من ایستادهام به انتظاری که سر نمیرسد
به انتظار تودههای غم!
به انتظارِ چشمانی که ببوسند دانه دانه حرفهای نگاهم را!
به تویی که رفتهای....میروی!
به منی که ماندهام
و تو چه میدانی که هرگز داغِ انتظار نچشیدهای٫تسلیت میگم فرمانده بیون اما اینکه درگیر بیماری پدربزرگت بودی...نمیتونه بی مسئولیتیت رو توجیه کنه! ما برای تو یک نامهٔ تحقیقاتی فرستادیم...میخوام بدونم... چی به جز مسئلهٔ پدربزرگت مانع این شد تا تحقیقات رواز سر بگیری و راجب به اون جاسوس مطمعن بشی!
تعظیم نصفهای کرد
:من...توضیحی برای این بی کفایتیم ندارم و فقط میتونم در کمال شرمندگی...مجازات این پشت گوش انداختن روبپذیرم!
تعظیم بلند تری نثار مرد کرد
:هر چه که دستور بدین... انجام میدم!
مرد سری تکان داد و دستهایش را در هم گره زد
٫اگه هنوز برای اینکه بخوای جریان سرباز پارک مفقود شده رو پیگیری کنی اوضاعت مسا....
به میان حرفش پرید
:خیر قربان! میتونم انجامش بدم.... درواقع....
مکثی کرد
پلکی زد
: خودم میخوام مسئولیتش رو بپذیرم!
مردی که درجات روی لباسش خبر از جایگاه بزرگ نظامیاش میداد، سری تکان داد و دستهایش را در هم پیچید و روی میزی که متعلق به فرمانده ٔجوانِ ایستاده بود ،گذاشت
٫باشه فرمانده...خودت انجامش بده! حالا بهم بگو... جریان این نامه چیه؟
نیم نگاهی به کاغذ سفید رنگ روی میز انداخت
محکم و جدی اعلام کرد
:مدت زمان زیادیه که قصد داشتم این مطلب رو به عرضتون برسونم قربان.... اما فرصت مناسبی پیش نیومد و حالا که اینجایید.... استعفانامهٔ فرمانده بیون بکهیون، که نتونست بر طبق وظیفش عمل کنه رو بپذیرید!
در لحظه حالت نگاه مردِ بزرگ، متعجب شد
٫میخوای...استعفا بدی بیون؟
: بله
٫میدونی که بیرون کشیدن از ارتش؟!....
: بله...سخته و نیاز داره تا حتما شرایط لازم رو داشته باشم...اما فکر میکنم این موضوع که اداره کردن کارخانه صنعتی خانوادگی ما حالا با فوت بیون یونگ بزرگ نیازمند به یک وارثه...و خطایی که انجام دادم برای اینکه من مجوز استعفا رو بگیرم کافی و لازم باشه!
چند لحظهای رو مرد بزرگتر در سکوت سپری کرد و در نهایت اعلام کرد
٫برای موندنت اصراری نمیکنم! تو به اندازه کافی خدمت کردی پس...این ماموریت رو به عنوان آخرین فعالیتت کامل کن....من سعی میکنم برات مجوزش رو به موقع بگیرم
احترام نظامی گذاشت
:ممنونم قربان...این لطفتون رو فراموش نمیکنم و... حالا اگه اجازه بدین.. مرخص میشم تا...کار جست و جو رو شروع کنم!
احترام نظامی و پایی که به زمین کوبیده شد
به عقب برگشت
درست در لحظهای که دستش به دستگیرهٔ در رسید، جانش یخ زد
متوقف شد
هنوز به خاطر داشت لحظهای را که چانیول از این در وارد و جسمش را سخت در آغوش کشید
آن چشیدن طعم دلتنگی برایش از هر شیرینی شیرین و دلچسبتر بود
حرکت نکرد
نفس عمیقی کشید و به سرعت از در خارج شد
در راهرو دو گروهبان همراهش منتظر برای اجرای دستورات ایستاده بودند
همان طور که کلاه ارتشی را بر سر میکرد و قدمهایش همراه با نگاهی که مستقیم به پیش رو خیره بود،به سمت در خروجی برداشته میشدند، اعلام کرد
:گروهبان لی...و گروهبان جائه پنج نفر از هر زیر گروه....
در ورودی به سمت محوطه باز شد
:میریم برای جست و جوی جاسوس فراری!
و خشم نگاهش
دلتنگیِ در عمقش نفوذ کرده
حالِ دگرگون و حالتی خسته!
سرمای سوزناک زمستان هم...جلودارش نبود!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
ممنوعهمن
Romantizm𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst,Smut @Fancy_fiction بیون بکهیون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش د...