پارت یک

643 98 22
                                    

محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...

سرباز نگران به نظر می‌رسید
نگاه عمیقی انداخت
صدای نرم‌ و مردانه اش در اتاقک نه چندان پر به گوش رسید
_بالاخره...بعد از مدت های طولانی...
سرباز نمیدانست اجازه صحبت کردن دارد یا باید سکوت را ادامه دهد
سر فرمانده بلند شد
_نکنه مشکل شنوایی داری سرباز؟!
لکنت و ترس
:خ...خیر قربان!
برگه به سمت سرباز گرفته شد.
بی انکه نگاهی بی اندازد، دستور به ترک اتاق داد.
نگاهی به سررسید کنار دستش انداخت.
دست زیر چانه دور تاریخ روز،دایره سبز رنگی کشید.
تقه ای به در خورد.
نگاهش به عقربه های ساعت کهنه اتاق گیر و رسیدن زمان ناهار اعلام شد.
زمان!
این کلمه ای که حتی هویتش مشخص نبود گرداننده هر چیز در زمین به نظر میرسید.
بلند شد و کلاه نظامی اش را مرتب کرد
دستی نرم به درجه کشید
در باز شد و در جواب احترام نظامی سرباز منتظر،سری تکان داد.
در راهروی طولانی که یک طرفش سراسر شیشه و سمت دیگرش در های متعدد اتاق های کار‌ قرار داده شده بود،قدم های محکم و کوتاهی برداشت.
بوی خاک تازه به مشامش رسید
کف کاشی کاری شده راهرو هنوز ردی از خیسی به همراه داشت.
به کاشی های کهنه و حتی در قسمت هایی ترک خورده نگاه انداخت و دوباره به مسیر پیش رو خیره شد.
نور خورشید از پشت شیشه های یکسره، نیمی از بدن ورزیدش رو روشن می‌کرد.
ته ریش کوتاهی اطراف گونه و چانه اش را احاطه کرده بود،موهای کمی رشد کرده اش که به لطف قوانین هرچند مسخره و سخت گیرانه کشورش همیشه به یک مدل بود بلند تر از حد معمول به نظر می‌رسید.
چهره آرام و دل نشینش.....ابهتی که همواره همراه با مهربانی بود، شخصیتی مورد علاقه به فرمانده جوان داده بود.
:قربان! امروز زودتر تشریف میبرین...
منتظر ماند تا سرباز ادامه دهد
:فردا غروب گروهی از مرکز شهر به اینجا منتقل میشن دستور ابلاغ شده شما حتما باید حضور داشته باشید تا اسامی و تایید و جایگاه هر کس رو مشخص کنید
دو انگشت اشاره و شصتش را به کنار پیشانیش فشار داد......عادت همیشگی
_فهمیدم!
همین....کوتاه و مختصر
فرمانده جوان اهل غرور و خودخواهی نبود...قانون مند، درست و به جا... بیخود با کسی سخت رفتار نمی‌کرد و غیر موجه به کسی تنبیهی تحمیل نمی‌کرد،او تنها کمی آرام و گوشه گیر بود.
همان طور که مادربزرگ همیشه می‌گفت
(نمی‌دونم این پسر با اون همه بی سر و زبونی چطور فرمانده شده)
_برای ناهار نمی‌مونم...
کلاه را روی سرش مرتب کرد
همزمان که دست گیره در اصلی سالن را هل میداد گفت
_برای ورود نیروی های انتقالی خودم و میرسونم
در باز شد
پا به صحنه حیاط گذاشت
آفتاب پشت سرش را نوازش میکرد
دستمالی از جیبش درآورد و خیسی پشت گردنش را تمیز کرد
دست به جیب، با پای پیاده به سمت جایی که میتوانست تا شروع شدن ساعت کاری جدید در ان استراحت کند و کمی از زندگی پادگانیش فاصله بگیرد حرکت کرد.
پا به جاده ای که دو طرفش از درخت های افرا پر و تزیین شده بود گذاشت.
این درخت مقیم آسیا در این فصل زیبایی چشم گیری به مسیر هرروز طی شده بکهیون میداد.
اگرچه در پاییز خشک و بی برگ بود اما برای بکهیون جوان خوش ذوقی را به همراه داشت.
آفتاب، از لابه لای برگ های پهن افرا روزنه های نا متقارنی روی زمین خاکی ایجاد کرده بود.
حالا که به این جاده،خلوتگاه همیشگیش رسیده بود میتونست فارغ از هر مسئولیتی سوت بزند.
فکر هرروزی که با گذر از این مکان به ذهنش می‌رسید تکرار و مرور گذشته بود.
گذشته ای که سپری شده و تصمیمی که بکهیون را همینجا...در همین خاک پا گیر کرده

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora