پارت سی

92 43 13
                                    


ووت دادن به ممنوعه یادتون نره
مرسی

^تو به اندازه آن تلخیِ شیرین شدهٔ چای، دل انگیزی ممنوعهٔ من...^

صدای موسیقی کلاسیک در فضا پخش میشد قل قل روغن در تابه
زمزمه‌ای نرم
مرد بلندقد مست دیشبی، به نرمی پلک‌هایش را از هم باز کرد
سرش به شدت درد میکرد
گیلدونگ باز هم جلویش را ‌نگرفته بود نه؟!
باز هم زیاده روی!
چندین بار آبرو ریزی پیش چشم همسر خوش مشرب و شر و بازیگوش گیلدونگ، حسابی چانیول را نسبت به دیوانه‌بازی‌ها در زمان مستی، پوست کلفت کرده بود
بر روی مبل نشست
درست در سمت راستش حضور کسی را احساس می‌کرد
به خیال اینکه ممکن است گیلدونگ باشد سرش را به پشتی تکیه داد و درست در یک لحظه که چشمانش را بست، از جا پرید و شکه به درگاه ورودی آشپزخانه‌اش خیره شد
دیشب باز توهم زده بود مگر نه؟!
فرمانده بیون که نبود نه؟!
لحظه‌ای بغضی سخت گلویش را گرفت
اما بوسه سنگین و گرم دیشب برای رویا بودن زیادی به واقع میزد
قدم‌های لرزانش را به سمت منبع صدا برداشت
یک قدم
دو قدم
سه قدم
و قدم آخر
یادتان هست؟!
شمردن قدم‌هایی به سمت مرگ و حالا از شدت شوک به حتم مرگ را در حوالی سرباز خواهید دید
درست در یک لحظه با دیدن قامت کشیده  ٔفرمانده که پشت به سرباز در کنار گاز ایستاده بود، تهِ انرژی قلب چانیول را خالی کرد و او را وادار به ایستادن با کمک چارچوب دیوار کرد
در سکوت و همراه با چشمانی اشک‌بار، به تصویر پیش رویش خیره شد
به حتم بیون بکهیونی که حالا به وضوح وجود و حضورش را احساس می‌کرد یکی از خدایان رانده شدهٔ بهشت یونان بود و تمام!
آن انحنای لاغر شدهٔ پشت کمرش!
دستان و اندامی کشیده!
موهایی که به وضوح پر پشت تر شدنشان در چشم سرباز می‌آمد
در سکوت به دلبری‌هایی که بیون بکهیون حتی روحش هم خبر نداشت خیره شد
و در یک لحظه که غافل از تمام حواس بود و تنها خیره به تندیس خارق العاده زیبایی اش که صدای چلیک دوربینی هم سرباز و هم فرمانده را، یکی از عالم خیال و دیگری از عالم سر مشغولی، رها کرد
فرمانده همراه با اخمی ظریف خیره به دختر جوانی شد که دوربین به دست میان درگاه کمی دورتر از سرباز ایستاده بود ‌و دختر خیره به صحنهٔ عاشقانه و حضور فردی که می‌دانست همسرش حتی ممکن است با دیدنش از حال برود
لبخند ظریفی زد و رو به بکهیوم اعلام کرد
-سلام...فرمانده شمایین؟
مرد قدمی به پیش برداشت و به سرعت پاسخ داد
:من دیگه فرمانده نیستم!!
صدای بلندتری به جو متشنج یخ زده گرما بخشید
٫سولان عزیزم؟
دختر به سرعت از پیش نگاه فرمانده غیب شد و بکهیون به سرعت حالت خشمگینش را به سمت سرباز گرفت
:فقط میتونی تایید کنی فکری که دارم اشتباهه فقط تایید کنی که دست از پا خطا نکردی!!
چانیول به سرعت سمت فرمانده رفت و درست مماس با بدنش قرار گرفت
دست‌هایش را دو طرف بدن بکهیون قرار داد و با بهت زده‌گی آشکاری اعلام کرد
+تو... تو واقعا اینجایی؟!
چشم‌غره‌ای نثار پسر بلند قد کرد
:دوست داشتی نباشم؟
خم شد و بی آنکه تسلطی بر خودش داشته باشد بوسه‌ای پر فشار نثار لب‌های متعجب شده ٔ فرمانده کرد
همراه با لحنی هیجان زده و بلند فریاد کشید
+باورم نمیشه... باورم نمیشه!! تو اینجایی؟ عاااه فرمانده...من و ببین....بیا اصلا من نمیخوام که دیگه ولت کنم....بیا بیون من باش! بیون من و فق....
٫فرمانده بیون؟
صدای گرمی در فضای خانه پیچید
گیلدونگ مات و مبهوت و پلاستیک به دست همراه با چشمانی تغییر سایز داده به مرد بلند قدی که میان آغوش پسر جوان فرو رفته بود، خیره شد
خودش را به سرعت از آغوش چانیول بیرون کشید
:گیلدونگ!
هر دو مرد به سرعت به سمت هم قدم برداشتند و ثانیهه‌ای دیگر در آغوش هم لحظاتی را به رفع دلتنگی گذراندند
فرمانده به نرمی درست قبل از آنکه گیلدونگ از آغوشش جدا شود زیر گوشش زمزمه کرد
:من قرار نیست از اون حالت ذوق زده چشمای این دختره که به نظر میاد خوشم بیاد پس...خودت جلوی تلخ شدن اوقاتم و بگیر! راستی....
عقب کشید ‌و‌ به پسر جوان خیره شد
: دخترم...آچا گذاشت؟؟
گیلدونگ لبخندی زد و درست قبل از آنکه اعلام وضعیت کند، دختر بلند و رَسا جواب داد
٫اون خوبه فرمانده! خوب یاد گرفته من و مامان صدا کنه!
بکهیون چشم‌غره‌ای زد و بیخیال اعلام کرد
: صبحانه حاضره!
در هر حال، می‌توانست به خودش اعتراف کند که خیالش از بابت اچا راحت است اما آن دختر سرکش که نباید می‌فهمید نه؟!

ممنوعه‌منWo Geschichten leben. Entdecke jetzt