پارت چهارده

118 55 13
                                    

محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...

(زمان‌حال)

+ممکنه یکی و دوست داشته باشی اما خودت ندونی؟
خیره به آسمان شبِ صافِ آخرین ماهِ تابستان، مرد مورد خطاب شده پاسخ داد
:اگه خودم‌ ندونم چه فایده ای داره؟!
رویش را اندکی به سمت نیم رخِ مرد‌ چرخاند
+چطور میتونی بگی فایده نداره؟
جدای از بحثِ مطرح شده ابروهایش را درهم کشید و بی آنکه پاسخ ‌پسر را بدهد گفت
:من کِی بهت اجازه دادم که باهام غیررسمی صحبت کنی؟!
چشم های درشتش بیش از حد تغییر سایز داد
فرمانده لب هایش را برچید تا مبادا ظرافت خندهٔ از سرِ ردِ دلخوری نگاهِ سرباز،به چشمش بیاید و بیش از پیش رو به رویش باز کند
ناباورانه و با جسارت،مستقیم در چشمانِ مرد زل زده اعلام کرد
+ما همو بوسیدیم!
از خطِ بی‌خیالی طی کرد و با بالا انداختن شانه هایش گفت
:خب؟ که چی؟
لحظه‌ای نگاه از یک دیگر نگرفتند
خیره خیره به چشمان هم و ناگهان دیگر خبر از ناکامی و نگاهِ پرسشگر سرباز نبود
شانه از زمین گرفت و دست هایش از دو طرف به بند کشیدند دو جهت از کنارهٔ سرِ فرمانده را و نگاه ِ خیره انداخت سرباز به گشاد شدگی چشمان مرد!
درمانده به صورتی که فاصله ای به حداقل ِ اندازه با لمس صورتش داشت نگاه اَنداخت
این جدیت دگر چه بود؟!
همان نگاه نامعلومِ به تپش انداخته‌ای بود که زمان برداشتن کلاه به چشم فرمانده آمد.
همان نگاهی که دقایقی پیش به لب هایش خیره بودند
همان نگاهی که مسخ کرده او را و او تن داده بود به بوسه‌ای با نام هرگز به فراموشی نرفته!

^کاش که فراموشش کنی!
کاش که برود از خاطِرَت فرمانده!
برود و باز ‌نگردد اصلا روزهای ناخوشی..
برود تا جان به تن بگیری و زنده بمانی و نمیری از برای مردن کسی!
از برای مردن معشوقه‌ات...^

اگر قرار بود که به بی خیالی بزند و جانِ سرباز به لب آورد،چانیول هم مرگ را تقدیم فرمانده کردن بلد بود
با نگاه جدیِ چشمانش بکهیون را وادار به مسخ شدن کرد
تهدید وارانه روی صورتش لب زد
+فرمانده بیون...میل دارین کاری کنم تا همین حالا و برای همیشه هرگز نتونید از من دل بکنید؟!
عبور لرزشی از قلبش را حس کرد
بدون آنکه منتظر پاسخی از سمت مرد باشد صورتش را نزدیک تر برد و برای بار دوم لب هایشان را به هم پیوند زد
پلک هایش را بر هم فشرد
بازی لب های سرباز با حسِ تلفیقِ خیسی زبانش در دهان گرم بکهیون، جوشش خون و پمپاژ سرعت گرفته ٔ قلبش را خبر می‌داد
آن چنان پر فشار لب هایش را به بازی گرفته بود که حتی بکهیون نفس کشیدن را از خاطر برد
بی اختیار دستش،بالای ساعد دست چانیول را به چنگ گرفت
لعنت به سربازی که از نوجوانی تمرینات فشرده ورزشی را به عقب انداخته بود و حالا بکهیون سفتی گوشتِ در هم پیچیده اش را زیر انگشتانش حس میکرد
نفسش برید
پسر جوان تنها به اندازه میلی‌متری عقب کشید
نگاه خندانی به چهره و گونه های سرخ شدهٔ مرد بزرگتر انداخت
هنوز پلک هایش بسته بود
درد جزئی از سمت دستانش حس شد
با جسارت جسمش را بالا کشید و وزنش حالا پایین تنهٔ فرمانده را سنگین می‌کرد
چشمانش به سرعت باز شد
انگشتان کشیده اش هنوز به دور ساعد مرد حلقه بود
بریده لب زد
:چیک..چیکار میکنی؟
تابی به گردنش داد و اجزای صورتش را به گردنِ در اثر عرق نمدار شدهٔ بکهیون مالید
عطرش را نفس کشید
بوی تنِ آمیخته با گرمای تابستانش را!
صدای گوش نوازش و هرم نفس عمیقش که حاصل بو کشیدن عطر بدن مرد بود،بر روی پوست حساس نازک گردن بکهیون پخش شد
+می‌دونی من چی می‌خوام فرمانده؟!میخوام بگیرم و رهات نکنم...ببوسمت تا نفس کشیدن برات حروم شه...تو بعدها جلوم رژه بری و جولان بدی که مثلاً فرمانده ای...من برای اون تنی که زیر فرم ارتشیت پنهون شده و امشب می‌خوام زیرم به خودش بپیچه ضعف کنم!
بیا برای من باش...فرمانده بیون من!
میترسید
میترسید تا صبح به طلوع نرسیده جان دهد و بمیرد
بی طاقت بود فرمانده!
معشوقه های یک شبه کجا و عرق شهوتِ پر حرارت ِ پارک چانیول کجا؟!
بدون آنکه پاسخی به خواسته ها و احساسات ابراز شدهٔ سرباز بدهد،تنها همان طور که همچنان دستش پوست ساعد مرد را خراشیده بود،نفس های سنگین میکشید و حس نفس های گرم و لرزاننده چانیول بر روی پوستش را به تن می‌خرید
اعتراضی نکرد به سرشدگی پایین تنه ای که محسور در میان عضلات پای قدرتمند سرباز بود
نرم و نرم به لب میکشید و با دندان بازی میکرد سرباز!
به چنگ و زبان کشیده بود نقطه به نقطهٔ دهان همیشه یخ زده ٔ بکهیون را!
فاصله گرفت
به مردمک لرزانش خیره شد
نفسش مقطع از سینه بیرون می‌جهید و صورت سرخ رنگ شدهٔ بکهیون را گرم میکرد
+زبون به دهن گرفتی که چی؟!
باید سرکش میشد یا که در بند ابهت چانیول به فاعل بودن تن میداد؟!
او بکهیون بود
همان مفعولِ پر حرارت ِ تسلیم در رابطه!
دستش را به سینه پسر چسباند
:منتظرم ببینم...تویی که انقدر ادعات میشه چطور میخوای من و به هم بریزی!
ابرویش تکان خورد و پرید
نیشخند مرموزانه ای به آرامی بر روی لبانش نقش بست

ممنوعه‌منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora