⊹⊱ Part14 ⊰⊹

595 154 8
                                    

جان به پایین و به ییبو نگاه کرد. ییبو هنوز هم بدون اینکه تکونی بخوره روی بدنش ولو بود. پیشونی ییبو رو لمس کرد. تبش پایین اومده بود.
زیر لب گفت: "هاه! فقط به خاطر اینکه هورنی شده بودی تب کردی...! چه عجیب الخلقه‌ای..." و لب پایینش رو آویزون کرد.
ییبو زمزمه کرد: "میتونم بشنوما..."
جان چشم‌هاش رو چرخوند گفت: "آره... گفتم تو یه عجیب الخلقه‌ای!"
ییبو سرش رو بلند کرد و به جان خیره شد. "من عجیب الخلقه نیستم. گونگ توام!"
جان بهش چشم غره رفت: "گونگ به کونم!"
ییبو پوزخندی زد که باعث شد جان عقب بکشه. "آره! کونت از این به بعد قلمرو من محسوب میشه." در ادامه ی حرفش گفت: "پس هیچ کسی حق نداره به کونت دست بزنه البته به جز من!"
جان اخم کرد و الکی صدای خنده رو درآورد: "ها ها ها... مثل اینکه!"
ییبو نخودی خندید.
ییبو گفت: "سوراخ کونت خیلی تنگه جان جان... عاشقشم!" بعد هم سریع لبهای جان رو بوسید.
جان آهی کشید.
"از روم بلند شو! باید برم خودمو تمیز کنم!" و ییبو رو از روی خودش کنار زد.
ییبو با یک نیشخند شیطانی پرسید: "فک میکنی بتونی راه بری؟"
جان با کنایه گفت: "خودت چی فک میکنی؟" و از تخت پایین اومد. ولی از درد سوراخ مرطوبش هیس کشید و وقتی به زور از تخت پایین اومد حس کرد کمرش شکسته. از تخت پایین افتاد.
جان نالید: "شت! کمرم چِش شده؟"
ییبو خندید. از تخت پایین اومد و به جان کمک کرد بلند شه.
گفت: "جان جان... من تازه واردت شدم. تو هنوز باید به پوزیشن و دردش عادت کنی...!"
جان جواب داد: "عجب شیطانی هستی!"
"اشکال نداره... دفعه ی بعد بهش عادت میکنی!"
"انگار دفعه ی بعدی‌ام درکاره! هنوزم میخوای انجامش بدی؟"
"معلومه که میخوام! تو دوس پسر منی جان جان...!"
جان غر زد: "این چه مجازاتیه..."
ییبو فقط خندید. جان رو بصورت براید استایل بلند کرد.
چشم‌های جان گشاد شد. شروع به وول خوردن توی دستای ییبو کرد.
ییبو هشدار داد: "جان جان! اینقد ول نخور! ممکنه بعدش جفتمون بیفتیم!"
جان اعتراض کرد: "این دیگه چجورشه وانگ ییبو؟ بذارم زمین! من که دختر نیستم!"
ییبو اخم کرد: "اینقد نق نق نکن جان جان! فقط بذار ازت مراقبت کنم! به هر حال که کسی اینجوری ما رو نمیبینه!"
بلاخره جان شکست رو قبول کرد. البته اگر بیشتر تکون میخورد پایین کمرش بیشتر درد میگرفت، پس فقط به حرف ییبو گوش کرد. هر دو لخت وارد حمام شدند.

