پارت بیست و دوم

108 52 36
                                    


اعتماد
اعتقاد
انتقام
و در آخر
عشقی متولد شد
حالا ، یک قدم مانده به باریدن غم!

:عااااه...جای سیگار محبوبم خالیه
نگاه کجی به مرد انداخت
+حداقل ازت ایراد نمیگیرم که چطور انقدر خونسردی
بر روی سبزه‌ها دراز کشید
:خوبه...
نفس عمیقی کشید
: حداقل ازم ایراد نمیگیری
به نشانهٔ همراهی، سرباز نیز در کنار مرد دراز کشید
+نترسیدی؟
دست‌هایش را زیر سر گره‌زد و به آسمان صاف، خیره شد
نیم رخ پسر را نظاره کرد
تیغهٔ افتاب، نیمهٔ صورت فرمانده را روشن ساخت و او را مجبوربه بستن هلالیِ چشمانش کرد
:انقدر برای ترسیدن دلیل دارم که پیدا شدن یه بچهٔ سر راهی به اسمم...پیش پا افتادست!
بی آنکه نگاهی به مرد بی‌اندازد پرسید
+میخوای چیکار کنی؟
بی حواس اعلام کرد
:تا حالا پیش نیومده بود...
تصور محو بودن مرد و لب‌های نازک فرمانده که تکان میخوردند و رویِ سربازی که گرفته از مرد بود و نسیم خنک تابستانی در پس زمینهٔ تصویر، دست و دل می‌لرزاند از هر بیننده‌ای!
تلاش سرباز برای به روی خودش نیاوردن ناراحتی عمیقش و صبحانه‌ای که صرف نشد و دستانی که در عوض در هم گره خوردن زیر سر جا گرفته بودند و چه کسی میدانست؟
فرمانده ذوق اولین بار ها را دارد و سرباز کجاست؟
در افکار پراکنده‌اش غرق!
:تا حالا پیش نیومده بود...
گیج و منتظر پرسید
+چی؟
: اینطور کنار کسی بی خیال نشستن و حرف زدن از احساسم!
به سرعت سرش را سمت مرد برگرداند
برخورد نسیم خنک و انعکاس نوری که بر چهرهٔ مردانهٔ هر دو تابید
باز شدن لب‌های فریبنده‌ای که قصد غرق شدن تا به ابد در هم را داشتند و چرا باید دستِ رهایی را پذیرفت؟
زمزمه نرمش از میان لب‌های قلوه‌ایش خارج شد
+اون بچه...برای تو؟
لبخند ملیحی نثار چشمان درشتش کرد
:نه! من تو عمرم...فقط غرق گرمای بدن مرد های مختلف شدم اما با یک زن... هرگز!
قاطع بود
استوار و محکم پاسخ داد
باید برای شنیدن آنکه تن معشوقش در آغوش های متعددی محو شده خشمگین میشد اما چه کند با با دلی که حالا تنها زمزمه ٔ صادقانه میخواهد

^گوش و گوش و گوش به من و تنها من بسپار!
هر چه بشنوی از سمت من جز ویرانه سهمت نکند و بگذار که من نیز بشوم هم نوع تو و تنها به تو تکیه کنم و صداقت کلام تو را بشنوم!
و نه کلامی دیگر
و نه فردی دیگر! ^

:باز چه خبره پدر جونگ؟ نکنه زن غیابیم پیداش شده؟
بازوی مرد جوان تر را رها کرد
تکه کاغذی را از آستین لباسش بیرون کشید و میان دست بکهیون گذاشت
محتاطانه و زمزمه وار گفت
٫نخواستم جلوی اون سربازه بگم چون هنوز از رابطه...
معترضانه حرفش را قطع کرد
:پدر!!
آرام تر ادامه داد
:حالا نیازه که به روم بیارین؟
پیرمرد، چشمانش را ریز کرد
مشت آرامی به شانهٔ مرد جوان تر زد
٫نه اینکه تو هم خیلی شرمساری!
نگاهش را به سمتی دیگر حواله کرد
:ما فقط دیشب با هم بودیم!
٫اینا الان اصلا اهمیت نداره...کاغذ و بخون
دیشب از خواب که بیدار شدم سایه یک نفر و پشت پنجره دیدم تا خواستم مچش و بگیرم فرار کرد، اما معلوم بود که برای گذاشتن این اومده...بخونش خیلی عجیبه...بعد من باید موضوع دیگه‌ای رو هم بهت بگم
اخم‌هایش را به سرعت در هم کشید
باز همه جمله ٔ تکراریِ چند شب پیش
چه از جانش میخواست آن غریبه نمی‌دانست
غرق شده در فکر سرش را بالا گرفت و به پیرمرد خیره شد
:اون چیز دیگه ای که گفتین؟؟
کمی تامل کرد
نگاهش را به اطراف و سپس به مرد جوان و منتظر دوخت
٫مادرت زنگ زده بود
پلک بر هم زد
:خب؟
٫دوست داره تو مراسم عروسیش شرکت کنی... البته نظر اصلیش اینه که... برگردی جنوب!
به دیوار حلبی پشت سرش تکیه زد
با دلخوری و کینهٔ آشکاری اعلام کرد
:همش یکسال اونجا زندگی کردم و یک جوری توقع دلبستگی از من داره که برام هم خنده دار و هم عجیب!
تکیش را از دیوار گرفت و مستقیم اما دلخور به چشمان معشوقه خیره شد
می‌توانست رد غم را از نگاه ِ آشنای فرمانده جوان ببیند
لب زد
: این اشتباهه که فکر میکنم...دیگه اینجا... کسی چشم به راه دیدن و علاقه مند به بودنم در کنارش نیست؟؟
٫اشتباه میکنی بیون جوان!
سرش را به دو طرف تکان داد
:نه...نه...اشتباه نیست...چرا حالا؟؟ چرا حالا که من...من تصمیم گرفتم به جنگیدن برای داشتن مردی به طور رسمی در قلبم و زندگیم این اتفاقات میوفته؟؟؟
به تکرار در‌چشمان مرد خیره شد
بغض سرکش و بی صاحبی تا بیخ گلویش رسید
: من اون مرد جوانی که از خودم کوچکتره رو‌بوسیدم... من...من باهاش بودم... من بی پروا شدم...اون مرد...اون مردی که راجب به حسش و چی‌بودنش حتی مطمعن نیستم امروز از من خواست که صداقت به خرج بدم...خواست تا براش بگم از بچه‌ای که ناگهانی سر و کلش از هیچ کجا و نا کجا پیدا شده...
ملتمس و درحالی که سعی در کنترل کردن قطره‌های شفاف حاصل غم از چشمانش داشت، نزدیک تر به پیرمرد ایستاد
پچ پچ وار ادامه داد
:ما با هم خوابیدیم پدر جونگ!
بی شرمانست ولی با هم بودیم...همین دیشب... هنوز رد و آثار بدنش از زیر این فرم ارتشی روی بدنم چسبیده! ...من هنوز حتی رد بوسه‌هاش رو پاک نکردم و الان کجام؟؟ جایی که تو برزخ رفتن و موندن من رو وادار به دست و پا زدن میکنن و پدر جونگ چرا کسی منتظر فرمانده نیست؟؟؟ چرا من...من چرا باید سکوت کنم؟... چرا راحتم نمی‌ذارن؟؟

ممنوعه‌منKde žijí příběhy. Začni objevovat