jhop√

1.3K 69 1
                                    

🖤خدارو شکر که خواهرت و زدم 🖤

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🖤خدارو شکر که خواهرت و زدم 🖤


_ ... اعدام
با صدای قاضی چشماشو بست و محکم فشارشون داد تو کل زندگیش بارها مرگ تا نزدیک رگ‌ گردنش اومده بود و حالا مطمئن شد راه فراری نداره
صدای جیغ و گریه خواهر بزرگترش که تنها داراییش بود تو گوشش اکو میشد و اگر بخاطر غرورش نبود ضعیف بودنه قلبشو برای اولین بار نشون همه میداد
نگاهی به دست سربازی که بازوشو محکم چنگ زده بود انداخت و همراهش از دادگاه خارج شد
نگاه خالیشو به چهره گریون یونگ سو که سد راهشون شده بود انداخت
+ گریه نکن یونگ سو .. سعی کن خوب زندگی کنی
_ لطفا ... لطفا اعتراض کن .. خواهش میکنم تسلیم نشو یونمینا
سعی کرد لبخند بزنه نمیتونست‌ به خواهرش بگه تمام اتهامات از جمله قتل رئیس هان دروغ نبوده
+ فایده نداره اونی .. قوی باش آراسو؟
سرباز یونگ سو رو کنار زد و دستشو کشید اخم وحشتناکی تحویل سرباز داد و دندوناشو رو هم سابید
...
با صدای اژیر روی تخت نشست و دستی به موهاش کشید
تاپ مشکی رنگ و شلوار اسلش هم رنگش که چند ماهی میشد دومین لباسی بود که تو اون زندان تنش میکرد  تقریبا کثیف شده بود اونارو با
تیشرت سفید رنگ و شلوار خاکی رنگش عوض کرد و همراه ان جی به حیاط رفت
+ چند روز مونده ؟
_ انتظار داری بشمارم چند روز تا مرگم مونده؟
ان جی خنده تلخی کرد و به دیوار فنسی که تنها جدا کننده حیاط زندان مردونه با اونجا بود تکیه داد
+ فکر میکنی من احمقم مینی؟ اینجا انقدری سرگرمی نداره که ..
یونمین سیگاری از سوتینش در اورد و گوشه لبش گذاشت چشاش پسری و دنبال کرد که تنها کمی اونور تر از فنس ها روی زمین نشسته و دستاشو تکیه گاه بدنش کرده بود و به خورشیدی که غروب میکرد زل زده بود
_ یک هفته
ان جی دستاشو داخل جیب هاش کرد
+ آم فندک نیاوردم
مینی اخمی کرد دستاشو تو جیب خودش کرد جعبه کبریتشو خارج کرد و تنها کبریتشو در اورد روشنش کرد
اما مثل اینکه باد بازیش گرفته بود
+ ایشش لعنت بهش اخریش بود
اعصاب خوردیش از خاموشی کبریت
و با صدای بلندی که ایجاد کرد خابوند
+ هی ...
اما پسر اهمیتی به دختری که دستاشو روی فنس گذاشته بود و ازش تقریبا اویزون شده بود نداد
+ باتو ام خشگله
هوسوک اخمی کرد و سر چرخوند
سمت دختری که با موهای بلند ومشکی پریشونش تو هوا ارامشش و بهم زده بود
_ چیه
+ فندک داری ؟
هوسوک دستشو داخل جیب شلورش کرد و فندک مشکی رنگی ازش خارج کرد
_ دارم
مینی چرخی به چشماش داد و با چشماش اشاره کرد پرتابش کنه
هوسوک چند لحظه نگاهش کرد با خودش فکر میکرد یعنی انتظار داره بدون خواهش تنها دارایی الانمو بهش بدم؟
+ یااا معطل چی هستی بندازش اینجا
_ درخواستتو نشنیدم
و با دستش فندکو تو هوا چرخوند
مینی اخمی کرد با دهن نیمه باز زبونشو به لپش فشرد تا صاحب فندک رو به روشو به فوش نکشه
هوسوک سرشو تکون داد و دوباره به خورشید زل زد
مینی ناکام از نکشیدن سیگارش اونو پرت کرد سمت پسر و نگاه نیمه شاکیه هوسوک رفتن دختر و دوستشو بدرقه کرد
_ وحشیه مغرور فقط کافی بود ازم بخوادش
سری تکون داد بیخیال سیگار و برداشت و روشنش کرد
...
صدای عصاب خورد کنه ضربه زدن های تازه وارده سلول بغلی به میله آهنی داشت دیوونش میکرد نیاز داشت بکپه و اینکه‌ نمیتونست مجبورش کرد تو یه حرکت بایسته
از سلولش خارج شد و بالا سر دختر ریز اندام سر خم کرد
+ یا ... تو تنت میخاره؟
_ گمشو
+ صدای اون گوه و در نیار فهمیدی ؟
_ گفتم گمشو
اکی الان وقتش بود افسار پاره کنه
داخل سلول شد و قلنج گردنشو تو یه حرکت شکوند و یقه تازه وارد و چسبید و کشیدش بالا
+ ببین خشگله چطوره با کسی که فقط چهار روز دیگه زندس اینطوری حرف نزنی
چشمای تازه وارد ترسیده بود اما از شانس بدش زبونش داشت از مغزش نافرمانی میکرد
+ نزنم چه گوهی میخوای بخوری ؟
مینی چند ثانیه کوتاه به چشمای دختر زل زد ، داشت به این فکر میکرد که ، خب ، خودش تنش میخاره
و تو یه حرکت سرشو به میله اهنی کوبید و با کشیدن موهاش اونو به عقب برگردوند
_ چطوره به جای انگشتات با کلت همون صدارو ایجاد کنیم هااان؟
و دوباره کارشو تکرار کرد دخترک که گیج میزد موهای مشکی و لخت مینی تو چنگش گرفت و با تمام قدرت کشید
+ لعنتی حرومزاده
مینی از درد چشماشو بست اما دستش از کار نیوفتاد و برای سومین بار سر دخترو به میله کوبید
بقیه از صدای اون دو‌تا به اون طرف هجوم بردن و تنها کسی که تماشا گر نبود دو تا نگهبان زن پلیسی بودن که شاکیانه فهش میدادن و سعی در جداییشون داشتن ...
___
پاهاشو تو بغلش کشید و بیشتر تو‌ خودش جمع شد
_ ازت متنفرم
یونمین پوزخندی زد و‌ رو به روی دختر تو حیاط سرد نشست
+ نا امیدم نکن ، میدونی که عاشقتم
دختر عصبی نفس کشید سلول انفرادیه تنگ و تاریک و به حیاط سرد زندان ترجیح میداد ، البته سلول و تختش و بیشتر از هرچیزی ترجیح میداد ولی دختر بی عصاب رو به روش باعث شد مجبور باشه تا صبح تو‌حیاط یخ بزنه
...
با صدای وحشتناک  اژیر  از خواب پرید و هراسون اطرافشو نگاه کرد
از سرما کل بدنش بی حس شده بود چراغ گردون قرمز بدجور چشماشو میزد
با صدای شلیک ها ترسیده دست دختر تازه وارد و‌کشید زیر سقف ساختمون دویید
+ یا چه خبره
_ احتمالا یکی داره فر...
با صدای جیغ دختر دوییدنش سمت فنس لال شد و چشمای گشاد شدشو به دیوونه رو به روش دوخت
+ هووووسوووکا نهههه ... اینکارو‌ نکن
با صدای شلیک های پیاپی پسر از کنج ترین دیوار زندان برگشت و روی زانو هاش وسط حیاط نشست و دستاشو بالا سرش گذشت
_ جی وو ..
صدای فریاد متعجب و سرگردون پسر توجه مینی و جلب کرد قدماشو تا بالاسر دختر که حالا اسمش و فهمیده بود کشوند
دو افسری که با خشونت دستای پسر و چنگ زدن تا نزدیکی های فنس اومدن
_ اینجا چه غلطی میکنین
مینی بی تفاوت بدون اینکه چشماشو از پسر خشن رو به روش بگیره جواب داد
+ تنبیه ..
صدای هوسوک خفش کرد
_ پیشونیت چیشده جی‌ وو ؟
و با اخم به مینی زل زد مینی شونه ای انداخت بالا خواست بگه یادگاری منه اما جی وو زودتر دست به کار شد
+ منو و اون با یکی دعوا کردیم و حسابی زدیمش چیزی نیست هوسوک
ابروهای مینی بالا پرید و با تعجب به دختر زل زد چرا چیزی نگفت؟
چرا یجورایی ..
افسر ها پسرو با خشونت سمت ساختمون کشیدن ولی هوسوک نگاه ترسناکشو از صورت مینی نمیگرفت شاید اونقدرا هم حرف جی‌وو رو‌ باور نکرده بود
دم دمای صبح بود که در بزرگ و اهنی ساختمون سیاه زندان باز شد
سرباز هایی که زنا و دخترای دست بسته رو با خودشون میکشیدن به قسمتی که مینی چند وقتی میشد از نگاه کردن بهش فرار میکرد‌
ولی انگار اونروز صبح دلش نمیخواست نگاهشو ازشون بگیره پاهای دخترا به زمین تقریبا کشیده میشد
کی بود که دلش بخواد با قدمای استوار سمت مرگش حرکت کنه؟
+ تو چهار روز دیگه ...
_ چرا بهش دروغ گفتی ؟؟
جی وو موهاشو پشت گوشش زد و‌سرشو پایین انداخت
+ مهم نیست
نگاه مینی رو صورت جی‌ وو‌ چرخید این ادا ها چیه دیگه
_ هی ..لازم نیست پشت کسی باشی که زده صورت خشگلتو ناکار کرده به هر حال که من چهار روز دیگه ...
جی‌ وو بلند شد و دستشو سمت مینی دراز کرد
+ پاشو بریم داخل
شونه ای بالا انداخت و همراهیش کرد ان جی با دیدنشون در حالی که موهاشو میبافت اخم کرد
_ دیشب نیم ساعت رفتم دستشویی چه خبر شده
مینی دستشو رو شونش گذاشت
+ بیخیال ، حل شد
خسته روی تخت چپه شد و خوابش عمیق شد
...
از سر میز بلند شد و سمت دستشویی رفت سیگارشو از جیبش خارج کرد و‌گوشه لبش گذاشت موهاشو با کش مشکی که دور مچش بود بست
نگاهش روی دختر مو‌ کوتاهی بود که
هر از گاهی از اینه نگاهش میکرد و دستاشو میشست
+ یا تو معمولا قبل ریدن دستاتو میشوری ؟
دختر نیشخندی زد و دستاشو به شلوار شیش جیب مشکیش مالید
سمت مینی اومد لپشو باد کرد
+ تو هم معمولا بعد غذا انقد گو‌ه میخوری ؟
مینی دستشو کوبید تخته سینش و هلش داد
_دنبال دردسر نیستم
دختر تو یه حرکت چاقویی از جیب شلوارش خارج کرد و روی بازوش کشید
+ ولی دردسر دنبالته ..
مینی از درد و سوزش بازوش خواست فریاد بکشه که دست دختر روی دهنش سفت شد و به دیوار مشکی پشت سرش کوبیده شد
_ هوسوک سلام رسوند بیبی گرل
و از دستشویی خارج شد مینی لعنتی زیر لب فرستاد و سعی کرد با فشردن دستش به بازوش جلوی خون ریزیشو بگیره
جی وو که از نگاه چپ و راست دختری که از دستشویی خارج میشد و همینطور تاخیر مینی نگران شده بود به سمت دستشویی رفت و‌با دیدن مینی که بازوش شدیدا زخمی شده جیغ خفه ای کشید
+ لعنتی میدونستم
سمت مینی دویید و کمکش کرد بلند شه
+ متاسفم .. من متاسفم
...
به دیوار تکیه داد و پاهاشو جمع کرد
نفس عمیقی کشید
با حس کسی که اونور فنس نشست چشماشو باز کرد
+ اوه جای بخیه هات چه زشتن
مینی لبخند کجی گوشه لبش جای گرفت
_ دوست دخترت امروز صبح با سر و صورت سالم ازاد شد
+ام ... میدونم
_ اگه دید زدن شاهکارت رو دستم تموم شد ، گمشو ، باید تنها باشم
هوسوک بلند شد و سیگاری سمتش پرت کرد
+ بیا شاید به عنوان اخرین نخ زندگیت برات شانس بیاره
و از اونجا دور شد مینی بغض کرد برای اولین بار حقیقت اینکه کمتر از ۲۴ ساعت دیگه زندس تو‌صورتش خورده بود و حالا بیشتر از هرکسی نیاز داشت دلتنگی کنه
دلتنگی مادر و پدری که از سن خیلی کم از دیدنشون محروم شد و قاطی باندی شد که سفارشی ادم میکشتن
دلتنگ خواهری که بی خبر از همه جا پرستار بیمارستان بود و زخمای گاه بی گاه میون و پای شلوغ بازی ها و زمین خوردنش میزاشت
متنفر شد از خودش از همه چیز
فندک که به سیگار زد اشکش چکید
و با هر پک و‌اشک خاطره های قشنگ زندگیشو دور میریخت
کمی انطرف تر پسری زل زده بود به گلی که فقط و فقط یه گلبرگ روی شاخش مونده بود دختری که خواهرش جی وو از ظهر نگران حالش بود و مدام نشدی هارو ازش میخواست
_ امشب توی انفرادی
+ میدونم
_ جیباشو بگردید وسیله تیزی همراهش نباشه
+ چه فرقی برات داره صبح زود بمیرم یا شب با خودکشی
افسر زن چیزی نگفت و هولش داد داخل مینی گوشه ای نشست و سعی که ذهنشو خالی کنه
بالاخره که یه روز اتفاق میوفتاد پس گریه و زاری و‌ترس فایده ای نداشت
با صدای باز شدن قفل در اهنی سلول سرشو از رو دستاش بلند کرد
+ وقتشه
هیچکس جز خودش نمیدونست این چند ساعت اندازه چند سال مرور خاطرات زمان برده بود
چشماشو دستاش بسته بود و همراه افسر زن هدایت میشد باد که به صورتش خورد فهمید شاید فقط و فقط ده دقیقه تا پایان زندگیش مونده باشه
افسر زن کنار گوشش خم شد و‌ زمزمه کرد
_ازت خواهش میکنم از تنها دخترم خوب مراقبت کنی
مینی گیج و‌ منگ سرشو تکون داد تا درک کنه اما دست دیگه ای بازوشو چسبید و کشید
مجبور شد همراه اون دست ها بدوئه تا زمین نخوره فقط چند دقیقه بعد با حس نشستن توی ماشین زمزمه کرد
+ اینجا چه خبره ؟
خودشو تکون داد و بی قرار شد
+ یااا اینجا چه خبره
صدای زمزمه اشنایی در گوشش پیچید
_ اروم باش دختره مغرور وحشی تو‌ ازاد شدی
با کمی فکر میتونست صدای هوسوک و تشخیص بده ناباور از اتفاقی که افتاده بغضی که چنگ به گلوش میزد به تنها جایی که نزدیکش بود یعنی شیشه تکیه داد
حس های متفاوتی داشت اما میدونست از همشون پر رنگ تر خوشحالیه از فرصت دوباره ای که برای زندگی کردن پیدا کرده بود
با تعجب به عمارت بزرگ نگاه کرد و اخر چشماش قیافه بی حوصله هوسوک و کاوید
_ چرا منو نجات دادی ؟؟
هوسوک بدون اینکه نگاهشو از فندکی طلایی رنگ تو‌دستاش بگیره روی صندلی چرمی عمارت نشست
+ نظری ندارم ، جی وو اسرار کرد
_ انقدر عاشقه دوس دخترتی که ریسک فراری دادن منو به جون بخری ؟
صدای خنده جی‌ وو از وسط پله ها بلند شد
+ یااا من خواهرشم
مینی نگاهش سمت جی‌وو چرخید و لبخند زد پس جی‌وو خواهر اون پسر بی عصاب بود
_ به هر حال ممنونم برای جبرانش ...
هوسوک از جاش بلند شد و به سمت مینی قدم برداشت
+ میخوای جبران کنی ؟
_ خب اره
دستشو گرفت و کشیداز پله های مارپیچ عمارت بالا رفت و در قهوه ای رنگی و باز کرد
با باز شدن در صدای گریه اروم و ضعیف دختر بچه ای به گوش میرسید
_ اینجا بمون و ازش مراقبت کن
صدای افسر پلیسی که صبح تو گوشش زمزمه کرده بود تو سرش اکو شد ( ازت خواهش میکنم از تنها دخترم خوب مراقبت کن ) با وحشت سمت هوسوک چرخید و یقشو چسبید
+ لازم نبود برای نجات من این دختر بچه بی مادر بشع عوضی
هوسوک بی حوصله اخمی کرد دستای مینی از یقش جدا کرد
_ این انتخاب خودش بود ،‌ برای نجات تو‌نبود اون همینطوریشم به من مدیون بود و وقت زیادی نداشت برای زندگی
ناباور با دستاش صورتشو پوشوند
+ نمیتونم ، من نمیتونم متاسفم
خواست از در خارج بشه که هوسوک دستشو چسبید
_ کجا ؟ پلیس همه جا دنبالته
+ ولم کن ، باید برم پیش خواهرم اون الان حالش خوب نیست
اخمای هوسوک غلیظ تر شد به هر دلیل کوفتی که بود نمیخواست اجازه رفتنش بده پس فقط بازوشو محکم چسبید داخل اتاق هولش داد و قبل حمله مین درو از بیرون قفل کرد
مینی شاکی از زندانی شدن دوبارش و نرسیدن به خاستش عصبانی سمت  اباژور برقی کنار تخت حمله کرد خواست سمت در پرتاپش کنه اما جسم کوچیکی با چشمای اشکی متوقفش کرد
دختر کوچولی با موهای کوتاه قهوه ای رنگش درحالی که چشماش از گریه زیاد رنگ خون شده بود از کنار کمد کوچیک بلند شد و جلوش ایستاد اونقدر کوچولو نحیف بود که زانوهای مینی بی اراده روی زمین فرود اومد
+ اسمت چیه ؟؟
_ کیم بون سو
صدای شیرین دختر بغضی که گلوشو فشار میداد از بین برد
+ چند سالته ؟
دخترک با دست مشت شدش چشمای اشکیشو مالید و با انگشتای کوچیک‌ دست دیگش عدد دو رو‌ نشون داد و باعث‌ شد برای چندمین بار ناله مادرش تو گوشش بپیچه‌ ( ازت خواهش میکنم  از تنها دخترم ...)
اروم خودشو نزدیک جسم کوچیک‌ رو به روش کشید و سعی کرد سرشو نوازش کنه
با نوازشش دختر کوچولو بغض کرد
+ اونی .. اُما کجاس ...
_ به زودی میبرمت پیشش باشه؟ اُما پلیسه و باید مراقب همه باشه اینو‌میدونی مگه نه؟
بون سو سرشو به ارومی تکون داد سعی کرد به یونمین نزدیک‌ بشه
مینی که احساس کرد دختر کوچولو حالا دیگه ازش نمیترسه دستاشو باز کرد تن ریزه میزشو‌ تو‌بغلش گرفت
+ خب .. حالا بگو ببینم قهرمان کوچولو گشنت نیست ؟
بون سو با حس خالی بودن معدش دستاشو دور گردن مینی حلقه کرد با سرش تایید کرد
اونو کامل در اغوشش گرفت و‌ بلند شد سمت در خروجی رفت با دستش به در کوبید
+ یااا ... کسی اونجا نیست ؟
صدای مردی که احتمالا نگهبان دم‌در بود بلند شد
_ چیشده !؟
+ گشنمونه درو باز کن ...
_ اجازه ندارم درو باز کنم میگم یه چیزی ..
با صدای جی‌ وو جملش و قطع کرد
+ درو باز کن تان
_ اما جناب جانگ دستور دادن ..
+ گفتم ..‌. در و .. باز کن
...
با لبخند قاشق و‌توی سوپ گذاشت و پرش کرد نگاهش سمت دختر کوچولوی خندون چرخوند
+ بگو آااا
_ اونی من بچه نیسم‌
مینی اخم فیکی کرد و چشماشو ریز کرد
+ یا کی گفته تو بچه ای قهرمان ؟ داریم بازی میکنیم
بون سو بلند خندید و مهتویات داخل قاشق و خالی کرد اما نگاهش که سمت در اشپزخونه چرخید ترسیده دستاشو‌باز کرد و با خیز یهویی از اپن به گردن مینی چسبید
مین با اخمی چرخید و‌با‌دیدن هوسوک غر‌ زد
+ میترسونیش برو‌ بیرون
_ مثل اینکه اینجا خونه منه
مینی اخمش شدید تر شد و قاشق تو‌ کاسه کوبید صداش کمی بالا رفت
+ یا تو مشکلت چیه ؟ 
_ خفه شو صدات و‌ بالا نبر ...
قفل دستای بون سو عمیق تر شد سرشو‌تو گردن مین فرو‌کرد
+ اونی من میترسم
هوسوک نزدیکش شد دقیقا رو‌به روی اون دو‌تا قرار گرفت دستشو‌ داخل جیبش گذاشت و با لحن ارومی‌ زمزمه‌کرد
_ هی کوچولو من ترسناکم؟
بون سو با اخمی که کمی چاشنی ترسش کرده‌ بود سرشو از گردن مین در اورد و همونطور با تکون‌ دادنش تایید کرد
+ ولی قهرمانا که‌از چیزی نمیترسن
بون سو اخماش باز شد تحت تاثیر لحن ملایم هوسوک با جرئت‌کمی تو‌صورتش نگاه‌کرد
_ اما تو فرق میکنی ، تو سر‌ همه داد میزنی
هوسوک لبخند کجی زد انگشتای کشیدشو سمت لپای نرم بون سو برد
+ اما من سر تو‌داد نزدم‌ ،‌زدم؟
سو‌ کمی فقط کمی سرش‌ و عقب برد
_ نزدی
هوسوک لبخند کوچولویی به صورت معصومش زد و این وسط حواسش به چشمای شگفت زده مین بود
همزمان که لبخندشو عمیق تر میکرد ابنبات چوبی گرد و صورتی رنگی از جیبش خارج کرد و سمت سو‌ گرفت
+ الانم به نظرت ترسناکم ؟
سو هیجان زده از ابنبات چوبی خوش رنگ رو به روش سرشو تند تند به معنی نه تکون‌داد و سعی کرد ابنبات چوبی بگیره
هوسوک دندونای سفید رنگ و یه دستشو به نمایش گذاشت و درحالی که پیشونی نرم سو رو میبوسید ابنبات و دستش داد
عقب کشید و در کمال تعجب نگاه ذوق زده و پر خاسته مین رو‌ ابنبات چوبی خشک شده بود
شاید هوسوک نمیدونست دختری که به جرم قتل صبح اونروز از اعدامش جون سالم به در برده بود عاشقه سینه‌چاک ابنبات چوبیه ، با شیطنت بی سابقه ای ابروهاشو‌ بالا انداخت
+ تو هم یکی میخوای مثل اینکه
مین با صدای هوسوک به خودش اومد با بی میلی نگاهش و از ابنبات چوبی که به نظرش خیلی‌خوش مزه میومد گرفت و به هوسوک دوخت
_ نه ، نمیخوام
هوسوک شونه ای بالا انداخت و با ته خنده ای تو صداش زمزمه کرد
+ حیف شد ، یدونه خوش مزشو داشتم
چرخید و خواست از در خارج بشه مین با حرصی که میخورد سو رو پایین گذاشت و دستاشو به کمرش زد
چرا باید وسوسه ی بچگانش برای چشیدن طمع ابنبات چوبی بعد چند ماه غرورشو خط خطی میکرد ؟
_ آم صبر کن  .. خب
هوسوک بلافاصله چرخید و خیلی جدی پرسید
+ پس میخوایش ؟
مین کلافه دستی به بازوش کشید و طلبکارانه غر زد
_ فقط ردش کن بیاد
هوسوک بی توجه به سو با چند قدم بلند خودشو به مین رسوند فاصلشون و اندازه چهار انگشت کرد
+ ازم بخوا تا بهت بدمش ...
مین دندوناشو رو هم سابید با صدای ارومی که سعی داشت ملایم باشه غرید
_ لعنتی این ادا ها فقط واسه یه ابنبات چوبیه کوچیکه؟
هوسوک زبونش رو لباش کشید سعی کرد نگاهش قفل چشمای خوش حالت دختر باشه نه لبای وسوسه انگیزش
و با همون جدیت ابرویی بالا انداخت
+ اگه تو یه ابنباته بزرگتر میخوای خب ، من اونم بهت ...
مین با اخم شدیدی هوسوک کنار زد و با بغل کردن سو فوش زیر لبی به پسر کنارش داد
_ عوضیه منحرف .. ابنباتت و بکن تو ...
با چرخیدن سر سو سمت صورتش حرفشو خورد و درحالی که با تنه محکمی به هوسوک از اشپزخونه خارج میشد صدای شادش تو عمارت پیچید
_ یاااا تو همه جاتو کثیف کردی ، باید ببرمت حموم
هوسوک ابنبات چوبیه بنفش رنگ و از جیبش خارج کرد و نگاهی بهش انداخت و برای چندمین بار زمزمه کرد
+ فقط کافی بود ازم بخوایش ...
و لبخندی زد که توی چند ثانیه جمع شد
+ به خودت بیا جانگ .. آه
صدای خنده و شادی تو کل عمارت پیچیده بود بون سو دستاشو محکم به هم کوبید و هرچی کف بود رو لباس مین ریخت
+ یاااا وروجک نکن .. یاااا
شدت خنده سو بیشتر شد و اب بیشتری به لباسش پرت کرد مین ناچار لباساشو از تنش خارج کرد و با بیکینی داخل وان نشست
_ خب حالا دیگه به من اب میپاچی
سو جیغی کشید و خواست از وان خارج شه که مین سریع تر عمل کرد و از پشت محکم بدن نرمشو بغل گرفت و شروع کرد قلقلک دادنش صدای خنده هاشون دو‌برابر شد
+ اونی ... اونی .. ببشید
هوسوک روی مبل نشسته بود و تنها کاری که میکرد زل زدن به ویندوز بالا اومده بود
جی وو از پشتش وارد شد و با دیدن وضعیت برادرش خنده خانومانه ای تحویلش داد و قهوه شو رو‌ میز گذاشت
+ جانگ هوسوک ویندوز خیلی وقته که بالا اومده ، حواست کجاست ؟
هوسوک با صدای خواهرش به خودش اومد نگاهش کرد
_ چی
خنده جی وو پر رنگ تر شد
+ یااا داداش کوچولو اگر خیلی دوست داری میتونی بری بالا از نزدیک‌ تماشاشون کنی
هوسوک اخم فیکی کرد و قهوشو سر کشید
_ چرت و پرت ... ااااه 
جی‌وو هول کرد و از پارچ اب ریخت
+ یا پابویا داغ بود ...
هوسوک اب و سر کشید
+ تا کی میخوای اینجا نگهش داری ؟
_ اون به من مدیونه تا جبران نکنه هیچ جا نمیره !
جی وو نگاه شیطونشو به برادر کوچیک‌ ترش دوخت چیزی که تو نگاهش بود و هیچوقت ندیده بود
+ مطمئنی بخاطر جبران نگهش میداری ؟
هوسوک اخمی کرد و بلند شد ، روش‌ از خواهرش گرفت
_ برو از لباسات بهش بده تا بگم‌ برا جفتشون خرید کنن
...
مین لباسای سو رو با هودی گشادی عوض کرد و رو مبل نشوند
لباسی که جی وو براش گذاشته بود و تنش کرد و جلوی اینه ایستاد
+ یا ... این زیادی کوتاه و رسمی به نظر میاد

BTS oneshotsWhere stories live. Discover now