***
جان که درد رابطه ی دیشبش رو فراموش کرده بود ناگهان از خواب عمیق پرید.
بلند داد زد: "اهههههههه... فاک!"
ییبو هم که کنارش خوابیده بود از جاش پرید‌.
با تعجب پرسید: "چی شده؟"
موهای بهم ریخته و چشمای به خون نشسته ی قرمزش بهش هاله‌ای شیطانی میداد.
انگشت اشاره‌اش رو سمت ییبو گرفت: "توئه شیطان صفت!"
ییبو با گیجی گفت: "هاه؟ این دفعه دیگه چیکار کردم؟"
جان جواب داد: "باید برم خونه!" به آرومی از تخت پایین اومد.
ییبو گوشیش رو برداشت و ساعت رو چک کرد. ساعت ۸ صبحه.
پرسید: "میخوای بری سرکار؟"
جان خم شد تا لباسهاش که روی زمین پخش شده بودند رو برداره. "معلومه که میرم!"
ییبو در حالیکه به پایین تنه‌ی جان با ابروهاش اشاره میکرد دوباره پرسید: "با همچین وضعیتی؟"
جان برگشت به یببو نگاه کرد و هوفی کشید.‌ گفت: "من امروز یه قرار ملاقات با یه مشتری دارم."
"ولی تو حتی نمیتونی درست و حسابی راه بری جان جان...؟"
جان غر زد: "یه جوری میگه انگار راه دیگه ای ام دارم."
ییبو پیشنهاد داد، "البته که داری جان جان... فقط قرارتو کنسل کن یا هم بسپرش به یکی از همکارات."
جان به پیشنهاد ییبو فکر کرد. ولی...
جان بلند شد، "نه منم امروز کاری ندارم تو خونه انجام بدم. تازه فردام شنبه است و من هیچ قرار ملاقاتی با مشتری یا ارباب رجوعی ندارم."
ییبو ذوق زده بلند شد، "اینکه خوبه! یعنی تو کلی وقت داری برای..."
"نه!!!!" جان حرف ییبو رو قطع کرد.
ییبو نالید: "جان جان... من حتی هنوز حرفام تموم نشده...!"
"چون میدونم چی میخوای بگی!"
"چیه؟"
"میخوای دوباره منو بکنی؟"
ییبو خشکش زد. ولی بعد از چند لحظه زد زیر خنده.
جان با کنایه گفت: "داری به چی میخندی؟"
ییبو درحالی که هنوز هم می خندید گفت: "تو واقعا افکارکثیفی داری جان جان...!"
"توی عجیب الخلقه، دیگه نخند!" و بطری روغن بچه رو سمت ییبو پرت کرد اما ییبو جا خالی داد.
ییبو پرسید: "میدونی الان واقعا چی میخواستم بگم؟"
"چی؟"
"میخواستم بگم که تو کلی وقت داری همرام بیای برای خرید."
جان ابروهاش رو درهم کشید. با اوقات تلخی گفت: "چرا نمیری پیش دوستات؟" بعد هم از اتاق بیرون رفت.
ییبو از تخت بیرون پرید. ملحفه رو دورش پیچید و دنبال جان رفت.
ییبو اخم کرد. "چرا نمیشه با دوس پسرم یه دیت برم و باهم بریم برای خرید!"
جان ایستاد و روش رو سمت ییبو کرد. پرسید: "پس میخوای بری دیت؟"
ییبو جواب داد: "معلومه که میخوام..."
جان نخودی خندید و سرش رو تکون داد.
ییبو با دقت اون رو زیر نظر گرفت.
"ما اول اون کارو کردیم و بعد سرقرار میریم. اینجوریم خوبه. باشه، فردا میریم سرقرار وانگ!" جان موافقت کرد.
ییبو ذوق زده شد. پرید تا جان رو بغل کنه و ملحفه‌ی دورش رو فراموش کرد.
جان با حالت اغراق شده‌ای گفت: "خدای من! میشه حداقل یه چیزی بپوشی!"
ییبو با کنایه گفت: "خب که چی؟ تو قبلا هم دو دفعه منو لخت دیدی جان جان...! الان دیگه باید عادت کنی چون قراره بیشتر وقتا منو لخت ببینی!"
