وقتی جان اومد لی پشت میزش نبود، بنابراین جان در امان بود. اون به سرعت روی صندلیش نشست و داخل کشوی میزش رو گشت.
"شبت رو چطوری گذروندی؟ جانجان؟" یک جفت دست از پشت شونههای جان رو گرفتند و باعث شدن جان یکم از جاش بپره.
جان برگشت تا اون فرد رو ببینه. زن زیبایی بهش لبخند زد.
جان نفسش رو بیرون داد و گفت: "آن... تو منو ترسوندی!"
آن روی میز جان نشست و پرسید: "بهم بگو، دیشب کجا بودی؟"
جان با اطمینان جواب داد: "معلومه که خونه بودم."
آن دوباره پرسید: "خونه ی کی؟"
جان سرش رو بلند کرد تا به آن نگاه کنه.
ازش پرسید: "منظورت چیه؟"
آن هلش داد و گفت: "اوه! بی خیال... جانجان! نمیخواد قایمش کنی! ما خیلی وقته که دوستیم."
جان سرش رو با کاغذ بازی گرم کرد و گفت: "منکه نمیفهمم چی میگی!"
آن آه صداداری کشید و از میز جان پایین اومد و گفت: "قرار ملاقات با آقای چنگ کنسل شده!"
جان سریع سرش رو سمت آن، که داشت شلوارش رو میتکوند چرخوند و نگاهش کرد.
"چرا؟ کِی؟"
"اون با یه آژانس دیگه قرارداد بسته و یه واحد دیگه رو خریده!"
جان زیر لب گفت: "حروم زاده..."
آن یه ابروش رو بالا داد و گفت: "هی... این چی بود دیگه؟"
"هیـ... هیچی!"
جان توی ذهنش فحش داد، "اگه خبر مرگش دیشب بهمون خبر داده بود، میتونستم یه روز مرخصی بگیرم... کمرم داره منو میکشه! کونم میسوزه و درد میکنه... فاک! ییبوی حروم زاده!"
"جان جان... خوبی؟!" آن جان رو از فکر بیرون کشید.
جان جواب داد: "آره آره... من خوبم! ولی آخه چرا دقیقه آخر کنسلش کرد؟!"
"نه. اون درواقع دیروز کنسلش کرد ولی من میخواستم دیشب بهت بگم!"
"پس چرا نگفتی؟!"
"سعی کردم!"
"منظورت چیه که سعی کردم؟!"
"به گوشیت زنگ زدم. ولی خاموش بود!"
جان گفت: "اوه... آره! دیشب باتریش خالی شد." ولی بعد حالت صورتش وحشت زده شد.
"شت! دیشب تاحالا گوشیمو شارژ نکردم!" جان میخواست موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون بیاره اما... "عالی شد! اون جا مونده..."
آن پوزخندی زد و سر به سرش گذاشت: "کجا جا گذاشتیش جانجان؟"
جان به آن زل زد و گفت: "اونجوری صدام نکن!"
آن شروع به خندیدن کرد.
"اووووو.... این یه اسم خودمونیه که عشقت بهت داده مگه نه؟! پس فقط اونه که میتونه جانجان صدات کنه...!"
"میشه خفه شی؟!"
"نمیشه! تو وقتی خجالت میکشی خیلی کیوت میشی!" و گونههای جان رو فشار داد. (حرومت شه :/) جان دستهای آن رو پس زد.
"بگو دیشب کجا بودی؟! بهت زنگت زدم، جواب ندادی! به تلفن خونهتم زنگ زدم ولی کسی برش نداشت! دم خونهتم رفتم ولی کسی اونجا نبود!"
"واقعاً؟! تو اومدی خونهم؟" جان حس کرد صورتش داغ شده.
آن سرش رو تکون داد و لبهاش رو جمع کرد.
جان پرسید: "هی آن... میتونی یه رازیو برام نگه داری؟!"
آن گفت: "اممم... چیه مگه؟"
جان زمزمه کرد: "من دیشب با ییبو انجامش دادم..."
دهن آن با تعجب باز موند اما فورا بستش.
پرسید: "و چطوری؟!"
جان با لبهای آویزون گفت: "هر چی بلا بود سر من نازل شد."
"چه بلایی؟!"
"کمرم درد میکنه و کونم میسوزه!"
"یکم پماد بمال، جان!"
"چه پمادی؟! "
"خب.. مطمئن نیستم. ولی داروخونهها میفروشنش!"
"اوه... اوکی ولی آن، جون من به کسی چیزی نگو! مخصوصا به اون لیِ حروم زاده!"
لی یهویی از پشت سرشون ظاهر شد: "چیو نگه، جان؟!"
جان برگشت تا بهش نگاه کنه، اون لی بود که ایستاده بود و بهشون پوزخند میزد.
جان با بدعنقی گفت: "فاک بهت! تو همین الانشم شنیدی!"
لی صندلیش رو کشید و روش نشست: "چی؟ من همین الان اومدم!"
جان گفت: "من اون پوزخند خبیثانهاتو میشناسم!"
لی خندید و دستش انداخت: "اوووه... شوشو عصبانیه...!"
جان میخواست با پروندهای که دستش بود بزنه توی سر لی ولی لی سریع جاخالی داد.
لی دست از اذیت کردنش برنداشت و گفت: "تو یه شوشوی واقعی هستی جان!"
"خفه شو!"
لی و آن دوتایی خندیدند.
***
ییبو حدود دو ساعت دیرتر به خونه برگشت. اون کیسه پلاستیکی کوچیکی رو روی میز گذاشت و بعد به اتاقش رفت. به اتاق بهم ریخته اش نگاهی انداخت. لباسهای دیشبش هنوز روی زمین بودند. پتو کف اتاق رها شده بود. ملحفه کاملا بهمریخته و چروک شده بود و یک لکه ی واضح روش بود.
ییبو رفت و گوشه تخت نشست و لکه رو لمس کرد. اون کامی بود که دیشب بعد از عشقبازیشون اونجا ریخته شده بود. اولین بارشون... (بذار تو موزه)
وقتی به اولین بارشون فکر کرد لبخند زد. البته که (چنین رابطه ای) براشون جدید بود و مطمئنا هم اولین بارشون بود، چون هردوشون در گذشته استریت بودند تا اینکه همدیگرو دیدند.
ییبو زمزمه کرد: "جان جان... بلاخره مال من شدی!"
دینگ! دونگ!
صدای زنگ در اون رو به واقعیت برگردوند. ییبو رفت تا در رو باز کنه.
گوچنگ همین که در باز شد سریع گفت: "هی مرد! تو دیگه خیلی کم با ما وقت میگذرونی!"
پی شین اضافه کرد: "آره... از وقتی که دوست پسر کیوتتو داری!"
سه تا دوستش بدون تعارف صاحبخونه وارد خونه شدند. ییبو فقط با چشمهاش دنبالشون کرد. اون در رو بست، به سمت یخچال رفت... بطری آبی در آورد و ازش نوشید.
"ییبو ما برای خودمون ناهار خریدیم!" فانگ شین دوتا پلاستیک توی دستش رو بالا نگه داشت و به ییبو نشون داد.
ییبو گفت: "باشه! ممنون! فقط بزارشون روی میز."
فانگ شین به طرف میز ناهارخوری رفت و کیسههای پلاستیک رو روش گذاشت. وقتی کیسهی پلاستیکی کوچیک دیگهای رو با لوگوی یک فروشگاه روی میز دید، برش داشت و به ییبو نگاه کرد. پرسید: "ییبو! مریض شدی؟! چرا اینجا یه کیسه از داروخونه است؟! "
ییبو از جاش پرید و به سرعت سمت فانگ شین رفت و کیسه پلاستیک رو ازش گرفت.
گفت: "مـ... مال من نیست!"
فانگ شین با نگرانی بهش نگاه کرد. در همین حین دو دوست دیگهی ییبو از روی مبل با شک بهش نگاه کردند.
ییبو وقتی دید دوستهاش با حالت سوالی نگاهش میکنند، بهشون پرید: "سرتون به کار خودتون باشه پسرا!"
گوچنگ و پی شین ناامیدانه غر زدند. فانگ شین هم فقط سرش رو تکون داد. بعد هم ییبو باکسهای غذا رو از پلاستیکها در آورد و روی میز گذاشت.
فانگ شین دوستهاش رو صدا کرد: "بیاین اول غذا بخوریم پسرا!"
همه سمت میز حمله ور شدند.
ییبو پرسید: "چی برای ناهار خریدی؟!"
فانگ شین اسم غذاها رو گفت: "جازیانگ میان برای تو، یونتون میان برای گوچنگ، غذای دریایی و برنج سرخ شده برای خودم و مرغ کونگپائو برای پی شین، یکم سوپ ونتون هم خریدم"
فانگ شین به ییبو زل زد و پرسید: "کاسه برای سوپ داری؟"
ییبو خونسرد جواب داد: "نه!"
دوستهاش اخم کردند و اعتراض کردند.
پی شین مسخره اش کرد: "ییبو خونه ات به این گندگیه ولی حتی یه کاسه هم توی آشپزخونهش نیست؟!"
ییبو گفت: "اگه بخرمشون کی اونا رو برام میشوره؟! پسرا، من تنها زندگی میکنم!"
گوچنگ بهش پرید: "هی! اعلیحضرت! میشه وقتی تنها زندگی میکنی خودت ظرفایی که توشون غذا میخوریو بشوری؟!"
ییبو بهونه آورد: "من خیلی تنبلم!"
پی شین غرغر کرد: "آره... هستی!"
فانگ شین بین بحث دوستهاش مداخله کرد: "مهم نیست. من میرم ظرف یهبارمصرف از مغازه روبهروی خیابان میخرم. شما اول بخورید، بچهها"
همگی جواب دادند: "اوکی"
اون سه نفر شروع به غذا خوردن کردند، و یه کم بعد....
گوچنگ زیر لب گفت: "لعنت... سوپو روی لباسم ریختم..."
پی شین پیشنهاد داد: "صابون بزن که بوش بره."
گوچنگ به سمت ییبو چرخید و پرسید: "ییبو صابون داری؟"
ییبو جواب داد: "از شامپو بدنِ توی حمومم استفاده کن."
گوچنگ بلند شد.
پی شین پرسید: "نودلت رو تموم کردی؟"
گوچنگ جواب داد: "آره... فقط سوپ دامپلینگ مونده!"
و بعد به اتاق ییبو رفت. وقتی بهم ریختگی توی اتاق ییبو رو دید وحشت کرد. اون میدونست که دوستش خورهی تمیزی داره اما چیزی که الان میدید کاملا خلافش بود.
و بویی که اونجا بود... خیلی شدید بود. اون بوی شدید به جا مونده از عشقبازی بود.
گوچنگ درحالیکه از اتاق فرار میکرد داد زد: "ییبو! اتاقت بوی کارای بد بد میده..."
ییبو پوزخند زد، پی شین به گوچنگ که دماغش رو با انزجار جمع کرده بود نگاه کرد.
ییبو با پوزخندی روی صورتش پرسید: "لباست رو شستی؟!"
گوچنگ با حرص گفت: "بهتره که بوی سوپ روی لباسم باشه تا اینکه بوی توی اتاق تو رو تحمل کنم."
ییبو همینطور که غذاش رو میخورد نخودی خندید.
گفت: "بعدا لکه از روی لباست پاک نمیشه ها!"
"اهمیتی نمیدم!"
پی شین که گیج شده بود دوستهاش درمورد چی بحث میکنند بلاخره پرسید: "هی! درمورد چی حرف میزنین بچهها؟!"
گوچنگ سریع گفت: "ایشون دیشب توی اتاقش با یه نفر جلسه گایش داشته!"
مرغ تند توی گلوی پی شین پرید و صورتش قرمز شد. ییبو نوشیدنیش رو بهش داد و پی شین نوشیدش.
پی شین گفت: "اییی... اییی.. این یعنی چی..."
گوچنگ با بدخلقی گفت: "این یعنی چی؟"
"ییبو! تو با شیائو جان انجامش دادی؟!"
پی شین برگشت و به ییبویی که نمیتونست جلوی پوزخند زدنش رو بگیره نگاه کرد.
گوچنگ سرش رو با شدت به سمت ییبو چرخوند.
گوچنگ با لکنت گفت: "یع....یعنی... با یه دختر انجامش ندادی؟"
ییبو وقتی حرفهای گوچنگ رو شنید اخم کرد: "عه! گوچنگ! من دوست پسر دارم! برای چی باید یه دختر دیگه رو بکنم؟ و اینکه من هیچوقت هیچ دختریو برای کردن خونه نمیارم. تو که منو خیلی وقته میشناسی!"
پی شین دوباره پرسید: "خب تو واقعاً انجامش دادی؟!"
ییبو لبخند خجالتزدهای زد و صورتش سرخ شد. بعد سری تکون داد.
پی شین از هیجان داد زد: "واااااو!"
و در همین حین دهن گوچنگ باز مونده بود.
پی شین با نیش و کنایه گفت: "لعنتی، تو واقعا یه چیزی هستی برا خودت!"
گوچنگ پرسید: "خب؟ شما دوتا تصمیم گرفتید؟ کدومتون گونگ باشه؟"
ییبو با افتخار پوزخند زد، بعد به سینهش زد و گفت: "البته که من گونگم!"
YOU ARE READING
༶ 𝙄'𝙢 𝙩𝙝𝙚 𝙂𝙤𝙣𝙜, 𝙔𝙤𝙪'𝙧𝙚 𝙩𝙝𝙚 𝙎𝙝𝙤𝙪 ༶
Fanfiction⇜ کاپل: ییجان ⇜ ژانر: فلاف، کمدی، رمنس، اسمات ⇜ نویسنده: ailovexiaowang@ ⇜ مترجم: 来日方长 ⇜ روزهای آپ: یکشنبهها و سهشنبهها داخل چنل @YiZhanSyndrome و روز بعدش اینجا ⇜ خلاصه: شیائو جان یه مشاور املاکه که به عنوان یه مرد ۲۶ ساله مجرد زندگی خوب و آر...