(پارت هفتم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...^برای سرازیر نشدن اشک هایت به بالینت خواهم نشست
من برای لمس هر قطره بلورین از غمی که در اینده به چشمانت میدهم،از همین حالا فرمانده
پشیمانم!
مرا ببخش و بگذار که گذر کنم از گذرگاه جهنمی ساخته شده با دستانم برای تویی که صادقانه به آغوشم تن دادی!
فرمانده!
تنها مرا رها کن!
مرا عبور بده از جاده ای که هرگز به خانه کوچک و گرم تو ختم نمیشود!
مرا تنها از وجودت پس بگیر و مرا دگر با خود به در اشیانه همیشه به رویم باز هدایت نکن!
فرمانده من!
زمانی که طلب کردم تو را بیون خود خطاب کنم،خطا کردم از این طلب خطاب کردن!
مرا ببخش!
سرباز گنه کارت را!!:عااا اجوشی!این اصلا خوب نیست،شما نباید با فرماندت اینطور گرون حساب کنی!
+ارباب جوان!از دست من دلگیر نشو! قیمت ملک به تازگی خیلی بالا رفته،بین خودمون بمونه که من حتی یسری از خونه هامو مفتی اجاره دادم!
نزدیک شد و با اخم ریزی کنار گوش پیرمرد لب زد
:اجوشی! جمعیت روستا چقدر زیاد شده؟!
همان طور که تظاهر به نشان دادن برگه های روی میز به فرمانده جوان میکرد،ارام جواب داد
+خیلی زیاد ، همین طور هم بیشتر میشه!...حتی چند تایی از انتقالیا جاسوسای جنوبن! دولت برای دستگیر کردنشون به صورت علنی وارد عمل میشه!باید قبل از اونا پیداشون کنی!
بکهیون با بلند کردن سر لبخند مصنوعی زد
به تکرار،بلند و رسا برای به گوش دیگران رساندن و طبیعی جلوه دادن گفت
: من نمیتونم با این قیمت از پس اجاره ها بربیام!....نمیخواید کمکم کنید؟
پیرمرد به منظور همکاری با فرمانده دست هایش را بلند و از پشت میز قدیمی چوبیه روشن رنگش در جواب فرمانده بلند اعلام کرد
+خیلی خیلی متاسفم ارباب جوان! نمیتونم!
بکهیون با ظاهری گرفته و کلافه در حین خداحافظی کردن با پیرمرد از تنها مکان خرید و فروش ملک، در ناحیه مرکزی سه روستای مجاور مرز بیرون رفت.
سرباز بلند قد کنار در فلزی پوشیده با شیشه پر از برچسب های اطلاعیه رنگ و رو رفته،به انتظار فرمانده،سرش را به دیوار گچی پشت سرش تکیه داده بود.
عبور زنان و مردان از کنار سرباز تازه واردی که اتفاقا به چشم مردم زیاد آدم ندیده روستا، عجیب جذاب می آمد، و نگاه های عمیق و خریدارانه شان،به چشم فرمانده تیز بینی که حواسش به کلاه روی صورت سرباز تکیه به دیوار زده بود.
کلاه ارتشی اش را همزمان با خروج از فضای قدیمی املاکی،روی موهای اندک بلند شده اش کشید.
ریز و آرام صدا زد
:سرباز پارک؟خوابیدی؟
سر سرباز و تنش بلافاصله به سمت منبع صدا برگشت.
در اثر شتاب مرد جوان،کلاه ارتشی که تا چند لحظه پیش روی صورتش رخ چشم گیرش را از چشم نامحرمان محسوس میکرد،روی زمین افتاد
دستان بلندش به سمت زمین خاکی خم شد
همزمان با خم کردن بدنش ،به منظور برداشتن دستی با پیشی گرفتن،کلاه افتاده روی زمین، که رد کمرنگ خاک، بر رنگ سبز لجنی ارتشی اش نشسته بود،از زمین جدا کرد
متعجب سرش را بالا گرفت
فرمانده با بالا رفتن یک طرفی لبان ظریفش کلاه افتاده را میان دستانش حرکت میداد
از پایین،به چهره نا خوانای فرمانده اش خیره شد
دستانش از حرکت ناگهانی فرمانده،بی حرکت در چند قدمی زمین متوقف شده بود
دستان کشیده زینت شده با خال کوچکی، گرد خاکه های ریز نشسته بر پارچه کلاه را تکاند
کلاه لجنی میان دستان فرمانده حرکت میکرد و چشم های مسخ شده سرباز زیر نظر گرفته بود حرکات سریع و ظریف ان دستان عجیب هنرمندانه آفریده شده.
صدای مردانه و طنز آمیز مرد ایستاده پیش رویش در انحنای حلزونی گوش سرباز پیچید
:حواست و جمع کن سرباز!
زانوی مرد ایستاده خم شد
دست به پیش آورد
کلاه لجنی بین انگشتان فرمانده به سر بالا گرفته شده سرباز نزدیک شد
دست فرمانده کلاه را بر سر سربازش نشاند
رو به روی چشمان بی دفاع سرباز مات شده از دیدن ان حجم از بی نقصی فرمانده اش که تا به حالا از این فاصله خیره اش نشده بود،با لب هایی که چانیول همین حالا و در لحظه و تا به آخر عمر اعتراف به بی همتاییش میکرد، مرموزانه زمزمه کرد
:بجای کلاه...سرت و به باد ندی پارک!

ESTÁS LEYENDO
ممنوعهمن
Romance𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst,Smut @Fancy_fiction بیون بکهیون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش د...