پارت بیست و هشت

99 40 14
                                    

من ایستاده‌ام به انتظاری که سر نمیرسد
به انتظار توده‌های غم!
به انتظارِ چشمانی که ببوسند دانه دانه حرف‌های نگاهم را!
به تویی که رفته‌ای....میروی!
به منی که مانده‌ام
و تو چه میدانی که هرگز داغِ انتظار نچشیده‌ای

بر روی تکه سنگ کنار جادهٔ خاکی ِ روستا نشست
نگاهی به آسمان ابری انداخت
:سیگار لعنتیم...
افسوس‌وار سرش را تکان داد
آرنجش بر روی دو زانوی پایش قرار گرفت و زمزمهٔ غم‌زده‌اش به گوش مردی که پشت دیوار و روی زمین نشسته بود رسید
: کاش پیدا نشی چانیول...
نگاه فرمانده به زمین خاکی یخ زده بود و نگاه مرد پنهان شده به نیم رخِ در کلاه ارتشی حبس شده
بغض تا بالای گلو آمد و به تکرار مانند تمام این چند روز، سنگ و سفت شد و راه نفس بر فرماندهٔ درمانده بست
نوک پوتین ارتشی را بر خاک کشید
:برنگرد چانیول...بذار من تن به تنبیه و مجازات بدم ولی برنگرد...
پلک‌هایش را بر هم فشرد
نفس عمیقی کشید و هوای بخار بازدمش را به رخ مرد در ترک دیوار پنهان شده کشید
:عااااه...سرده...
-فرمانده‌‌...فرمانده
سرش را با حالتی خسته بلند کرد
:چیشده؟
گروهبان جائه نزدیک تر ایستاد
احترام نظامی گذاشت و پا بر زمین کوبید
-یکی از اهالی...امروز صبح زود..دیده که یه مرد با قد بلند و مشخصات ظاهریِ جاسوس پارک، تو همین منطقه قدم می‌زده!
به سرعت بلند شد
سیب گلویش‌تکان خورد
مضطرب لب زد
:مُط...مطمعنی؟
گروهبان مصمم سر تکان داد
-بله قربان! اون چیزی که از ظاهرش می‌گفت... درست شبیه جاسوس پارک بود!
عصبی شد
یقهٔ سرباز را گرفت و بلند غرید
:دهن لعنتیت و ببند انقدر بهش نگو جاسوس!!
انگشتان مرد پشت دیوار در هم پیچید
مشت شد
نفس عمیقی کشید
این به حقیقت پایان ماجرا بود!
اگر نمیرفت و تن به فرار ناگهانی میداد، دیگر نمی‌توانست هرگز روی فرماندهٔ دل فریبش را ببیند و از طرفی می‌دانست که فرمانده به سختی تنبیه خواهد شد
چه کسی گفته که پارک چانیول تاب و تحمل در عذاب افتادن معشوقه‌اش را دارد؟
اگر به پیش میرفت، به حتم اعدام در کمینش بود و سرباز میدانست که فرمانده وجودِ به دوش کشیدن یک مرگ دیگر را ندارد
پا پس کشید
قطره‌های اشک دید پیش رویش را تار کردند و سرباز در تقلا برای یک لحظه و برای آخرین بار دیدن فرمانده‌اش بود
قدم به عقب برداشت
قلبش، روحش، جانش را به جا می‌گذاشت پارک چانیول بخت برگشته!
رفته بود که باز گردد
که آرام جانش را در آغوش بگیرد و حالا که خود آرام و قرار کسی بود، به آرامی نگاه میگرفت و میرفت
زمزمهٔ سردش را همراه با چشمان اشکی و بغض سنگین در گلویش در گوش کوچهٔ خالی اعلام کرد
+برای همیشه و با آرزوی دیدنت تو یه زندگی بعدی... توی یک جهان آزادی... دوستت دارم... فرمانده بیون!

^و من برای آنکه بیون تو باشم
برای تو باشم
بسیار غیر قابل دسترس و در خیالِ خوابیدن و گذر از تو، یک تکه جانِ بی ارزشم! ^

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora