پارت آخر

226 47 31
                                    


^تو به اندازه آن تلخیِ شیرین شدهٔ چای، دل انگیزی ممنوعهٔ من...^

-با بقیه تفاوت داشت؟!
:اون حسی که ازش جلب روح کنجکاوم میشد من و به خودش جذب کرد!
-منظورتون از حس...عشقه؟!
:نه...من بهش شک داشتم!خودم بهش ظن زدم و شک کردم و خودم هم به شکم دامن میزدم!
-چطور احساس شک باعث توجه و عشق شد؟!
:اون شکی که داشتم ریشه اصلیش از عشق بود!...از محو ‌نگاهش شدن به وجود ‌اومد!... اولین شک من برای عاشق شدن بود! اینکه اصلا اجازه دارم عاشق بشم؟!

دختر ضبط صوتش را خاموش و دفترش را بست
به سمت نگاه انداخت
-برای امروز کافیه!
بکهیون نگاه عمیقی به دختر انداخت و از پشت میز بلند شد
:خوبه... حالا میتونی بری
قبل از آنکه از در اتاق خارج شود صدای سر خوش دختر باعث در هم کشیده شدن ابروهایش شد
-ناهار میمونم...گیلدونگ هم میاد همینجا
بدون اتلاف وقت رویش را برگرداند و اعلام کرد
:میتونی تنها با شوهرت اینجا بمونی و فقط قول بدی که مبلمو کثیف نمیکنی چون من و دوست پسرم امروز خونه نیستیم!
بلافاصله با به پایان رساندن جمله‌اش در را محکم به هم کوبید و به سمت اتاق مشترکشان حرکت کرد
با چانیول تصمیم گرفته بودند تا ناهار امروزشان را مانند گذاشتن قراری عاشقانه در یک رستوران که خود چانیول انتخاب کرده بود، بخورند
پدر جونگ مدتی میشد با رفتن به فضای طبیعی محله‌شان با دوستان هم سن و سالش خوش میگذراند
پیش روی کمد لباس‌هایشان ایستاد
عملا با وجود هیکل ورزیده جفتشان در انتخاب و خرید لباس سخت‌گیری نمی‌کردند
با وجود پول زیادی که بکهیون از شمال همراه خودش آورده بود، توانست چانیول را راضی کند تا هزینه خرید وسایل مورد نیازش را خودش بپردازد
زندگی در جنوب سخت نبود
پیراهن مردانهٔ چهارخانه ٔ طوسی و صورتی رنگی را برداشت
می‌توانست با وجود اینکه امکانات پیشرفته تر از کشور خودش بود به راحتی با آنها کنار بیاید
ماشین آماده و در اختیاری که چانیول با پس اندازش برایش خرید
مسواک‌های کنار هم قرار داده شده
شلوارش را از تن بیرون کشید
رو فرشی‌های کنار هم جفت شده
موهایش را شانه زد
صبح به صبح در کنار هم صبحانه خوردن
رفتن سر زده به جایی که چانیول شغل جدیدش را در آرام ترین حالت ممکن اداره میکند
مدیریت رستورانی که از مادرش برایش به ارث رسید
درست چند روز پس از برگشتن بکهیون پدر چانیول سند تمام ملک رستورانی را که پس از فوت مادر پسر، اجاره به زن و شوهری جوان داده بود را برای واگذاری برای چانیول آورد
از کودکی چانیول تا به حالا که بیست و نه سال داشت، مدیریت رستوران و تمام مبالغش زیر نظر پدر چانیول و توسط آن زن و مرد اداره میشد، اما حالا ظاهرا آقای پارک قصد عقب نشینی و کمک به پسر اخراجی‌اش را کرده بود
البته که با دیدن بکهیون آن هم آن طوری که پیشبند بسته آماده در آشپزخانه ایستاده و مشغول پخت غذا بود، به شدت شکه شد اما با حرف‌هایی که بینشان در نبود صاحب خانه رد و بدل شد، نظر پدرش حتی بیشتر از چانیول به فرمانده ٔ با تجربه جلب شد
عطری که با سلیقه خودش تهیه کرده بود را در اطراف رگ اصلی گردن و مچ دست‌هایش اسپری کرد
نگاه آخری به خودش انداخت و با برداشتن کیف کوچک پول و کارت و سوییچ ماشین به سمت سالن حرکت کرد
همین که صدای جیغ و دادی نمی‌شنید می‌توانست رفتن دختر را حدس بزند
غرق در فکر و با پوشیدن کتانی طوسی رنگش به سمت درب خروجی حرکت کرد
چند ماه از آن به هم پیوستن ناگهانی می‌گذشت
بکهیون مسیر ها را کم و بیش حفظ بود
با وجود مسیر یاب ماشینش به راحتی میتوانست به هرجایی که چانیول موقعیتش را به او یاد میداد برود
از همه بهتر مسیر خانه تا رستوران را می‌دانست
آنطور که چانیول گفته بود، آنیانگ محله‌ای بوده که از کودکی در آن زندگی کرده و حالا تمام همسایه‌ها از وجود هم خانهٔ چانیول با خبر بودند
باید به زودی اسباب‌کشی می‌کردند تا با خیال راحت به حال و هوای دونفره‌شان ادامه دهند
حال پدر جونگ خوب نبود
هم سرباز و هم فرمانده میدانستند که به شدت دلتنگ یک ملاقات کوچک حتی با سنگ قبر یونگ است اما خب، باید که به ناچار سوخت ‌و ساخت با ناهمواری‌ها!
یک قرار ملاقات در جایی که چانیول صبح قبل از رفتن به سر کار آدرسش را به شیشه ماشین چسباند
بکهیون پول زیادی به همراه داشت و با وجود آن ثروت توانست تا حد زیادی مخارجش را با چانیول تازه کار شریک شود
با لبخند نرمی به سمت درب راننده حرکت کرد و پشت فرمان جای گرفت
نفس عمیقی کشید و از روی کاغذ موقعیت را وارد کرد
سرباز بخت برگشته خیال میکرد فرمانده از خاطر برده آن تاریخی که برای اولین بار هم دیگر را ملاقات کردند
در پیش تیغهٔ آفتاب، زمانی که قامت بلند چانیول پیش روی خورشید را گرفت
به حرکت در آمد
درست یک سال از آن روز گذشت
از روزی که به جرم هورنی بودن و عطش های بی حد و اندازه دل به جاسوس متظاهرش باخت
نکند سرباز یادش رفته باشد یا حتی به بهانه سوپرایز کردنش این قرار را چیده؟!
نفس عمیقی کشید
به یاد اواهای کلاسیک مادربزرگش، یک موسیقی بی کلام را پخش کرد
پشت چراغ قرمز، عینک آفتابی به چشم چه کسی باور میکرد هویت شمالی‌اش را؟!
هر چه بیشتر به مقصد نزدیک شد
بیش از پیش متعجب و همراه با اخم‌هایی در هم راند
وجود یک رستوران در چنین مکانی به نظر موقعیتش درست نمی‌آمد
به طور کامل آن طوری که نقشه نشان میداد، دقیقا به مقصد رسیده بود اما پیش رویش تنها یک خانهٔ ویلایی با حیاطی بزرگ قرار داشت
کلافه گوشی را برداشت و بدون اتلاف وقت با چانیول تماس گرفت
قبل از آنکه مهلت سخن گفتن به پسر دهد، غرید
:چانیول؟؟ تو یه آدرس اشتباه برام فرستادی؟ اینجا که رستورانی نیست!
صدای پسر هیجان زده در گوشش پیچید
+اوه رسیدی؟؟ عزیزم رانندگیت خیلی خوب شده، آدرس دقیقا درسته الان میام دنبالت!
نفس کلافه‌ای کشید
دستی لای موهای بلندش برد
به طرز عجیبی از این مدل موی بلند موهایش راضی بود
از ماشین پیاده شد
آفتابِ اولین ماه تابستان بدجور عذابش میداد
به تکرار و عادت همیشه، دستمال گلداری را از جیب شلوار بیرون و پشت گردنش برای خشک کردن خیسی‌اش کشید
با ابروهایی در هم به اطراف خیره شد و در یک لحظه‌ قامت چانیول را در حال خروج از همان خانه ویلایی دید
ماشین را قفل و قدم‌های بلندش را همراه با نگاهی کنجکاو به سمت پسر بلند قد لبخند به لب هدایت کرد
بلند صدایش زد و درست در کنارش ایستاد
: چانیول؟
پسر همراه با نشان دادن چال عمیق گونه‌اش خم شد و بوسه‌ای به پیشانی مرد کلافه زد
انگشتانش را میان دستان مرد گره کرد و او را به سمت ورودی خانه، دنبال خودش کشید
+خوش اومدین فرمانده بیون...
در خانه را باز و در پیش چشمان متعجب بکهیون کمی خم شد و اعلام کرد
+بفرمایید فرمانده... سرآشپز سرباز، پارک چانیول امروز تمام وقت در خدمت شماست!
لبخندی گیج به دلبری های سرباز زد و از کنار قامت تعظیم کرده‌اش به درون خانه قدم گذاشت
در اولین نگاه معماری فریبنده و رنگ‌های گرم توجه فرمانده را جلب و در نگاه دوم، ریسه‌ای که به دیوار پیش رویش آویخته شده بود
قبل از آنکه قصد خواندن متن را کند، زمزمهٔ گرم چانیول در گوشش پیچید
متن روی دیوار را همراه با دستانی که به دورش حلقه کرد، برایش خواند
+در سالی که گذشت تابستان و پاییز و زمستان و بهار، عشق تو تنها چیزی بود که تن به تغییر نداد....دوستت دارم... فرمانده!
چشمانش را بست
میتوانست گرمی یک جوشش کم حجم اشک را احساس کند
برای چانیول، بکهیون می‌توانست تا به ابد رمانتیک باشد
سرباز اما خوب از علایق و شخصیت معشوقه‌اش با خبر بود
می‌دانست علاقه چندانی به انجام کارهای بزرگ یا شگفتانه‌های عجیب نداشت
اتفاقات ساده بیشتر او را خوشحال میکرد
از پختن غذا دونفره بیشتر از رفتن به یک رستوران زیبا لذت می‌برد
تو فرمانده بیون بود، همان کسی که در سادگی و توصیه‌های متواضع زندگی کردن هه جونگ بزرگ شده بود
به آرامی رویش را سمت پسر پشت سرش برگرداند
لبخندی زد و دست‌هایش را به دور گردنش حلقه کرد
نزدیکتر شد روی لب هایش زمزمهٔ نرمی خواند
:دوست دارم سرباز پارک...تو به اندازه‌ آن تلخی شیرین شده چای دل انگیز... ممنوعه من!
شگفت زده از شنیدن جمله زیبای بکهیون کمر مرد را بیشتر به خودش چسباند
+این و از کجا یاد گرفتی بکهیون؟؟
نیشخندی زد و چشم‌هایش را چرخاند
:اون دختره ظاهرا تو نوشتن این چیزا کارش خوبه!
بکهیون را بلند و روی مبل نشاند
مماس با صورتش و درحالی که پایش را بر ران پای مرد انداخت، کنجکاوانه پرسید
+خوب پیش میره؟!
با انگشت موهای شلختهٔ پسر را کنار زد
:واقعا باید بگم که عالی پیش می‌ره...کارش تو نوشتن خیلی خوبه
همراه با شوقی آشکار گفت
+تونستی بخونیش؟
:فعلا نه! اما فکر میکنم ایده‌های خوبی براش داره و حدس بزن چیکار کرده؟!
+چی؟
:چهره من و تو رو مثل یه شخصیت کارتونی نقاشی کرده...اون مجله‌های آنلاین و که میخونی،‌شبیه اونا
+منظورت انیمه یا مانگاست؟
:فکر کنم!‌
به این گیجی و اطلاعات ناچیز فرمانده شمالی دست و پا بسته خندید
محکم او را در آغوش کشید
+ به اینجا خوب نگاه کن بکهیون...این همون خونه‌ای که قولش و بهت دادم
شگفت زده از اغوش پسر تنش را بیرون کشید
لبخند عمیقی روی صورتش نشست
:جدی میگی پارک؟؟؟ خدای من چطور تونستی تنهایی واسه خودت تصمیم بگیری؟! من میخواستم توی پول خریدش باهات شریک باشم!!!
چال گونه‌اش را با زدن لبخندی عمیق، سخاوتمندانه به رخ مرد کشید
مردی که پس از گذشت یکسال هنوز محو درخشیدن ردیف یک دست دندان ها و تناسب دو گوشتی لبان معشوقه‌اش میشد

ممنوعه‌منOnde histórias criam vida. Descubra agora