⊹⊱ Part28 ⊰⊹

389 128 7
                                    


صدای آلارم جان رو بیدار کرد. در حالی که چشم‌هاش بسته بود روی میز شروع به گشتن کرد.
"اقققق... چقد عرعر میکنه...!"
صدای نق زدن باعث شد جان به اون سمت بچرخه و براش جا بیفته که ییبو خونه‌ی اون خوابیده. با دیدن این صحنه لبخند زد. آلارم رو خاموش کرد.
ییبو خودش رو به سینه‌ی جان چسبوند. جان سر ییبو رو بوسید و ییبو خودش رو بیشتر به سینه‌ی جان چسبوند.
جان همونطور که با موهای ییبو بازی میکرد پرسید: "باید برم سر کار. میخوای برسونمت خونه؟"
ییبو با صدای خواب آلود جواب داد: "همممم.... نه. بذار چند روز پیشت بمونم. میشه؟"
جان با خنده‌ی سردی جواب داد: "اگه اصرار داری باشه... ولی ممکنه باعث شه بابات از من بیشتر متنفر شه."
ییبو غر زد: "ازت متنفر بشه یا نه بازم منو میفرسته برم..." سرش رو بلند کرد و چشم‌هاش رو کمی باز کرد تا عزیزش رو که با محبت بهش لبخند میزد، ببینه.
زمزمه کرد: "دوسِت دارم..." بعد سرش رو بلند کرد و لب‌های جان رو بوسید.
"میدونم و ازش مطمئنم..."
جان هم بینی ییبو رو بوسید.
ییبو لبخندی زد و جان رو محکمتر توی بغلش نگه داشت.
آروم گفت: "کاش میتونستم برای همیشه اینجوری پیشت بمونم..."
جان جواب داد: "میتونیم واسش بجنگیم..."
ییبو جواب داد: "میدونم. و این کارم میکنم."
کمی کنار هم در سکوت موندند.
جان وول خورد. "خیلخوب دیگه! باید بلند شم، بو!"
ییبو خواهش کرد، "فقط پنج دیقه..."
"نه... من باید صبحونم درست کنم. تو دیشب شام نخوردی...!"
"تو هم همینطور..."
"ولی من شرط میبندم که تو دیروز صبحونه و ناهارتم نخوردی."
ییبو پوزخند زد. "الحق که شوشوئی."
"میشه بگی در اصل الان اینجا کی شوئه؟" جان ابروهاش رو بالا برد.
ییبو از اعتراف سر باز زد و گفت: "صد در صد همیشه تویی! دیروز بهت فرصت دادم یه بار گونگ بودنو تجربه کنی!"
"پس دفعه‌ی دیگه هم از فرصتم استفاده میکنم که تجربه‌اش کنم."
ییبو نق زد: "نـــه! تجربه همش یه دفعه‌است جان‌جان...! اگه چندین دفعه بشه که میشی متخصص!"
جان خندید. ییبو رو کنار زد و بلند شد. ییبو روی تخت نق نق کرد و غلت زد.
جان ابروهاش رو درهم کشید. "داری چیکار میکنی؟"
"من هنوزم میخوام بغلت کنم!"
"واسه بغل کردنم زور و بازو میخوای بو! و برای اونم باید یه چیزی بخوری!" و بعد به سرویس بهداشتی رفت.
ییبو صاف روی تخت دراز کشید. چشم‌هاش رو به سقف دوخت. خاطرات به ذهنش سرازیر شد. دفعه‌ی اولی که صورت جان رو توی گوشی برادرش و توی آپاتمانش دیده بود.‌ دفعه‌ی اولی که پوست جان رو چشیده بود وقتی که خال شیرین زیر لب پایینیش رو لیسیده بود‌. وقتی که جان باهاش دعوا کرده بود و به صورتش مشت زده بود، بغلش کرده بود، بوسیده بودش، نازشو کشیده بود. حتی وقتی به خاطر راست کردنش حالش خراب بود و جان بهش بلوجاب داده بود. همه چیز... آره. همه چیز. اون هر کاری که با جان انجام داده بود رو به خاطر آورد و حالا یهو مجبور بود همه‌ی اینها رو بعد از اینکه فقط مدت زمان کمی مزه‌ی انجامشون رو چشیده بود رها کنه.
آهه... ییبو مطمئنا دلش برای همه‌ی اینها تنگ میشد. اون نمیتونست روزهای طولانیِ بدون جان در کنارش رو تصور کنه.
قطرات روشن اشک از گوشه‌ی چشم‌هاش پایین اومد. بعد گوشه‌ی تخت خودش رو جمع کرد و هق زد. بدون اینکه متوجهش بشه دستی دورش حلقه شد. بعد هم صاحب اون دست اون رو از پشت بغل کرد. گرمایی در بدنش جریان پیدا کرد و باعث شد احساس امنیت و آرامش بکنه. یک جفت لب نرم بوسه‌ی ملایمی رو گونه‌ش کاشت و اشک‌ها بازهم جای بوسه رو گرفتند.
"گریه نکن... مهم نیس چی بشه... فقط یادت باشه که من همیشه دوسِت دارم. تو قشنگترین اشتباه زندگیمی و من هیچ قصدی ندارم که درستش کنم. به خاطر این اشتباه، من تونستم خودِ واقعیمو ببینم، خودِ حقیقیمو که تمام زندگیم دنبالش میگشتم. اشتباهی که شادی رو بهم نشون داد. شادی‌ای که هیچوقت قبلا حسش نکرده بودم، من رو به یه زندگی رنگارنگ و پر از ماجراجویی و پر از سرزندگی و هیجان برد. ممنونم ازت به خاطر اینکه رو اعصابم رفتی و زندگی آروممو ازم گرفتی... ممنون که وارد زندگیم شدی... من هرگز فراموشت نمیکنم. تو عشق زندگی منی وانگ ییبو..."
جان اعتراف کرد و بعد هم صورتش رو توی کمر ییبو پنهان کرد.
ییبو دست جان رو محکمتر گرفت و بیشتر توی خودش جمع شد. هق هقش تبدیل به گریه شد.‌ جان هلش داد تا صاف روی تخت دراز بکشه، بعد روی ییبو دراز کشید و باهم گریه کردند.
ییبو زمزمه کرد: "به خاطر تو برمیگردم... قول میدم... و مثل وقتی که میکنمت قولمو نمیشکنم..."
کلمات آخرش باعث شد جان وسط گریه آروم بخنده.‌
جان به نرمی گفت: "ازت متنفرم...!"
ییبو جواب داد: "الان بیشتر عاشقتم..." و آغوشش رو تنگ‌تر کرد.
اونها بیست دقیقه‌ی کامل همدیگه رو در آغوش گرفتند تا اینکه جان بلاخره نتونست صبحونه درست کنه و تصمیم گرفتند صبحونه رو توی کافه‌ی اون سمت مجتمع بخورند

༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶Where stories live. Discover now