پارت هجدهم

120 47 47
                                    


اعتماد
اعتقاد
انتقام
و در آخر
عشقی متولد شد
حالا ، یک قدم مانده به باریدن غم!

+ فرمانده؟
نگاه جست جو گرش را به اطراف دوخت
آهنگین و تکه تکه صدایش زد
+ فر..مان..ده..بی..ون؟؟
نیمی از بدنش را به درون اتاق کشید و آنجا بود
روی تختی که کنار دیوار سمت چپش قرار داشت
نور آفتاب از میان پرده های یکی در میان، مستقیم بر روی جسم باند پیچی شدهٔ فرمانده‌ای که یک دستش را از ساق،روی قسمت پیشانی و چشم‌هایش گذاشته بود، میتابید
نزدیک شد
پرده را کشید
به تکرار نگاهی به مردِ خوابیده انداخت
لبخند رضایت بخشی با ندیدن اثری از آفتاب، بر لب‌هایش نشست
قدم‌هایش را به سمت تخت برداشت
ناگهان در حالتِ خواب،فرمانده تکانی خورد و دست سالمش از روی صورت کنار رفت و روی تخت افتاد
رد های قرمزیِ سوختگی،بر روی کتف و بازوهای باند پیچی شدهٔ مرد مشخص بود
انگشتش را به آهستگی نزدیک گردن بکهیون و جایی که رد قرمزی ها خارج از نوار سفید رنگ بود،برد
نگاه کنجکاوش را به صورتش دوخت
لب‌های نیمه باز و صدای خرخری ضعیف
بی اختیار خندید
دستش را به سرعت بر روی دهانش گذاشت
با چشم های درشتِ نیمه شده از خنده‌های خفه شده،روی صندلی نشست
میخندید به بامزه بودن فرماندهٔ در خواب و انگشتانش را به چتری‌های روی پیشانی‌اش رسانده و کسی از میان در،خیره و با لبخند نگاهشان میکرد
بالاخره و پس از اتمام خنده‌هایش،مستقیم و جدی به چهرهٔ غرق خواب مرد خیره شد
اخم ظریفی بر روی پیشانی بلندش نشست
لحن صدای تحسین کننده‌اش به آرامی در فضا پخش شد
+ تو... چقدر زیبایی فرمانده...!
مکثی کرد
سرش را نزدیک تر به جسم مرد برد
+ وقتی توی پایگاه نبودی،چطور زدی به دل آتیش و نجاتم دادی؟ تو از کجا رسیدی بکهیون؟!

تکان خورد
درد امانش را بریده بود
مسکن های دارویی خاصیت خود را از دست داده بودند
به آرامی چشم‌هایش را گشود
دستش را به کنار حرکت داد
از هم جدا شدن پوست سوختهٔ بدنش را حس میکرد
لعنت به زمانی که آتش به پا شد
اهل آن نبود که خودش را قوی جلوه دهد و با سرسختی از جا بایستد تا پادگان خالی نمانَد، درد امانش را بریده و اثرات سوختگی قرار بود تا در آخر همراه تن آسیب دیده‌اش شوند
به سختی خودش را کمی جا به جا کرد
چند باری پلک زد تا تصویر پیش رو برایش شفاف شود
چشم چرخاند
در لبه تخت،کم پشتیِ موهای مواجی خوابیده بودند
نگاه متعجبش را به سرباز که همراه با اخم ظریفی،سرش را لبه ٔ تخت گذاشته و خوابیده، انداخت
زیر لب زمزمه کرد
: این اینجا چیکار میکنه...
بیشتر که دقیق شد،سنگینیِ دستان و انگشتان کشیدهٔ پسر را روی ران پایش حس کرد
سرش را به دیوار پشتی تکیه زد
چشمانش را بر هم گذاشت
زیر لب نالید
: لعنت بهش...
با تکان خوردن تخت،چانیول کمی خودش را جا به جا کرد و مسیر حرکت دستش در خواب به سمت قسمت داخلی ران پای بکهیون، ادامه پیدا کرد
نفسش حبس شد
گرم شدن ناگهانی‌اش را حس کرد
سرباز به طوری پایین تنهٔ مرد را در اختیار داشت که انگار بالشت خوابش را در آغوش دارد
سرش را به کنارهٔ پای مرد مالید
خرخری کرد
اخم روی صورتش،حتی در خواب سنگین، غلیظ تر از قبل شد
فرمانده اما مضطرب از شرایطی در آن قرار گرفته،کلافه ملافه زیردستش را میان انگشتانش فشرد
:پسرهٔ عوضی...
نه می‌توانست تحمل کند حرکت دستان پسر بر ران پا و کنار عضوش را و نه میتوانست سرباز را بیدار کند،میدانست و شاهد بود که چگونه تمام شب،سینه‌اش،پذیرای سرفه‌های خشک بودند و حالا اینطور آرام خوابیدنش برایش خوشایند بود
گرما تا گلویش بالا آمد
نفسش را گرفت
گر گرفتگی تمام اعضایش را حس کرد
طاقت نیاورد
شانه پسر را گرفت و تکان داد
:پا...پارککک
+هممممم
:سرباز!!!
+ف..فر..فرمانده...
میان خواب و بیداری جوابش را داد
بار دیگر محکم تر تکانش داد
:بلند شو پارک!!!
کلافه از سر و کله زدن های بی فایده،بی آنکه اختیاری بر روی لحنش داشته باشد،نالید
:داری اذیتم میکنی چانیول!
چشمانش باز شد
لحظه‌ای در میان خواب،صدایی آشنا شنید که خطابش میکند
با نام خودش و نه با نام خانوادگیِ پارک
سرش را بلند کرد
نگاه گیجش را به اطراف دوخت
به خودش آمد
بی اختیار زمزمه کرد
+من رو چه کوفتی خوابیدم؟؟؟
نگران سرش رو به عقب برگردوند و ناگهان با چشم‌های کاملا باز و اخم غلیظی که روی صورت فرمانده نشسته بود،روبه رو شد
صدای درون مغزش عادی بودن و با جدیت عکس العمل نشان دادن را فریاد میزد

ممنوعه‌منWhere stories live. Discover now