teahyung√

3.2K 92 8
                                        

🖤 عشق اول 🖤

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

🖤 عشق اول 🖤

دستشو پشت گردنش کشید تا از خستگیش یکم کم شه ساعت ها بود با ماشین پسر عمه اش  توی جاده بودن و انگار مارپیچ ها قصد تموم شدن نداشت
اصلا کی گفته مسافرت خانوادگی خوش میگذره ؟ ترجیح میداد رو تخت گرم‌ و نرمش باشه تا رو صندلی ماشین
+ چرا نمیرسیم ؟؟
_ ااااه عجله نکن شین جه اگر خسته شدین
بعد رو کرد به همسرش
_ بریم خونه داداشت؟
همسر ذوق زده اش با لهن دلتنگی تایید کرد
نزدیک خانه که شدند انگار خاطرات گنگی برای شین جه تداعی میشد
_ یااا اینجا اشناست
میوری کمی دلخور گفت
+ هی یعنی میخوای بگی مراسم عروسی من و پسر عمت یادت رفته؟
چشمای عسلی روشنه شین جه لحظه ای برق زد حالا دیگر خاطرات گنگ نبودن خیره  به درخت تنومند گیلاس به فکر فرو رفت
∆فلش بک∆
_ چرا تو با ما بازی نمیکنی
دخترک با لباس پرنسسی صورتی رنگ تکیه داده به درخت حالا خیره به پسری بود که با کت شلوار مشکی رنگی که یک سایز برایش بزرگ بود بالای سرش ایستاده و با او حرف میزد
+ خوشم نمیاد
_ چرا ؟
دخترک اخم کرد
به هیچ عنوان حاضر نبود  به جمع پنج دختری بپیوندد که اطراف تنها پسر مجلس عروسی چرخ میزدند و اسم لوس بازی هایشان را بازی کردن میگذاشتند
_ چه فرقی داره ..تو که همبازی داری
و با دست به دختران منتظر اشاره کرد
+ ولی من دلم میخواد با تو بازی کنم
دخترک بلند شد دامنش را تکاند
_ ولی من دلم نمیخواد
و پسر را ترک کرد حتی خودش هم نمیدانست دلیل این همه نفرت یکدفعه ای از پسرک بی گناه چی بود !
∆پایان فلش بک∆
صدای ترمز ماشین رشته افکار شین جه رو پاره کرد از ماشین پیاده شد حالا خیلی واضح میتونست حیاط طویل و سرسبز خونه رو ببینه
_ واااو خدایا اینجا اصلا تغییر نکرده حتی بعد ۱۱ سال
+ ایگووو من تورو‌ یادمه پرنسس چشم عسلی
نگاهم به سمت صدا برگشت من اون خانم و‌ نمیشناختم اما لبخندی گنده رو لبام نشست و نگاهم معطوف حوض پشت سرش شد
∆فلش بک∆
با حس نشستن کسی کنارش سر بلند کرد همان پسرک رو اعصاب ...
+ چیه ؟
_ حالا دیگه کسی نیست باهام بازی کنه ببین
دخترک به سمتی که پسر اشاره میکرد نگاه کرد هر پنج دختر کنار مادرانشان با قیافه ای اخمو نشسته بودن
_ بهشون گفتم اگر پیش ماماناشون نشینن دیگه دوسشون ندارم
و لبخند بزرگ و مستعطیلی شکلی رو صورت شین جه پاشید
_ اسمت چیه
شین جه که حالا ته دلش انگار گرمه اهمیت به خصوص تنها پسر خوشتیپ مجلس عروسی شده بود جواب داد
+ سو شین جه
_ من تهیونگم , شین جه تو خیلی خشگلی
لپای گل انداخته دختر از تعریف یهویی تهیونگ پایین افتاد
_ یاا کیوووتی
و با انگشتاش لپای شین جه رو کشید ..
(شین جه با تو ام )
∆پایان فلش بک∆
_ چیه؟
مادرش اخمی به حواس پرتی دخترش کرد و با اشاره به وسایل روی زمین از او درخاست کمک کرد
_ لازمه واسه استراحته چند ساعته اینارو ببریم واقعا؟
+ بزارین من کمک کنم
