پارت شانزدهم

115 51 12
                                    

محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل بریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست

انگشتِ همیشه یخ زدهٔ فرمانده،کنار سیبک گلویش نشست و زمزمه نرمش به گوش پسر رسید
:جایی که باید با رد لب های من کبود بشه رو اینطور سفید نکن!
به سرعت و ناگهان از مرد فاصله گرفت
با جدیت احترام نظامی گذاشت و پوتین را به زمین کوبید
+قربان!
اخم ظریفی روی صورت فرمانده از دوری که سرباز گرفت،نشست
به روی خودش نیاورد و تنها دستان بلاتکلیفِ در هوا معلق مانده‌اش را به پشت تنش گره زد
نگاه خریدارانه‌اش را به اطراف چرخاند
:هنوز قسمت بزرگی از کارت مونده،با این حال...
نگاهش را از دیوار رنگ شده گرفت و مستقیم به نگاه جدی سرباز انداخت
: دنبال من بیا...باید تا داخل روستا بریم
اینبار سرباز بدون انکه اعتراضی کند پس از تکان دادن سرش به نشانه فهمیدن،فرم ارتشی‌اش را از روی صندلی کنار پنجره برداشت و پشت به فرمانده تنش را پوشاند
نگاهِ موشکافانه‌اش از پشت عضلات به لباس ارتشی چسبیده ٔ چانیول را رصد میکرد و نیمه لبخندی صورتش را پوشاند
سرباز برگشت
منتظر برای دستور حرکت فرمانده ایستاد
با همان رد سفید رنگ روی گردن و دست های کثیفش
چشمانش را به نقطه نقطه بدن سرباز کشید و در آخر به چشمانش داد
:اول خودت و مرتب کن بعد بیا ورودی پادگان منتظرتم
+چشم قربان!
راضی از اطاعت چانیول،قدم هایش را به سمت بیرون از فضای خوابگاه برداشت
آفتاب،به انتها رفته بود و حالا کمی خنکیِ باد بر پوست نازک و برهنه فرمانده می خزید
این حال و هوای ماهِ تابستانی به مزاجش خوش نبود،اما چاره چیست؟
چارهٔ این خوش نیامدن ها هیچ بود و هیچ
دست هایش را به پشت سر و بر طبق عادت همیشگی،در هم گره زده بود
نگاهِ چشمان کشیده‌اش به آسمان بود و مهره های گردنش کمی به نزدیک،تا بتواند آسان تر لکه های نورانی که ستاره نام داشتند را دید بزند
قدم میزد و گام‌های کوتاه و بلندی برمیداشت
زیر لب،ناخوداگاه متن شعر قدیمی که از مادرش به یاد داشت را زمزمه کرد
:درختان تنومند...برگ های سپید ندارند
انگار که برای جاودانه شدن..باید تن به سیاهی داد
تو اما در میانشان قدم بزن...قدم بزن و از عشق نفس بکش
هوای مطلوب بهار را نشانشان بده
نگذار قلبت تا به آخر اسیر ریشه های تیرگی شود
رها کن خودت را...به سوی دلدادگی...
نفس عمیقی کشید
چشم هایش را لحظاتی بست
لبخند نرمی از حس عطر برگ های افرا بر صورتش نقش بست و تمام لحظات خوشش با شنیدن صدای پایی برهم‌ خورد
نیم نگاهی به عقب انداخت
سرباز آنجا بود و قدم های بلندش را به سمتش برمیداشت
نگاهش مستقیم و جدی بود
تنها لحظه ای سرِ پسر به سمت چپ برگشت و عبور سایه ‌ای از میان درختان توجهش را جلب کرد
دوید
بدون توجه به فرماندهٔ کنار دستش،میان افراها و برای تشخیص سایه ٔ انسانی که در تاریکی دیده بود،دویید
اسلحه کمری که از اتاق برای فرمانده آورده بود را محکم در دستانش جا داد
قدم های آرامش را با احتیاط برمیداشت
در هوای نیمه تاریک غروب و سکوت محوطه اطرافش،همه چیز به شک سرباز بیشتر دامن میزد
چشمانش تا نیمه باز بود
موشکافانه به اطراف نگاه میکرد
یک لحظه در جا متوقف شد
چیزی از پس ذهنش به او نهیب زد

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora