لبخند جان عریضتر شد. از جاش بلند شد تا دستش رو برای دست دادن دراز کنه.
اما در عوض، دختر اون رو در آغوش گرفت.
جان با دیدن ییبو که چشمهاش از حدقه بیرون زده بود، لبخند عصبیای زد.
روی اِرن گفت: "دلم برات تنگ شده بود جانجان...!"
جان جواب داد: "اهوم... آره... منم از دیدنت خوشحالم...!"
جان دید ییبو چشمهاش بزرگتر از حالت عادیه و داره لب میزنه: "جان جان؟ داره چه کوفتی میگه؟ این یه اسم خودمونیه که من باید باهاش صدات کنم، فقط من!"
جان با دیدن دوست پسر تسوندرهش که از حسادت داشت بدخلقی میکرد تقریبا گریهش گرفت.
ضربه آرومی به پشت روی اِرن زد: "الان دیگه میتونی ولم کنی؟"
"آه... ببخشید، زیاده روی کردم." روی اِرن آغوشش رو باز کرد.
جان بهش پیشنهاد داد: "اگه میخوای بیا پیش ما بشین."
ییبو به جان چشم غرهای رفت و دست به سینه نشست. جان میخواست ییبو رو معرفی کنه: "روی اِرن، این ییبوئه، اون..."
روی اِرن وسط حرفش پرید و با هیجان گفت: "آها این برادرته؟ اصلا شبیه هم نیستین، اما خیلی خوشتیپه."
"ها؟ هاها نه برادرم نیست، اون..."
"مهم نیست جان، شاید بتونم اونو به دخترعموم معرفی کنم. مطمئنم ازش خوشش میاد!"
دستهای ییبو از روی سینهش به پایین سر خورد و چیزی نمونده بود تا به روی اِرن بپره که جان بهش علامت داد آروم باشه. در آخر فقط نفسش رو با حرص بیرون داد.
روی اِرن به سمت ییبو برگشت: "سلام ییبو، من روی اِرنام. من توی دوران دبیرستان، دوست دختر جان بودم."
ییبو به جان که زورکی داشت لبخند میزد، خیره شد.
با کنایه گفت: "پس تو دوست دختر سابقشی!"
روی اِرن به زور خندید: "ها؟ هاهاهاها... آره! اون موقع ما خیلی بچه بودیم و الان آدمای بالغی هستیم."
"اما هنوزم دوست دختر سابقش حساب میشی."
"از کجا اینقدر مطمئنی؟ شاید بتونیم رابطهی خراب شدمون رو از نو بسازیم..."
"صد در صد مطمئنم، چون من اجازه نمیدم بازم رابطهشو با تو شروع کنه!"
جان مداخله کرد: "ییبو، تمومش کن!"
روی اِرن از کوره در رفت: "چطور جرئت میکنی! اصلا تو کی هستی که جلوشو بگیری؟"
ییبو روی میز کوبید و از جاش بلند شد. همهی کسایی که توی رستوران بودند، سرشون رو به طرف اونها برگردوندند.
ییبو به جان اشاره کرد: "برو از اون بپرس که من چکارهشم، ظاهرا من تو جایگاهی نیستم که اینو بگم."
بعد به سمت جان برگشت: "من دارم میرم، خودت تا خونه رانندگی کن." و سوییچ ماشین رو روی میز گذاشت و اونجا رو ترک کرد.
جان صداش زد و سعی کرد مانع رفتنش بشه: "ییبو، صبر کن!"
اما روی اِرن دستش رو گرفت و گفت: "جانجان، ولش کن. یکم بهش زمان بده. ببخشید اگه اوضاع بین تو و دوستتو بهم ریختم."
"روی اِرن، اون دوست من نیست."
دست روی اِرن رو از دست خودش جدا کرد و ادامه داد: "اون دوست پسرمه! متاسفم... هیچ راهی نیست که ما دوباره به هم برگردیم...!"
جان با عجله از رستوران خارج شد تا با ییبو تماس بگیره. اما ییبو رد تماس داد. باز هم سعی کرد باهاش تماس بگیره که ییبو گوشیش رو خاموش کرد.
جان فحش داد: "اهه! گوه توش!"
با سرعت از پاساژ بیرون اومد و به سمت پارکینگی که ییبو ماشین رو پارک کرده بود، رفت. بعد به سمت دریاچهای که امروز صبح ازش دیدن کرده بودند، رفت. اما دریغ از حتی یک نشونه از ییبو.
جان با ناامیدی و غرق در اندوه روی چمنها نشست. حس کرد صورتش خیس شده، صورتش رو لمس کرد.
زمزمه کرد: "اصلا چرا دارم گریه میکنم؟" و خشک خندید.
با هق هق ادامه داد: "بهتر از این نمیشه. اون فردا داره میره و من با نفهم بازیام گند زدم توی اولین قرارمون. اصلا من لیاقت شخصی مثل ییبو رو دارم؟ اون میخواد به همه ی دنیا نشون بده که چقدر من رو دوست داره... اونوقت من؟ من حتی جرئت نکردم با صدای بلند به شخصی که فقط جزء کوچیکی از گذشتهم بود بگم که ییبو چیکارهی منه!"
"مگه داری دیالوگای فیلمنامه رو حفظ میکنی؟! تو چی هستی؟ بازیگر یا مشاور املاک؟" این صدایی بود که ناگهان از پشت سر به گوشش رسید.
جان برگشت و دید که ییبو پشتش ایستاده.
با گریه گفت: "تو اینجایی!"
ییبو کنار جان نشست و با پوزخند گفت: "معلومه که اینجام. فکر کردی من تو رو با آدمی که اعتراف میکنه دوستت داره تنها میذارم؟" و بعد به جان یک بطری نوشیدنی داد.
"بهت گفته بودم شوشو... تو متعلق به منی، تو مال منی. فقط من! من هیچوقت چیزی که مال منه رو با بقیه شریک نمیشم. حتی اگه اینجوری یه آدم خودخواه بنظر برسم."
بعد به چشمهای جان خیره شد و لبخند زد.
جان با چشمهای ملتمس گفت: "ترکم نکن..."
"نمیکنم." ییبو این رو گفت و بعد جان رو بوسید. ادامه داد: "اگه بهم بگی بمونم، میمونم... من هیچ جایی رو به غیر از آغوش تو ندارم. تو خونهای هستی که قلبم رو توش جا گذاشتم..."
جان زیر لب گفت: "عجب خودشیرینی هستی تو..."
ییبو خندید و با انگشتش لبهای جان رو نوازش کرد.
"شوشو..."
"هوم؟"
"من فردا دارم میرم."
"میدونم."
"دلم برات تنگ میشه"
"منم همینطور."
"میشه بریم تو یه اتاقی چیزی؟"
جان به ییبو نگاه کرد و پوزخند روی صورت ییبو رو دید.
با اخم گفت: "الان؟"
"هر چه زودتر، بهتر."
"آیا... بازم این ضرب المثله!"
"پس بزن بریم."
"ولی من نگفتم باشه!"
"اما فک نکنم انتخاب دیگهایم داشته باشی."
"از کی تا حالا به من حق انتخاب میدی؟"
ییبو بلند شد و به جان هم توی بلند شدن کمک کرد.
وقتی که داشتند به سمت پارکینگ می رفتند، جان پرسید: "خب الان بگو دقیقا کجای پاساژ رفته بودی؟"
ییبو جواب داد: "دستشویی! مثانهم داشت میترکید واسه همین مجبور شدم برم دستشویی و تو رو با اون زنیکهی منگل تنها بذارم."
"پس چرا رد تماس دادی؟"
"وقتی داشتم زیپ شلوارمو بالا میکشیدم، اتفاقی دستم خورد و قطع شد، هول شدم و تا به خودم اومدم دیدم گوشی از دستم سر خورد و توی کاسه توالت افتاد." و بعد گوشیِ به دیار باقی شتافتهش رو جلوی صورت جان گرفت.
جان دست ییبو رو کنار زد و بلند گفت: "ایییی...! چندش! خیلی کثیفه!"
ییبو خندید و جنازه ی گوشیش رو دوباره به جیبش برگردوند.
ناگهان ییبو ایستاد. جان پرسید: "چیشده؟"
ییبو جواب داد: "من نمیتونم صبر کنم."
"منـ.... منظورت چیه؟"
ییبو جواب نداد و در عوض لبهای جان رو با ولع بوسید.
"آه..شوشو... من واقعا نمیتونم در برابرت مقاومت کنم. ممم... وقتی به این فکر میکنم که قراره بزودی خونه رو ترک کنم، باعث میشه بخوام همینجوری بکنمت. آه...هوووم.."
"ییـ...ییبو!...میفهمم... اما ما...اممم...ما الان توی یه فضای بازیم...بس کن..ممم..آه! نمیتونم..!"
"نمیتونیم اینجا انجامش بدیم؟"
"نه!"
"باشه، پس بریم خونه."
ییبو دست جان رو کشید و با عجله به سمت ماشین دوید. گفت: "شوشو.. من میرونم."
جان چیزی نگفت. سوییچ رو به طرف ییبو انداخت. سوار ماشین شدند. و به طور غیر منتظرهای، ییبو ماشین رو با سرعت غیر مجاز روند!
جان بلند گفت: "فاک! ییبو! این لگن که ماشین مسابقهای نیست. اینقدر گاز نده!"
اما ییبو به غرغرای جان توجهی نشون نداد.
"فردا مطمئنم از اداره پلیس واسم برگه جریمه، بابت سرعت غیرمجاز میفرستن."
ییبو خندید.
"فقط بهشون بگو ماشینت زیر پای من بوده."
"اما من نمیخوام الان بمیرم!"
"نمیمیری."
"از کجا میدونی؟"
"من میدونم دارم چیکار میکنم."
"از کجا میدونی که اینجوری تصادف نمیکنیم؟"
"من راننده ی محتاطیام!"
"احتیاطت به کونم."
"هووم بیبی.. منم الان بدجوری هوس کونتو کردم!"
"خر بازی در نیار! فقط عین آدم رانندگی کن!"
YOU ARE READING
༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶
Fanfiction⇜ کاپل: ییجان ⇜ ژانر: فلاف، کمدی، رمنس، اسمات ⇜ نویسنده: ailovexiaowang@ ⇜ مترجم: 来日方长 ⇜ روزهای آپ: یکشنبهها و سهشنبهها داخل چنل @YiZhanSyndrome و روز بعدش اینجا ⇜ خلاصه: شیائو جان یه مشاور املاکه که به عنوان یه مرد ۲۶ ساله مجرد زندگی خوب و آر...