صدای بمی که از بغل گوشش شنید موهای تنش و عمودی کرد انگار به کل بدنش شک وارد کرده باشند با چشمایی گرد نگاهش از انگشتای کشیده تا صورت عسلی رنگ و افتاب خورده پسر کشیده شد
نگاه گذرایی به شین جه انداخت و پشت سر مادر او به سمت ویلا رفت
شین جه اما هنوز مات چشمایی بود که ذره ای از شیطنت گذشتش کم نشده بود موهای مزاحم و بلندشو داخل کلاهش کرد و داخل شد چند دقیقه بعد همگی دور هم بودن
_ تهیونگا چه خبرا پسر اوضاع خوبه ؟
پسر عمه شین جه پرسید
+ عالیه .. همه چی اونجوریه که میخواستم
حالا مخاطب شین جه بود
+ شین جه تهیونگ و یادت میاد؟
کمی هول کرد از اینکه همه در سکوت نگاهش میکردند معذب میشد باید چه میگفت؟ کلاهش را کمی بالا داد تا روی صورتش سایه نیوفتد و نگاهش را از نگاه موشکافانه ی پسر دزدید
_ اااه اره به گمونم یه خواهر دو قلو‌ داشت درسته؟
+ واااو ... افرین تو هوش قوی داری ... تو چی شین جه رو یادته؟
تهیونگ نیشخندی زد
_ اوه ...من اونقدرا حافظه خوبی ندارم.. متاسفم !!
حسی که تو قلب دختر به وجود اومد یه دلخوری کوچیک بود اما خب دلخور شد یعنی تمام اون خاطرات چند روزه که شین جه تا چند سال بعد اون بهشون فکر میکرد برای پسرک فقط همان چند روز بود و‌ بس؟
ناهار داشت در کمال ارامش روی بالکن بزرگ خونه سرو میشد کسی صحبت نمیکرد تا قبل شوخی مسخره پسر عمه
_ یاااا تهیونگا میشه کمتر به شین نگاه کنی ؟ همین الان بهم گفت نمیتونه راحت غذا بخوره
همه متعجب شدن حتی شین جه ای که مدت ها بود غذاش تموم شده بود
_ یااا من همچین چیزی نگفتم
خودش میخندید و همسر دلخوشش باید نوبل بی مزگی بهش میدادن
...
با اخم نگاه مادرش کرد
_ یااا من نمیخوام اخه اصلا درست نیست
+ برو بابا ... تهیونگا پسرم .. با شین جه برید اطراف و نشونش بده دلش میخواد دریاچه رو ببینه
_ اوما..(مامان)
+ کاااا ( برو )
چند دقیقه ای میشد که بی حرف قدم میزدند
شین جه تمام جرعتش را جمع کرد
_ تووو ... واقعا هیچی یادت نیست ؟
+اممم ... نه
باز اخم های شین جه تو‌ هم رفت چطور ممکن بود یادش نیاد
∆فلش بک ∆
دست دخترک را محکم تو دستاش گرفت
_ شین جه واقعا میخواین برید
تکون های اروم سر دخترک تایید واقعیت بود اون ها باید برمیگشتن سئول
_ قول بده هروقت اومدین دگو بیای پیشم ... منم .. وقتی بزرگ شدم میام سئول تا دوباره ببینمت
شین جه با چشمای اشکی به چشماش زل زد دل کوچیکش تو‌ همین سه روز درگیر مهربونی و توجه های مخصوصه پسر شده بود
_ تهیونگا.. دلم برات تنگ میشه ...
و تو بغل گرم پسر فرو رفت
+ منم همینطور شین جه ... قول بده فراموشم‌ نمیکنی ..مثل من که نمیکنم..!
∆پایان فلش بک∆
_ به چی فکر میکنی
+ هیچی... وااااو
گفت و با دیدن دریاچه با تعجب قدم هاشو به سمتش تند کرد
تهیونگ اما با ارامش رفت و‌ کنارش ایستاد شین جه مهو زیبایی دریاچه ناگهان با حس تکونی زیر پاش جیغ کشید و با دیدن مار متوسط قهوه ای رنگی تا مرز سکته رفت قلبش انقدر محکم میکوبید و انقدر ترسیده بود که اصلا براش مهم نبود دستاش دور کمر کی و دستای کی دور کمرشه
_ هیشش نترس ... اون یه مار ابی بود ... رفت اروم باش
صدای بم بغل گوشش نوددرصد ترس و از بین برده‌ بود حالا با فاصله چند سانتی صورت هاشون بخاطر قد نگاه گره خوردشون و چشمایی که دنبای چرایی برای ادامه اون اغوش بود پس سریع دست و بدن  هاشونو فاصله دادن
_ بریم .. من میترسم
تهیونگ سرفه الکی کرد
+ اکی
توی راه باز هم سکوت بود و سکوت تا اینکه
_ ناراحت شدی؟
+ از چی ؟
_ اینکه نشناختمت و یادم‌ نمیادت
خنده مصنوعی کرد
+ هاها ... نه اینطور نیست منم فقط چیزهایی گنگ و کمی یادمه
_ اما قیافت اینو نمیگفت
+ چیو
پسرک دستش و نامحصوص و خیلی سریع سمت کلاه برد و با یه حرکت ناگهانی موهای بلند و مواج شین جه رو رها کرد و شین جه یکه ای از این حرکت خورد و ایستاد
+یااا
_ اونا خیلی قشنگن ... قایمشون نکن
لپ های شین باز هم بی اراده قرمز شد و نوک چانه اش را به گردنش رساند
دست تهیونگ به سمت لپای نرم دخترک رفت
_ یااا کیوووتی
انگار خاطرات بود که تداعی میشد
_ بیا میخوام یه جایی رو نشونت بدم
و‌شین جه مجبور شد همراه پسرک که دستش را چسبیده بود بدود بعد مدتی به درخت بزرگ  گردو رسیدند
_ اینجا مخفی گاه منه
شین جه لبخند غمگینی زد میدانست او قبلا سه روز کامل در ان کلبه کوچک روی درخت بازی کرده بود و بلند بلند همراه همان پسر خندیده بود از پله های نردبان بالا رفتند و داخل شدند خاطرات شیرین و شین جه تند تند از جلوی چشمانش رد شد و از پسر رو به رویش بیشتر ناراحت شد .
_ اممم . میشه لطفا چشماتو ببندی ... حس میکنم چیزی تو پیرهنمه میخوام چک کنم
شین جه خیلی سریع چشمانش را بست و پشتش را به پسر کرد چند دقیقه بعد دستانی از کنار موهایش رد شد و چیزی مثل زنجیر گردنبند را پشت ان ها قفل کرد و ثانیه ای بعد همان دست ها دور کمرش حلقه شد
چشمای شین جه سریع باز شد و به گردنبند نگاه کرد چیزی که میدید غیر قابل باور بود
گرنبند کفش دوزک کودکی اش که به عنوان هدیه به تهیونگ‌ داده‌ بود حالا دوباره روی گردنش خودنمایی میکرد
پسرک سرش را روی شونه شین گذاشت
_ چرا فکرکردی میتونم اولین عشقمو فراموش کنم پرنسس؟
شین جه چرخید
+ تو ... فراموشم‌ نکردی
فشار دست های تهیونگ پشت کمرش تنگ شد
_ به هیچ وجه
و نگاهش را به لب های سرخ شین جه داد
+ دلم برات تنگ شده بود
ولی جواب تهیونگ به این دلتنگی شنیده‌ نشد ... حس شد با تمام وجود
لب هایشان حالا درگیر بود صدای بوم بوم قلب هایشان بین صدای بوسه عاشقانه گم شده بود هردو خوب میدانستند فراموش نشده بودند
گاهی انسان ها فقط خاطرات را در صندوقی طلایی گوشه ای در قلبشان قفل کرده میکنند تا زمان باز کردنش برسد ...
___________1500
°-° چیزی ندارم بگویم
الهام گرفته از خاطرات واقعی خودم البته از این پیاز داغا نداشت تازه یارو کلا منو یادش نمیومد خاطراتمونم انقدر اکلیلی و شیرین نبود همش دعوا بود
^_^
love you 💜💜💜

BTS oneshotsWhere stories live. Discover now