افتر استوری 1

211 29 24
                                    


به یاد آن همه تشویش و اضطراب در سرزمینی دور اما نزدیک ، به یاد تو را با ترس بوسیدن در هنگامه‌ی غروب خورشید ، قسم و به نام ممنوعه‌ای که تنها از آن من بود و ممنوعه در پیشم و مَحرَم به من ، سلامی از نزدیکترین حالت دل فریب صورت روشنت و لغزش پلکانت ، برای در دسترس‌ترینِ به من چسبیده.

برای فرمانده بیون که آغازِ پایان‌های بی فرجام است.

ادعای آن را داشت که خودکار قرمزش خط زده بر روزهای پر اضطراب و حالا جز گرد و غبار آسایشی نسبی، چیز دیگری در دست نیست.
هر صبح و شب به پیشواز بوسه‌هایی می‌رفت  از سمت فرمانده‌ای که دیگر درجه نداشت و تنها درخشش رویش را به رخ سرباز بخت برگشته‌اش می‌کشید.
بکهیون باهوش بود و پر مشغله، گریز به سرزمین کره جنوبی برایش سخت و طاقت فرسا شده بود، برای آنکه بیکاری سخت تر از پر کاری به نظرش می‌رسید.
در کنار دست پخت خوشمزه‌ی بکهیون، می‌توانست بهتر رستوران را اداره کند، البته اگر چانیول نگاه‌های دل باخته‌ی مشتری‌‌هایش را به روی قامت جذاب بکهیون، نادیده می‌گرفت.
اینکه بکهیون معتقد بود اگر مشتری او را برای تشکر و قدردانی از آشپزخانه فراخواند، سرآشپز باید حتما حضور پیدا کند، از نظر چانیولی که به شدت روی فرمانده‌اش تعصب پیدا کرده بود، قابل قبول واقع نمی‌شد.

+بکهیون؟؟

نگاهش را از روی شانه به عقب برگرداند. میتوانست از حالت گرفته‌ی چهره‌ی چانیول بفهمد که باز هم مشتری‌های جوان به بهانه تشکر، صدایش کردند.
کارد را روی تخته رها کرد با زدن لبخندی به سمت پسر پیش رویش، به طرف دوست پسرش قدم برداشت.
با آرامشی ذاتی نگاه قهوه‌ای رنگش را به مرد جوان بلند قد پیش رویش داد...
: جانم چانیول شی؟؟
سرباز روی بدن فرمانده خم شد و زیر لب غرید :
+ بازم درخواست دیدنت و دارن، دیونم میکنه!
لبخندی زد و با شیطنت جواب داد :
: به نظرت اگه بدونن که من در لباس فرم ارتشی جذاب تر از این فرم آشپزخونه میشم، به پادگان هم نفوذ میکنن؟؟
پسر بلند قد به سرعت عقب رفت و ابروهایش را در هم کشید، با دست اشاره‌ای به در خروجی آشپزخانه کرد و گفت :
+ فقط برو بیون بکهیون!! میز یازده...
مرد کوتاه‌تر همان طور که نیشخندی عظیم به لب داشت، از قسمت راهروی آشپزخانه عبور به سمت سالن اصلی قدم برداشت.
خودش را به نشنیدن زد و صدای قدم‌هایی که پشت سرش به آرامی برداشته میشدند را نادیده گرفت. با رسیدن به در سالن اصلی، دستی به پیش بدنش کشید و با حالتی جدی وارد شد.
قدم‌هایش را برای رسیدن به میزی که در قسمت شرقی و درست کنار پنجره‌ها قرار داشت، هدایت کرد. به میز رسید و رو به  دو دختر جوانی که روی صندلی جا گرفته بودند، تعظیم نصفه‌ای کرد، مودبانه ایستاد و اعلام کرد :

: درخواست ملاقات با سرآشپز رو داشتین...

به طور کامل چهره‌‌ی دختر سمت راست را در خاطرش داشت. همان کسی بود که هر هفته در روزهای زوج با کوله‌ای گیتار به دست، مهمان رستورانشان میشد. اینبار اما حالتی پر از گستاخی در چهره‌اش میدید و همین باعث لرزش کمی در افکارش بود نسبت به خشم کنترل‌شده‌ی مرد بلند قدی که می‌دانست از پشت سر او را تماشا می‌کند.
دختر لبخندی زد و دستش را به میز تکیه زد...

ممنوعه‌منWhere stories live. Discover now