محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل بریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست: بفرمایید
- خودت هم بشین
: حالا که شما اومدین برمیگردم پادگان خیالم از پدر جونگ راحته
- گفتم بشین!
با نگاهی ناخوانا،پشت میز جای گرفت
به ناچار و برای از بین بردن جو معذب در خانه، دست به پیش برد و کاسهٔ برنج را برداشت
صدای معشوقه به گوشش رسید
+ امشب برنج درست کردم چون نتونستم سوپ درست کنم...
قاشق اول رو وارد دهانش کرد
: مشکلی نیست پدر...همین که دست پخت شما باشه کافیه
علی رغم اینکه پدر یونگ اصرار به نشستن و ماندن بکهیون داشت اما حالا در سکوت با ظرف پیش رویش بازی میکرد
پس از دقایقی که به شکل معذب کنندهای گذشت،سرانجام،یونگ اعلام کرد
- از این به بعد...هفته یک یا دوبار باید به شرکت سر بزنم
نگاه هر دو مرد به سمتش کشیده شد
اخم ظریفی صورتش را زینت داد
بیون بکهیون حساس بود روی معشوقهٔ سن و سال دار پدربزرگش و حتی نمیخواست تا لحظهای نگرانی و ناراحتی به وجودش برسد
به پدربزرگش تشر زد
: برید اونجا که چی؟؟ پیش خانم بیون؟
هشدار داد
- بکهیون!
: بله پدر؟
- پا از حدت فراتر نذار
: فکر نمیکنم این پا از حد فراتر گذاشتن باشه...
مستقیم و جدی به چشمهای پیرمرد خیره شد
دستهایش در دوطرف ظرف غذا، روی میز مشت شده قرار گرفت
: میتونید هروقت که خواستین به اموالتون سرکشی کنید اما پدربزرگ،این رو یادتون نره که اگه ببینم حتی لحظهای بابت کاراتون به پدر جونگ آسیب میرسه،بدون جواب باقیش نمیذارم
قبل از انکه به پیرمرد فرصت اعتراض و سخن بدهد،از جا بلند شد
اعلام کرد
: امشب..میرم پادگان
+ شامت!...
لبخندی به روی مهربان معشوقه پیر زد
: ممنونم پدر...سیرم
طعنه زد
واضح و مستقیم
- بیون بکهیون!
جدی به چشمهای پیرمرد خیره شد
: بله؟
- میری پیش مادرت...جنوب
برق تیز نگاهش را به پیرمرد نشان داد
: چی؟
با اخمی روی صورت تکرار کرد
- میری جنوب...دیگه بهتره پیش مادرت باشی
: اون داره ازدواج میکنه نیازی به وجود من کنارش نیست
- میری بکهیون!...و اگه نمیخوای که بری... اینجا رو ترک کن...
معشوقه،ناباورانه نالهٔ اعتراض آمیزش را رها کرد
+ یونگ!!
خشمگین و از میان لبهای نازکِ لرزانش گفت
: من و بیرون میکنید پدر یونگ؟
- میتونی اینطور فکر کنی و صلاح کارم رو ندیده بگیری
اینبار هه جونگ با عصبانیت بلند و از میان تاریکی و نور زرد رنگ چراغ نفتی اعلام کرد
+ حواست هست که چیکار میکنی یونگ؟ یک روز رفتنت به شهر به کل مغزت رو پوچ کرده اگه بخوای اون و از اینجا بیرون کنی، این منم که آدمی به سنگدلی تو رو ترک میکنم... گرچه با چیزی که ازت میبینم فکر نمیکنم اون قدر برات با اهمیت باشه
و تمام
ضربه نهایی از سمت معشوقهٔ سن و سال دار
مگر اصلا یونگ میتوانست نبود مرد را تحمل کند؟
و نه اینکه از شور و حال جوانی به همراهش بود و تا به اینجا و حالا در سنینِ کم مانده به مرگ،همیشه اورا برای خودش همیشگی میدانست؟!
فرماندهٔ دل آزرده با دیدن تنشی که میان دو مرد موج میزد،اهسته به سمت عقب گام برداشت و به سرعت از سالن خارج شد
به سرعت چکمههایش را به پا کرد
از در و حصار چوبی عبور و قدمهایش را به سمت خاکی ِ جادهٔ افرا برداشت
با دور شدن از فضای مسکونی روستا،ایستاد دستهایش را روی زانوانش گذاشت
نفس عمیقی کشید
نفسی پر از الودگیِ غم
چشمانش را روی هم فشرد
دلش گرفت فرماندهٔ رانده شده
ایستاد
مانند استقامت افرا
دستش را به پشت بدنش قفل کرد به عادت همیشگی و قدمهای کوتاهش را به قصد پادگان برداشت
آسمان... زیبا و چشم انگیز
چشمانش...خیره به مسیر ِ همیشه در گذر
ESTÁS LEYENDO
ممنوعهمن
Romance𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Angst,Smut @Fancy_fiction بیون بکهیون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش د...