پارت شش

139 59 9
                                    

(پارت ششم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...

برگه های زیر دستش را جا به جا کرد.
با اخم غلیظی به مشخصات شخصی که در برگه نوشته شده،خیره بود.
خودکار سبز رنگ را دایره وار دور اسم بولد روی برگه خط کشید

سرباز انتقالی:چانیول___پارک

با انگشت اشاره چند ضربه ای به گوشه برگه زد،گردنش را کمی به بالا متمایل و با بستن چشم هایش زیر لب زمزمه کرد
:کاش که بهت مشکوک نشم پارک!... حالا اصلا وقتش نیست!
به پرونده های بهم ریخته میز کوچک وسط اتاق نگاهی انداخت.
به دستور خودش،سرباز انتقالی با تشر از اتاق بیرون رانده و به عنوان تنبیه حاضر جوابی اش،مسئول کمک کردن در تعمیر سقف خوابگاه شده بود.
چشم هایش،گذر وار به عقربه های ساعت افتاد
8:00
به عادت همیشگی گوشه پیشانی اش را با سر انگشتان شصتش فشرد.
صدای به هم برخورد کردن دو لبه پرونده زیر دست فرمانده،سکوت حاضر در فضا را اندکی به هم ریخت.
از جا بلند شد
باید هر چه سریعتر کار های عقب مانده اش را انجام میداد تا قبل از بسته شدن املاکی کوچک روستا،بتواند برای پیدا کردن خانه ای جدید اقدام کند.
کلافه دستی به موهای تک مدل تیره رنگش کشید،تار موها بلند شده و نیاز به اصلاح داشت.
با ایستادن و عزم بیرون رفتن از اتاق،نگاهش لحظه ای به تقویم شیک رو میزی افتاد
هدیه مادرش که به همراه سوغاتی های کریسمس فرستاده شده بود.
ازدواج؟!
در واقع،فرمانده بیون برای اتفاقی که به حتم از وقوعش مطمعن بود ناراحت و دلگیر نبود!
بهتر از هر کسی اگاه به دلایل اصرار به ازدواج زود هنگام در خانواده اش بود.
پدر یونگ توسط پدرش که پی به تمایلات به قول خودش متفاوت پسرش برده بود،تن به ازدواجی اجباری با خانم یونگ ان هم در سن هجده سالگی شد،حالا که اقای بیون نزدیک به شصت و سه و بکهیون سی ساله بود،ازدواج زود هنگام و اجباری کاملا از اختلاف سنیشان مشخص بود.
پدر یونگ در سی و سالگی صاحب نوه شد،ان هم تنها به علت آنکه مادر بکهیون تحت تاثیر عشق دوران نوجوانی با مردی بزرگتر از خودش خوابید و نتیجه ان رابطه یک شبی فرزندی به نام بکهیون شد.
زمانی که بکهیون تصمیم به زندگی با پدربزرگی که از خانه و تشکیلات خود دست کشیده بود گرفت،مادرش شمال را به قصد کره جنوبی ترک کرد،او پسری را ترک کرد که تا سن سی و پنج سالگی به خاطرش تنها مانده بود.
حالا پس از گذشت این همه سال،مادرش حق داشتن زندگی مورد علاقه اش را داشت، زندگی که به لطف این همه سال زندگی در جنوب کم و بیش نصیبش شده بود.
اما شنیدن خبر ازدواج از زبان شخص دیگر، چه بسا که ان شخص پدر جونگ، مرد مورد اطمینان و علاقه بکهیون باشد،برایش دردناک بود.
حس طرد شدن از سمت مادری که در پانزده سالگی مجبور به پذیرش حقیقت تلخ مادر شدن در سن کم شده بود،برای فرمانده دل نازک سنگین به نظر میرسید.
به هر حال،زمان برای فکر کردن به مسائلی که دردی را برایش درمان نمیکردند،بیهوده بود.
کلاه ارتشی را رو سرش منظم و با انگشت اشاره چند تاری که به رسم همیشه با شیطنت از کلاه بیرون میزدند را به عقب و زیر کلاه هدایت کرد.
وارد راهرو شد
لحظه ای با به یاد آوردن شب گذشته ای که در همین راهرو‌ و پشت شیشه ها رقم خورده بود ایستاد
کلافه سرش را به چوبه چارچوب در تکیه زد
لحظه ای را به یاد اورد که قدم های سنگین و بلند سرباز با حدس اشتباه اینکه فرد خارجی وارد پادگان شده به سمت راهرو برداشته شد سینه به سینه فرمانده و چشم در چشمش محکم و تا حدی نگران ایستاده بود
قبل از آنکه موفق به تشخیص چهره فرمانده شود،زیر لب با لحن نسبتا مضطرب ‌و ترسیده ای لب زد
_ تو از کدوم چادری؟!
اخم ریزی صورت فرمانده را اشغال کرد
چادر؟!...
اینکه سرباز اورا اشتباه گرفته باشد برای بکهیون روشن بود، اما این جمله و پرسش زیادی مشکوک و احمقانه به نظر می‌رسید
برای کشف هویت این سرباز و نگاه کنجکاو و مشکوکش نیاز به خلاص شدن از این وضعیت داشت.
پس با برداشتن گام بلند و هل دادن جسم سنگین سرباز با دست های قوی اش، بیخیال برداشتن موبایلش به سمت درب خروجی پا تند کرد و فرصت عکس العمل سریع را از سرباز به دیوار برخورد کرده گرفت.

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora