(پارت دوم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...«هی مرد!هه جونگ نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای اما من میدونم که تو فقط یه سرباز تنبلی!ما رفتیم امیدوارم بین سرباز های انتقالی جدید کسی باشه که بتونه صدات رو در بیاره،اینکه کمتر کسی پیدا میشه بتونه تو رو عصبانی کنه خیلی بده،ما از گیلدونگ کمک گرفتیم اون همراهمون میاد تا هه جونگ مجبور نشه بار ها رو در نبود یه فرمانده تنبل کول کنه،ناهار هم حاضره»
لبخند خواب آلودی به دست خط کج و پزشکی پدر یونگ زد
حتی در نبودش هم بکهیون را مدام سرزنش میکردنزدیک ظهر بود و باز هم گرمای طاقت فرسای تابستان
کلافه نزدیک میز شد ،پارچه نخی را از روی ظرف های غذا برداشت
حتی تصور چشیدن ان غذاها باعث گرم شدن معده اش میشد،بودن هه جونگ کنار این نوه و پدر بزرگ مانند یک معجزه مسرت بخش به نظر میرسید
احساس شادی عمیقاً در وجودش سرشار بودشادی...آرامش...عشق خانواده....رهایی در عین اسارت
ای کاش که همه این واژه ها برای بکهیون همیشگی میشد^ کاش که هرگز طعم تلخی را نچشد
برود...گذر کند...در دام غم نیفتد...تنها پرواز را آغاز و تنهایی را پایان ببخشد^از میان افراها عبور کرد
به عادت همیشگی اش..
دست در جیب و سر به آسمان بلند کرده...
تاری از موهای لخت مشکی از زیر کلاه سبز تیره با شیطنت بروی پیشانی اش رها شدند
حتی آفتابی که تحمل زیبایی و شکوه مرد جوان را نداشت پشت ابر ها پنهان بودانتهای جاده مورد علاقه اش...
به نزدیکی حصار پادگان رسید
دستمال از جیب بیرون کشید وخیسی عرق پشت گردنش را پاک کرد
سرباز برج نگهبانی به سرعت دویید و در را برای فرمانده تازه کار باز نگه داشت
سری برای سرباز تکان داد
حین عبور از بین برج های سه گانه اطراف پادگان، تعداد سربازان کشیک را شمرد.
وارد صحن حیاط شد
ماشین حمل نیروهای انتقالی که با پرچم کشور نشانه گذاری شده بود در تیر راس نگاه فرمانده جوان قرار گرفت.
گروهبان اول با کاغذ هایی که در دست داشت بلافاصله پس از روئت قامت فرمانده به سمتش حرکت کرداحترام نظامی و کوبیدن پای گروهبان باعث شد تا گردِ خاک زمین اندکی به هوا بلند شود
_قربان!
آرامش همیشگی وجود مرد جوان از کجا نشأت میگرفت؟!
این تن صدا و لحن همیشه ملایم: آزاد... نیرو های انتقالی رسیدن؟
_بله قربان!
:لیست
کاغذ را به دست گرفت
:۱۳نفر؟
_بله
: غایب؟
_نداشتیم قربان!
سری تکان داد
: خوبه!
_برم اسلحتون رو بیارم؟
:لازم نیست.....خودم میرم
YOU ARE READING
ممنوعهمن
Romance𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst,Smut @Fancy_fiction بیون بکهیون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش د...