جان به زور صورت داغ شده‌اش رو پنهان کرد. ییبو خندید و گردن مارک شده‌اش رو بوسید.
زیر لب گفت: "هیکیه قشنگیه..."
جان با شنیدن حرفهای ییبو ترسید. چشم‌هاش گشاد شد. دستش رو روی نقطه‌ای که ییبو الان بوسید گذاشت.
"تو..." ولی نتونست حرفش رو تموم کنه.
ییبو لبخند زد. دست جان رو از روی مارک برداشت.
گفت: "نپوشونش. بذار مردم بدونن صاحب داری..."
جان بصورت وحشتناکی قرمز شد‌ه بود. به سمت دیگه‌ای نگاه کرد. ییبو آروم خندید و جان رو بغل کرد.
"خدایا! چرا دارم وقتمو با چرتو پرتای تو هدر میدم. دیرم شده!"
ییبو رو کنار زد و بعد سریع سمت در رفت. وقتی به در رسید متوقف شد برگشت و به ییبو نگاه کرد.
گفت: "چرا هنوز اونجا وایستادی؟ بریم خونه و منو برسون اداره! نمیتونم با این کمر دردم رانندگی کنم!"
ییبو تعظیم کرد و گفت: "اوه! باشه! باعث افتخارمه پرنسس..."
جان بهش خیره شد. "وقتی لختی داری خم میشی، رقت انگیز!" (تصورش-)
ییبو نخودی خندید و سر به سرش گذاشت. "ولی تو عاشق اینی که منو لخت ببینی. فقط قبولش کن...! دیشب همش داشتی سیکس پکای منو مزه میکردی. خیلی کیوتی!"
جان بلاخره خلقش تنگ شد و گفت: "فقط سریع حاضر شو لائو وانگ!"
ییبو لباس هاش رو برداشت و پوشید.
توی پارکینگ...
جان سوییچ رو برای ییبو پرت کرد و ییبو گرفتش. "ماشین منو برون!"
ییبو گفت: "فک‌ کردم قراره با موتور من بریم!"
جان جواب داد: "من نمیتونم رو پشتم بشینم و کونم هم واسه نشستن تو همچین حالتی در حد مرگ درد میکنه."
ییبو پوزخند زد. بعد هم روی صندلی راننده نشست.
جان پرسید: "دانشگاهت دیر نمیشه؟"
ییبو استارت زد و ماشین رو روشن کرد.
جواب داد: "امروز کلاس ندارم. برای همین کل روزو بیکارم."
جان سر تکون داد. ماشین حرکت کرد و از پارکینگ بیرون اومد.
ییبو در حالیکه ماشین رو جلوی اداره‌ی جان میبرد پرسید: "میتونی راه بری؟"
جان جواب داد: "آره... خوبم"
"اگه به چیزی نیاز داشتی فقط بهم زنگ بزن. میخوای ماشینو برات اینجا پارک کنم؟"
"نه. برش گردون. آن منو با ماشین میبره تا با مشتری ملاقات کنم."
"باشه پس مراقب خودت باش. همینکه کارت تموم شد میام دنبالت."
جان سرتکون داد و لبخند کوچیکی زد. قبل از اینکه از ماشین بره بیرون ییبو پیشونی جان رو بوسید.
تا زمانی که جان پیاده شد و پشت دیوارهای دفترش ناپدید شد ییبو به تماشا کردنش ادامه داد. بعد هم سمت خونه رانندگی کرد.

-----------------------------------------------------

های گایز👋
از پارت کوچولوی امروز لذت بردین؟
خواستم بهتون بگم که چهارشنبه این هفته مثل روتنیش، یک پارت آپ میشه ولـــــی این دلیل نمیشه کامنت ندید😌 لطفا با حضورتون بهمون انرژی بدین تا ما هم دوباره پرقدرت ادامه بدیم و بیشتر و بیشتر براتون ترجمه کنیم.🙏💛
بوس به کله‌هاتون

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now