لذت عمیقی که بدنش رو فرا گرفت کمی لرزید و ناله کرد: "اوه....؟ آهه...همم"
ییبو پوزخند زد و گفت: "ایناهاش!" سرعتش رو بالاتر برد.
بعد انگشت دومش رو هم وارد کرد و اونها رو به داخل و خارج حرکت داد.
جان با التماس گفت: "لطفا منو بفاک بده...!"
ییبو گفت: "صبور باش بیبی... حتما اینکارو میکنم."
ییبو با دست دیگهش دیک جان رو گرفت و شروع به بالا پایین کردن دستش کرد و باعث شد جان بلندتر ناله کنه.
جان شروع به فحش دادن کرد: "عوضی با دیکم بازی نکن. ممکنه زودتر بیام."
و باعث شد ییبو بخنده.
"اینقد حرفای بدبد به گونگت نزن شوشو!"
جان داد زد: "گونگ به کونم. همین الان منو بفاک بده لطفا!"
ییبو با خنده گفت: "تو خیلی عجولی شوشو."
جان تهدیدش کرد: "اگه همین الان اینکارو نکنی، من کسیام که بفاکت میده! اوکی؟"
ییبو خندید. انگشتهاش رو از سوراخ جان بیرون کشید و بلند شد.
جان نالید: "آههه... لعنت بهش... الان احساس خالی بودن میکنم!"
ییبو پاهای جان رو بلند کرد و اونها رو روی شونههاش گذاشت. بعد کاندوم رو روی دیکش کشید و آلتش رو مقابل ورودی جان تنظیم کرد. بعد به آرومی اون رو وارد سوراخ جان کرد. جان با حال زاری ناله کرد.
ییبو که نصف دیکش رو داخل فرو کرده بود پرسید: "درد داره؟"
جان گفت: "ادامه بده..."
ییبو حرکت کرد و تمام طول دیکش رو وارد جان کرد. بعد لگنش رو حرکت داد و شروع به پمپ کردن دیکش داخل باسن جان کرد. نالههای جان باعث شد ییبو سرعتش رو بالاتر ببره. نفسهاشون سنگین شد.
هر بار که ییبو به پروستات جان ضربه میزد، جان به کمرش قوس میداد تا ییبو بازهم به اون نقطه ضربه بزنه.
جان دیوونه وار ناله و التماس میکرد: "آه... آه... اوووم... همونجاست! اوه! فاک! باسنم داره جر میخوره... خیلی هاته!"
ییبو روی پمپ کردن دیکش توی باسن جان تمرکز کرده بود تا جایی که ضرباتش شدیدتر شدند.
"آه...ییبو...نمیتونی آرومتر انجامش بدی؟ تو بهم قول دادی! عوضی! زدی زیر قولت! فاک بهت!"
ییبو درحالیکه نفسهاش سنگین شده بود گفت: "من الان دارم به فاکت میدم شوشو... نه تو!"
و سرعتش رو بالاتر برد و خیلی شدیدتر جان رو به فاک داد.
"ییبو من دارم میمیرم! بهم رحم کن..! آههههه...! مُردم...! اوه! عالیه! آه...آه...لعنتی خیلی خوبه! نمیخوام تمومش کنی."
ییبو خندید: "شوشو داره شوشوبازی درمیاره...؟"
صورت ییبو خیس عرق شده بود و از موهاش به پایین چکه می کرد.
"خیسه! تو خیلی عرق میکنی! عرقت داره رو صورتم میریزه! اهه! من همین الان حموم کردم."
"بعدا دوباره حموم میکنیم..."
"سرده...!"
"من گرمت میکنم."
"نهه! تو دوباره منو میکُنی! مگه نه؟ یواشتر حرومزاده!"
"متاسفم عزیزم، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم."
ناگهان ییبو حس کرد دیکش داره داخل جان میلرزه. چشمهاش گرد شد. اما سرعتش رو کم نکرد.
وقتی که کام شد با ناامیدی نالید: "آههههه! فاک!"
جان با کنجکاوی پرسید: "چیه؟ چیشد؟"
ییبو جواب نداد، سرش رو به عقب خم کرد. اونقدر غرق لذت کام شدنش بود که پایین تنهاش رو بیشتر به باسن جان فشار داد.
جان پرسید: "تو الان کام شدی؟"
ییبو با ناله گفت: "هوووم" (پارت قبل داشت میگفت سه روز پشت هم میتونه به فاکش بده😂)
جان شاکی گفت: "اههه... لعنت بهت! من حتی یه بارم نیومدم!" و ییبو رو از روی خودش کنار زد. چون دیک ییبو هنوز داشت خالی میشد کمی از کامش بیرون ریخت.
ییبو شاکی گفت: "اهه! جانجان! تو خیلی بدجنسی!"
جان با غرولند روی تخت غلت زد: "تو یه حیوونی! قبل از من اومدی! کونی!"
ییبو با تعجب بهش نگاه کرد و بعد زد زیر خنده.
جان با بدخلقی گفت: "ازت متنفرم، تو خیلی خودخواهی."
ییبو با پشیمونی گفت: "معذرت میخوام... نتونستم خودمو کنترل کنم. بیا اینجا! اینقد ک*ص کش نباش...!"
"من کـ*ص ندارم!"
"خب پس کـ*یری نباش."
ییبو جان رو به سمت خودش کشید و بغل کرد. جان بهش نگاه کرد هوفی کشید و روش رو برگردوند.
ییبو نخودی خندید. صورت جان رو به طرف خودش برگردوند و بوسیدش.
پوزخند زد: "کمکت میکنم بیای، شوشو..."
جان ابروهاش رو در هم کشید.
ییبو جان رو روی تخت دراز کرد و شروع به بوسیدن بدن جان کرد.
جان پرسید: "داری چیکار میکنی؟" و بعد ناله کرد: "آه..اووممم."
ییبو جواب داد: "ارضات میکنم..."
کمر باریک جان رو نگه داشت و اون رو نوازش کرد.
دیک جان رو گرفت و شروع به پمپ کردنش کرد و باعث شد دیکش سختتر بشه.
جان نمیتونست جلوی ناله کردنش رو بگیره.
ییبو پریکام خارج شده از شکاف دیک جان رو لیسید. جان با لذت ناله کرد. ییبو دیک جان رو وارد دهانش کرد، با زبونش باهاش بازی کرد، با سرعت سرش رو بالا پایین کرد و درحالیکه با توپهاش بازی میکرد، براش بلوجاب رفت.
"آه..این اصلا بد نیست... دهنت فوقالعادست... آه!"
ییبو پوزخند زد و سرعتش رو بالاتر برد. با بالا و پایین شدن سر ییبو، جان موهای ییبو رو چنگ زد. نمیتونست در برابر حس خوب بلوجابی که ییبو بهش میداد مقاومت کنه.
داد زد: "فاک! دیکمو گاز نگیر!"
جان به ییبو که سرش رو هنوز با سرعت بالا و پایین میکرد و بهش نگاه میکرد، نگاه کرد.
"تو خیلی خوشگلی ییبو... آهه! زودباش ساکش بزن. حس خیلی خوبی میده."
وقتی حس کرد نزدیکه سرش رو به بالش فشار داد و به کمرش قوس داد.
داد زد: "لعنت! دارم میام! ییبو من دارم میام! ولش کن! درش بیار! داره میریزه!"
سعی کرد سر ییبو رو از خودش جدا کنه اما ییبو عقب نکشید.
"آههه، خیلی خوبه... من دارم میام! وانگ ییبو؟!"
جان توی دهن ییبو اومد و ییبو همهی کامش رو قورت داد.
ییبو بعد از اینکه مطمئن شد جان کاملا کام شده بلند شد و لبهاش رو بوسید.
ییبو با ابروهای جان اغواگرانه بازی کرد و با صدای بم گفت: "بلند شو بریم حموم و اونجا بریم واسه راند دو."
جان به ییبو نگاه کرد و لبخند زد: "فک کردی میترسم...!" (اینم شد مثل اون)
موهای ییبو رو بهم ریخت و اون رو بوسید.
YOU ARE READING
༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶
Fanfiction⇜ کاپل: ییجان ⇜ ژانر: فلاف، کمدی، رمنس، اسمات ⇜ نویسنده: ailovexiaowang@ ⇜ مترجم: 来日方长 ⇜ روزهای آپ: یکشنبهها و سهشنبهها داخل چنل @YiZhanSyndrome و روز بعدش اینجا ⇜ خلاصه: شیائو جان یه مشاور املاکه که به عنوان یه مرد ۲۶ ساله مجرد زندگی خوب و آر...