پارت دوازده

128 54 10
                                    

(پارت دوازدهم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...

قدم هایش محکم بود
چشم هاش اما لرزان!
نشانگر صلابتِ قدرتِ یک فرمانده بود
دست هایش اما منجمد!
گام اول
گام دوم
گام سوم
۰...
۰...
۰...
گام آخر!
صدایش مخلوط با سرمای ماه آخر زمستان در فضای خالیِ اطراف چوخه دار پیچید.
چوخهٔ دار...بله...چوخه دار!
:هیچ کس اینجا نیست!
سر شخصی که بسته به تیر چوبی بلندی بود، بی میل تکان خورد
لحن صدای مشتاقِ توأمن با ترس زندانی در گوش گنگ شدهٔ فرمانده پیچید
+ش..شم..شمایید ف..فرم..فرمان.. فرمانده؟
باز هم زبانش گیر کرده بود سربازِ زبان بسته!
باز هم رسمی حرف میزد،بخت برگشتهٔ جاسوس!
دست بستهٔ بیچاره!
باز هم محرکی برای شدید تر شدن اندوه فرمانده شد
صدایش...لرزیدنش...دست های پشت هم گره خورده اش...قد بلند خمیده اش...برای فرمانده حکم مرگ داشت به حقیقت!
بی توجه به پرسش پسر، با لحن یخ زده اش پرسید
:لکنتت بدتر شده،ترسیدی پارک؟
عصبی و پر استرس فریاد نه چندان بلندی زد
+ا.. این..لع..لعن..لعنتیو..ا..ا..از س..سرم ب..بر.. بردار!!
نزدیک شد
دستان قرمز شده اش پارچه کنفی تیره رنگ را از سر زندانی برداشت
دستش در هوا معلق ماند
صدای شکستن سد چشم هایش را میشنوید؟؟
خبر داده اند دیگر رد پای مردی به قامت بلند بر روی پل چوبی نمی‌نشیند
خبر داده اند خبری از مردی که با موهای مشکی مسیر هر روزه اش مسیر افرا بود، نیست!
خبر داده اند بیون بکهیون پس از جانی که به خاک و عشقی که به دار آویخته دیگر نفسی ندارد!
سر سرباز به پایین خم شده و زانوانش سست بود
گردن خمیده اش می شکاند به ظاهر ایستادگی کمر فرمانده را!
کیسه از میان انگشتان مرد لغزید
روی زمین خاکی فرود آمد و نگاه چشمان نیمه باز سرباز به دنبالش کشیده شد
قطرهٔ اشک بر گونه یخ زده اش چکید
لب هایش به سخن باز شد
و فرمانده با اندوهِ غده شده در سینه اش زمزمه کرد
:تو آزادی چانیول...با حکم من!

^- و دیگر جوان نمی شم، نه به بهانه ی عشق، نه چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم، نه در بازی باد ، نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی.
و دريغا؛ چه تلخ تلخ فرو می‌ریزیم با سنگینی این غربت عمیق در سرزمین اجدادی خویش.
دیگر جوان نمی شوم، نه به وعده ی این بهاری که آمده است، و نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی^

!ببخشید پریدم وسط حس و حالتون اما این متن بالا نوشته یک نفر دیگه برای ممنوعست! مال من نیست،ممنونم ازت ناشناس!

(پایان‌فلش‌بک_هفت‌ماه‌قبل_اولین‌روز‌‌دومین‌ماه‌تابستان)

:پارک چانیول!
با شنیدن صدای اخطار آمیزی که نامش را خطاب میکرد،با ضربان قلبی که شدت گرفته بود،به سرعت بلند و در جایش نشست
+چ..چیشده؟؟
بکهیون دست به کمر و با اخم ظریفی روی پیشانی که به منظور پنهان و سرکوب کردن لبخند نصفه نیمه اش بود،لباس پوشیده و آماده، کنار تشک سرباز ایستاده نگاهش میکرد
: مردک احمق!معلومه وقتی مست میکنی این طور مثل جنازه و اواره ها میشی! بلند شو زود باش!
با گیجی ایستاد و چشم های نیمه بازش را به فرمانده دوخت
دستش را به پشت شلوارش رساند و بی حواس همان طور که نگاهش را به اطراف می‌دوخت، گوشت نرم پشت بدنش را خاراند.
بکهیون با چشم های درشت شده و خنده ای که به زور جلویش را گرفته بود به حرکات شلختهٔ چانیول خیره شد
علی رغم خنده دار بودن صحنه پیش رویش لب هایی که به لبخند باز شده بود را برچید و تشر زد
:خودت و جمع و جور کن و خجالت بکش! کم مونده شلوارتم همین جا پایین بکشی پارک!!
با فریاد دوباره مرد به خودش آمد و صاف ایستاد
+بب..ببخشید!
همان طور که قدمش را به سمت در کوچک ورودی برمیداشت،اعلام کرد
:زود تر حاضر شو و بیا بیرون
چانیول همچنان در هپروت سیر کرده تعظیم بلندی کرد
+چشمممم
فرمانده با تکان دادن سرش به نشانه تاسف و لبخند پهنی به لب با خم کردن بدنش از در کوچک حصیری اتاق بیرون رفت
قدم هایش را به میانه حیاط برداشت و به سمت ماشینی که بیرون از فضای مهمان خانه پارک بود حرکت کرد
به عادت همیشگی دستش را به پشت بدنش برد و گره زد
با صدای بلند رو به دو مردی که پیش روی کاپوت ماشین ایستاده بودند،سلام کرد
:اجوشی؟
هر دو مرد به سرعت به عقب برگشتند و تعظیم نصفه ای نثار فرمانده کردند
/بفرمایید اینجا فرمانده!
آفتاب مستقیم پشت گردن فرمانده را نوازش میکرد
کلافه از فراموش کردن تکه پارچه ای که همیشه به همراه داشت تا عرق پشت گردنش را پاک کند،روی پاهایش تکان خورد و بی ثبات دستش را به کاپوت گرفت
رو به مردی که به نظر تعمیر کار بود پرسید
:مشکل جدی داره؟
مرد دست های سیاه شده از روغن ماشین را با پارچه چرک چهارخانه ای، نسبتا تمیز کرد
_مشکلی نداره درست شد
بکهیون لبخندی زد و به سمت درب کمک راننده حرکت کرد
:همینجا وایستید من دست مزدتون و بیارم!
مرد با تعارف گفت
_نیازی نیست فرمانده کاری نکردم آخه
مرد،از داشبورد جلویی ماشین کیف پول خاکی رنگی را بیرون کشید
ایستاد و به سمت ‌دو مرد بازگشت
با چند اسکناس هزینه ای بیشتر از مقدار اصلی به تعمیرکار پرداخت
_اما این زیاده فرمانده!
متواضعانه لبخند زد و دست مرد که به منظور پس دادن پول،پیش آمده بود را به عقب فرستاد
: زحمت کشیدین و مسیر طولانی از روستا تا اینجا اومدین،هزینه رفت و آمد رو هم حساب کردم
مرد،راضی و خوشحال تعظیم کرد و عقب کشید
_پس با اجازه من دیگه میرم!
/برو برو بیشتر از این مقازه رو نبند
: مراقب باشین!
بکهیون پس از بدرقه تعمیرکاربه سمت صاحب
مهمان خانه برگشت
:اقای لی؟ امروز اول ماهه درسته؟!
مرد مسن با دست هایی که به عادت همیشه جلوی بدنش در هم گره زده بود کمی سرش را خم کرد و جواب داد
/بله فرمانده اولین روز از دومین ماه تابستان
:درسته!
ناگهان قدمی به صاحب خانه نزدیک شد و پرسید
:میگم که اقا...میتونید اتاقی که دیشب توش بودیم و برای دو شب دیگه بهم اجاره بدین؟؟
با لبخند درخشانش ادامه داد
:هزینش هر چی که بشه پرداخت میکنم!

ممنوعه‌منWhere stories live. Discover now